●بچه ها این چند پارت خیلی فلش بک داره از اونجایی که باید یکم به گذشته قدم بزنیم پس برای زمان حال صبوری کنید!
Redamancry²
-مردم بهم حسادت میکنن!
به دردی که دارم میگن ریا و دورویی
مهم نیست چیکار کنم
آخر سر تو کثافت دست و پا میزنم
اگه من نباشم ، پس کی میخواد انجامش بده؟
من بیشتر از هیچی ام!-
مین یونگی - Louder than Bombs-_ ب-برادرت؟
نامجون با گیجی پرسید و بعد دوباره با لحنی که به وضوح داشت داد میکشید که توی شوک فرو رفته ادامه داد:
_ وایسا وایسا..شما دوقلویین؟یونگی تکخندی تلخ روی لبهاش نشوند و رو به روی نامجون نشست.
_ خیلی شبیه همیم اینطور نیست؟
_ تو یه قاتلی مگه نه؟ برعکس داداشت..کمیسر بی پرده پرسید. به اینکه چطوری هر کدوم از این برادر ها به اینجا رسیدن اهمیتی نداد و خیلی صریح و مستقیم از شخص رو به روش حرف زد.
_ برعکس داداشم؟
پوزخند مومشکی چیزی نبود که کیم دنبالش باشه. توقع داشت مثل خیلیای دیگه شروع کنه از گذشتش حرف بزنه و به اینجا برسه ولی یونگی خیلی باهوش بود.حتی باهوش تر از خودش..یا حتی دن؟!
_ این ظاهربینی بهت ارث رسیده پسر نخست وزیر؟
پوزخندی زد:
_ اما اگه بخوام روراست باشم باید بگم از یه بخش جملت خوشم اومد!نگاه نامجون گیج و ناخوانا بود. این مرد خیلی با کلمات بازی میکرد، تیکه مینداخت و خونسرد رفتار میکرد. انگار نه انگار شخصی که رو به روش ایستاده یک پلیسه و خودش قاتل!
_ من دقیقا برعکس داداشمم. خوشحالم که حداقل تو یکی اینو فهمیدی.
_ این واقعا برات افتخار داره؟ وقتی که تو اینجا مشغول قلدری و کشتن آدمایی برادرت توی اداره کلی تلاش میکنه تا مجرمارو پیدا کنه. این خوشحال کنندست وقتی که داداشت در سطح جهان اسم و رسم پیدا کرده ولی تو اینجا فقط یه قا-با مشتی که گونه اش رو مورد عنایت قرار داد حرف هاش نصفه و نیمه باقی موند. فکش رو چند بار بین انگشتاش به حرکت در آورد و بعد به چشمای خشمگین یونگی نگاه کرد.
_ همون ژن همون خون همون رفتار تنها فرقش اینه که تو جوونتری. اگرنه توام تخم همون حرومزاده ای!
کمیسر کیم نمیدونست چرا مومشکی سر این موضوع انقدر حساسه. اما گذشته ها میتونن دلیل رفتار ها حال و فردای آدم ها باشن. پس طبق حرف یونگی که مبنی بر کینه بزرگش نسبت به برادرش بود حدس زدن اینکه اون ها مدت زیادی هم دیگر رو ندیدن و از هم متنفرن سخت نبود.
سوالات زیادی راجب به اون دو برادر توی مغزش بود و همشون سعی داشتن به زبونش فرمان بدن که همشون رو بپرسه اما این راهش نبود چون همینطوریش هم یونگی با سازش حرف نمیزد و نامجون هم دیوونه نبود که دوباره سرش رو از دست بده.
YOU ARE READING
SpringDay
Fanfiction[ایرادات کوچیک به تصویر جدید من آسیب می زنن. دیوار بین اون چیزی که میخوام بگم و اون چیزی که نمیتونم بگم رو همینایرادت میشکنن. بدون وقفه با سرکشی و طرح سوال در برابر چیزی که جهان از آن استفاده می کند. از اشتباهاتم! که میتونم مثل "افتخار" نشونشون ب...