Chapter '4'

250 32 241
                                    

Rainy Days

"دقیقا زمانی که فکر میکردم قلبم داره التیام پیدا میکنه، خدا توی دفتر سرنوشتم یه ویرگول میزاره و دیگه هرگز به جمله قبلش فکر نمیکنه"
مین یونگی

"فلش بک به 10 نوامبر ، روز کنفرانس"

_ درسته! ما‌ دو قلوایم..درست مثل دو روی یه سکه.
دن با اعتماد بنفس کاذب در برابر یونگی به حرف اومد و باعث پوزخند برادرش شد. اون ها توی بچگی هم همینطور بودن.

معمولا دن سعی میکرد حتی توی بدترین شرایط خودش رو شجاع نشون بده و یونگی که میدونست حقیقت‌چیه فقط بهش نگاه میکرد و حالا دوباره اون صحنه ها بعد از پونزده سال توی چرخه تاریخ به چرخیدن وادار شده بودن.

_ انقدر فیک و تقلبی هستی که حتی چین هم گردنت نمیگیره جناب کارآگاه!
یونگی این بار در حالی که دود های پایانی سیگارش رو بیرون میفرستاد به زبون آورد و به برادرش که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود نگاه کرد.

_ من‌نمیفهمم. با وجود همه ی اون کار ها چه تو بچگی چه تو زمان حالِت بازم رویِ دلتنگی هم داری...جدا نوبرشی!
در ادامه حرفاش اضافه کرد و اطرافش رو از نظر گذروند.

_ ولی خب بعید هم نیست میدونی، از شخص جنابعالی انتظار هر چیزی رو دارم.
دن بنظر عصبانی میرسید اما سعی میکرد خودش رو آروم‌ نگه داره. اگه فقط یک حرکت اضافی انجام میداد یونگی میفهمید که چقدر ترسیده.

_ بچگیمو دزدیدی. نوجوونیمو به فاک دادی و حالا دوباره سر و کلت پیدا شده اونم با این وضعیت! جدا منزجر کنندست.
با اینکه پوزخندی گوشه لباش نشسته بود اما قلبش با‌گفتن‌ اون‌ جملات اروم اروم شروع به سوختن کرد.

_  من بچگی تورو ندزدیدم یونگی. این افکار خودته چون خودت خواستی اینجوری باشه.
دن‌ با لحن کنترل شده ای به حرف اومد و باعث شد نگاه یونگی روش بشینه.

_ ندزدیدی؟ چطور میتونی اینو بگی؟ خدای من!
جو آن چنان متشنج و سنگین بود که بنظر حتی اکسیژن هم داشت با دود تلفیق میشد. نفس کشیدن کمی داشت سخت تر میشد.

_ از همون لحظه تولد همه ی توجه ها مال تو بود. وقتی من به سختی تونستم با کمک پرستارم راه رفتنو یاد بگیرم، مین مویئول کسی بود که وقتی میوفتادی کمکت میکرد. اونی که مجبور بود بخاطر گریه کردن تنبیه بشه و یک شب و روز توی حیاط لعنتی بمونه و سرما بخوره من بودم. من کسی بودم‌ که مجبور بود ۵ تا ۶ ساعت لعنتی بشینم توی اتاقی که سرما و ساکتیش افسردم کرد تا بتونم‌ اون کتابای قطور حقوق رو بخونم. چرا؟ چون فقط گفتم‌ که میخوام در آینده خواننده بشم.

اینکه یونگی گریه‌ نمیکرد برای دن به شدت قابل افتخار و البته ترسناک بود. اون‌ بی حسی که ته چشماش میدید باعث میشد فکر کنه که چقدر دلش برای یونگی قدیمی خودش تنگ شده.
اما باید میفهمید که مرد رو به روش نه یونگی خودشه و نه خودش، پناه گربه کوچولوش.

SpringDayWhere stories live. Discover now