Naked Seducer
"همه چیز و همه کس دارن بهم هشدار میدن که بازی شروع شده"
پارکجیمینصندلی های انتظار که آبی زمختشون داشت ذهن زن رو رنگی میکرد از وجود دو نفری که رو به روی اتاق عمل نشسته بودن خرسند بنظر نمیرسید.
در واقع هرگز اتاق انتظار بیمارستان جایی نبود که آدم ها داخلش راحت باشن. اون فضا همیشه یک دلهره ی ترسناک و عجیبی رو توی قلب آدما تعبیه میکرد. خصوصا اگر منتظر خبر خوبی از تیکه ی وجودت می بودی، اون نگرانی حتی تشدید میشد.
هایرا نگاه خیس و بی حالش رو به یک نقطه قفل کرده بود و احساس توخالی بودن عمیقی توی قلبش داشت. انگار که تمام تنش دارن توی درد ناامیدی میسوزن و دیگه هیچچیز نمیتونه حالش رو خوب کنه...به غیر از پسرش!
پسری که حالا پرتو های نورش با سیاه ترین سیاهی ممکن خاموش شده بود و انگار قرار نبود برای مدت طولانی دوباره تبدیل به خورشید صبح های مادرش بشه.
حتی نمیخواست -نمیتونست- تصور کنه که الان جیمین در چه حاله. با فکر کردن به حرفای دکتر راجب وضعیت پسرش رگ های قلبش از درد توی همگره میخورد و خون رو پمپاژ نمیکرد.
یعنی الان توی اون اتاق ترسناک چه حسی داشت؟ چقدر میترسید؟ دلتنگ دستای مادرش روی گونه هاش شده بود وقتی که الان بیشتر از هر وقتی بهش نیاز داشت؟ یا به دنبال عشق پدرش بین بازوهاش میگشت؟
پدری که نمیدونست الان باید چیکار کنه. قوی باشه تا هایرا امنیت رو حس کنه یا اجازه بده اشک هاش روی صورت چروکیده اش بچکه. بخاطر فرشته ی ماه گونش که مشخص نبود در چه وضعیه.
_ آقای دکتر...میتونیم جیمین رو ببینیم؟
کانگ هو بعد از سکوتی آزار دهنده وقتی که پزشک چا رو دید پرسید و با امیدواری بهش نگاه کرد.
_ بله البته آقای پارک اما فقط یک نفر میتونه داخل بره.مرد نگاهشو به هایرا که روی صندلی، بی حال نشسته بود داد و بعد رو به دکتر کرد:
_ من میرم اما...میتونید برای همسرم سرم وصل کنید؟ حالش واقعا خوب نیست میترسم اتفاقی براش بیوفته.
دکتر که دستاش توی روپوش سفیدش بود پلک پر اطمینانی زد و لب زد:
_ بله حتما. پرستار میاد تا ایشون رو راهنمایی کنه. شما میتونید برید داهل.کانگ بله ای زمزمه کرد و به سمت هایرا رفت. رو به روش زانو زد و انگشتای کشیده اش رو بین دستاش گرفت.
_ من میرم که جیمین رو ببینم عزیزم. لطفا با پرستار برو به بخش تزریق خیلی خب؟هایرا با چشمای تب دار و پف کرده به شوهرش نگاه کرد.
_ چرا؟ من میخوام پسرم رو ببینم. اون حتما بدون من خیلی ترسیده!
_ میبینیش هایرا. حتما پسرمونو میبینی اما حالت خوب نیست باشه؟ جیمین باید مامان زیباش رو سر حال ببینه نه اینطوری هوم؟
YOU ARE READING
SpringDay
Fanfiction[ایرادات کوچیک به تصویر جدید من آسیب می زنن. دیوار بین اون چیزی که میخوام بگم و اون چیزی که نمیتونم بگم رو همینایرادت میشکنن. بدون وقفه با سرکشی و طرح سوال در برابر چیزی که جهان از آن استفاده می کند. از اشتباهاتم! که میتونم مثل "افتخار" نشونشون ب...