Chapter '14'

121 22 69
                                    

●آهنگ رو پخش کنید و تا انتهای این پارت، پلی کنید●
_______________________
The Silence In His Eyes

" من برای خوشحال دیدنش زندگیم رو باختم و اون بیشتر تو تاریکی فرو رفت."
مین یونگی

16 دسامبر 2021 ساعت 5 ظهر

ساک های وسایل رو از صندلی های عقب ماشین برداشت و در رو بست و بلافاصله به انعکاس خودش توی شیشه سیاه ماشین نگاه کرد. چسب زخم های روی صورت و فکش تو ذوق میزد و نمیدونست جیمین ممکنه که چه ریکشنی نسبت بهش داشته باشه. شاید میترسید و عصبانی میشد؟ به هر حال نمیتونست کار دیگه ای انجام بده. بانداژ های روی شونه، سینه و کتفش همچنان سر جاشون بودن اما بخاطر تیشرت و کتی که پوشیده بود زیاد تو چشم نبود.

آهی کشید و به سمت ورودی بیمارستان قدم برداشت. حتی همین چند ساعتی که از پسرش دور بود هم طاقت فرسا و خطرناک بود. تو اون چند ساعت کلی اتفاق میتونست بیوفته و از اینکه نتونسته بود کار هاش رو سریع تر انجام بده خودش رو سرزنش میکرد. با استفاده از آسانسور به طبقه مورد نظر رفت و بعد با پیاده شدن ازش فورا توی راهروم گام برداشت تا به اتاق جیمین برسه.

تا الان دیگه باید به هوش میومد پس با چند بار در زدن، وارد شد و به محض ورود متوجه شد پرستار داره به جیمین کمک میکنه تا بشینه. حدسش درست بود! پسر خوشگلش لباس بیمارستان تنش بود و دور و سرش بانداژ پیچیده شده بود. میتونست موهای پریشونش رو ببینه که چطور دلتنگ دست  های یونگی برای نوازش کردن بودن.
_ اوه آقای مین خوش اومدید.
دختر پرستار با لحن خوشایندی لب زد اما جیمین که پشتش به یونگی بود، حتی زحمت نگاه کردن به اون مرد رو نداد. چشماش خیلی بی احساس بودن.

_ داشتیم آقای پارک رو برای مرخص شدن آماده میکردیم. فکر کردم نمیاید!
یونگی لبخند ملیحی زد و با اشاره کردن به دختر، خواست که اتاق رو ترک کنه تا با جیمین تنها باشه‌.
همین که پرستار دست های جیمین رو رها کرد پسر کوچکتر متوجه شد که الان قراره با یونگی تنها بمونه پس به محض رفتنش، چشم هاش رو با آزردگی روی هم فشرد. انگار فضای اون اتاق با یونگی دیگه آرامش نداشت. انگار نفس کشیدن کنار اون مرد براش خفقان آور بود.
_ برات لباسای جدید آوردم مینی!

یونگی داخل اتاق پا گذاشت. ساک هارو روی میز قرار داد و از داخلش هودی یشمی رنگی رو بیرون کشید و حین این کار صحبت رو آغاز کرد.
_ میخواستم برات کاردیگان بگیرم ولی این یکی خیلی تو چشم بود. از اوناییه که دوست داری.
بعد از داخل یک کیسه ی دیگه یک ظرف پلاستیکی بیرون آورد که محتوای توش، مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده بود.
_ از دکتر پرسیدم که میتونی سوخاری بخوری یا نه و گفت عیب نداره! میدونستم که عمرا از غذای داغون بیمارستان خوشت بیاد.

و در حالی که ظرف غذا و هودی توی دستاش بود به سمت تخت جیمین اومد.
پسر به حرکات و حرف های مرد گوش میداد. هر لحظه که میگذشت به این فکر میکرد که چقدر رفتارای یونگی رقت انگیز و رو اعصابشه‌. متنفر بود از اینکه انقدر عادی داشت رفتار میکرد. یونگی اما با پاهاش صندلی رو جلو کشید و روش نشست. هودی رو روی تخت گذاشت و ظرف رو باز کرد و بعد یک تکه از بال مرغ رو جلوش گرفت.
_ خب؟ چرا معطلی؟
جیمین با چشمای بی احساس بهش نگاه کرد. صورت اون هم زخمی بود دقیقا مثل مال خودش. هیج کدومشون شبیه آدم های شب پیش نبودن!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

SpringDayWhere stories live. Discover now