This is the life!
"نه اینکه دارم به این زندگی خوب عادت میکنم! نه! من هنوز همونقدر تاریک و بیچارم"
پارک جیمین[12 دسامبر 2021]
_ واو اینجا چقدر باحاله.
مرد در حالی که وسط خونه ایستاده بود با حیرت گفت.
_ برای دو نفر بزرگه ولی فعلا کافیه اینطور فکر نمیکنی جیمینا؟
به پسر مو یاسیش که با چشمای بی فروغ اطراف رو نگاه میکرد چشم دوخت. از وقتی که پاشون رو از ایته وون بیرون گذاشته بودند تنها چیزی که از جیمین بود همین چشم های بی تفاوت نسبت به دور و بر بودند. سعی میکرد به روی جفتشون نیاره ولی خب یونگی این بار واقعا توی دروغ گفتن شکست خورده بود._ دیگه مثل آلونک من نیست. شیک و با کلاسه~
_ من آلونک تورو ترجیح میدم.
جیمین زمزمه کرد اما صداش به قدری بلند بود که مرد بتونه غم رو تشخیص بده. از وقتی که با هم سوار ترمینال شده بودند تا لحظه ای که پیاده شدند جیمین بی حس تر از چیزی بود که همیشه نشون میداد. انگار دلش نمیخواست دل از جایی که بزرگ شده بود و هزاران خاطره خوب و بد توش ساخته بود، بکنه._ خوشگلم من-
با لبخند خواست به سمت پسری که مشغول گذاشتن کوله اش روی میز بود بره اما با صدای ویبره رفتن گوشیش و دیدن اسمی که روی اسکرین نمایش داده میشد منصرف شد. نمیتونست فرد پشت خط رو منتظر نگه داره چون ممکن بود خبر جدی یا تازه ای به دستش برسونه پس روی دکمه سبز کلیک کرد...جیمین کلاه هودیش رو از روی سرش برداشت. به سمت پنجره ی سرتاسری که نمای دریا و ساحل رو نمایان میکرد قدم برداشت و با چشمای غمگینش به منظره خیره شد. آسمان خراش های زیادی توی قسمتی که بهش دید داشت، وجود نداشت و بیشتر مثل هتل های بزرگ برای اقامت توریستی بودند. برعکس، انبوه بنادر و کشتی های بزرگ باربری و مسافربری و کانتینرهای رنگارنگ دیده میشد. شاید تنها چیز مثبت اونجا که دوست داشت همیشه ببینه، ساحل بود.
دریا!
موج های خروشان آب که خبر از زندگی میدادند اما از درون.. توی قعر تاریکی فرو رفته بودند. درست مثل زندگی تاریک خودش. یه آبی پهناور اما تیره. یه زیبایی بی پایان اما یک خطر بزرگ.
خطری که ناخودآگاه همه رو غرق میکنه. همه رو توش خودش میکشه و هیچکس رو زنده نمیذاره! کاری که داشت با زندگی مو مشکی میکرد. جیمین یه دریای عمیق بود و یونگی مثل یه ماهی سرگردون، بی اجازه واردش شده بود. یک موجودی که به دریای جیمین تعلق نداشت و هر کاری میکرد تا اون ماهی سمج رو از خودش برونه باز هم ماهی زنده میموند. یونگی قرار بود تا وقتی که خفه بشه همچنان توی اون دریا بمونه و بمیره.با صدای نوتیفی که روی گوشیش اومد پسورد رو وارد کرد و به پیام هاش از طرف اطرافیانش نگاه کرد.
" هارین: رسیدی جیمینی؟"
" آقای جانگ هیوک (رئیس): امیدوارم استعفا دادنت از رستوران باعث خوشحالیت بشه پسرم. لطفا مراقب خودت باش"
" ته ته کیم: هی نینی. سلامت رسیدید؟"
" سوبینی: حدس بزن چیشده رفیق کوچولو؟ این هفته قراره برگردم ایته وون. هیجان زده ای؟"
با خوندن پیام اولی که از سوبین دریافت کرده چشماش رو روی هم فشرد. پس داشت برمیگشت... تنها دوستش بعد از یک ماه و دو هفته دوباره قرار بود به ایته وون بیاد و قسمت دردناکش اینجا بود که جیمین اونجا نبود.
YOU ARE READING
SpringDay
Fanfiction[ایرادات کوچیک به تصویر جدید من آسیب می زنن. دیوار بین اون چیزی که میخوام بگم و اون چیزی که نمیتونم بگم رو همینایرادت میشکنن. بدون وقفه با سرکشی و طرح سوال در برابر چیزی که جهان از آن استفاده می کند. از اشتباهاتم! که میتونم مثل "افتخار" نشونشون ب...