Remembering Memories
"لحظه ی آخر که اون چشم ها، با اشک روی چشم های من نشستند فهمیدم که قهر خدا چیه و از کجا میاد."
مین یونگی[سال 2016]
_ سلام جیمینی! خوبی عزیزم؟
پسر نگاهش رو از بیرون پنجره ای که داشت با برف نقاشی میشد گرفت و به زن جوان و زیبا داد و ویلچرش رو به طرفش سوق داد. زن صندلی کنار تخت بیمارستان رو، رو به روش گذاشت و نشست.
_ من سونگ ههکیو هستم! پدر من رو میشناسی درسته؟
لبخند زن خوشایند بود. درست به نرمی دونه های برفی که روی زمین سقوط میکردند.در برابر سوالش، جوابی نداد. دوست نداشت لب باز کنه و چیزی بگه. اون زن برای پرسیدن چیزهایی اونجا اومده بود که دوست نداشت حتی بهشون فکر کنه.
_ میدونستی پدر من خیلی دوستت داره؟! خیلی سخت تلاش میکنه تا بتونه اون ادمای بد رو پیدا کنه.
ههکیو با لحن شیرینش سعی داشت جو متشنجی که جیمین داشت ایجاد میکرد رو مهار کنه. متوجه میشد که پسر دوست نداره به تمام این اتفاقات اشاره کنه اما وظیفه اش به عنوان روانشناس مرکز درمانی آفتابگردان بهش میگفت که باید به این فرد شکسته کمک کنه._ میخوای باهم بازی کنیم؟!
چشمای خسته جیمین مستقیما روی چشم های براق زن نشستند.
_ اوه خوشت اومد؟ پس بیا بهت بگم بازیمون چطوریه. من به یک سری از کلمات و مفاهیم اشاره میکنم و تو هم اولین چیزی که به یادت میاد رو بهم میگی. خیلی باحاله نه؟!
در ازای پاسخ، پسر فقط پلک زد. ههکیو لبخندی زد. موهای بلندش رو به پشت سرش هدایت کرد و بعد به سمت معصوم ترین شخصی که تا به حال دیده بود خم شد.
_ زیبایی؟!فورا صدای لطیف و آروم جیمین به گوش رسید:
_ مامانم.
_ حیوون مورد علاقت؟
_ گربه و جوجه.
_ رنگی که دوست داری؟
ههکیو تمام جواب های پسر رو روی دفترچه اش یادداشت میکرد و میخواست که بعدا همه ی اونهارو بهم ربط بده.
_ یاسی.
_ شجاعت؟
_ بابایی.نگاه جیمین از روی زن به بیرون از پنجره مایل شد. چشماش دوست داشتن که بیشتر اون زیبایی بی وقفه رو تماشاگر بشن. از بودن توی اتاق خفقان آور بیمارستان حالش بهم میخورد.
_ خوشحالی؟
_ پیش مامان و بابا بودن.
_ ترس؟
_ درد.
_ خطر؟
_ اون روز..
مردمک های روانشناس بعد از شنیدن اون پاسخ فورا رو پسر تمرکز کردن. حالا که یک جوری به اون موضوع اشاره شده بود میتونست راجبش با جیمین صحبت کنه._ اون روز.. برای تو مفهوم خطر داشت عزیزم؟
سعی میکرد لحنش رو ملایم نگه داره تا جیمین باهاش همراه بشه. پسر بعد از سه روز تازه داشت کمی باهاش همکاری میکرد. و این نشونه خوبی بود که بالاخره میخواست راجب اتفاقی که افتاده بود با جزئیات صحبت کنه. چیزی که از پدرش، کمیسر سونگ شنیده بود به اندازه کافی دقیق و کامل نبود که بتونه با اون اطلاعات به جیمین کمک کنه.
_ من اون روز مرگ رو تجربه کردم.
YOU ARE READING
SpringDay
Fiksi Penggemar[ایرادات کوچیک به تصویر جدید من آسیب می زنن. دیوار بین اون چیزی که میخوام بگم و اون چیزی که نمیتونم بگم رو همینایرادت میشکنن. بدون وقفه با سرکشی و طرح سوال در برابر چیزی که جهان از آن استفاده می کند. از اشتباهاتم! که میتونم مثل "افتخار" نشونشون ب...