7•~«پایان تابستان ۲۰۱۴»

309 44 8
                                    

داشتن خیس میشدن برای همین سریع از هم جدا شدن جیمین‌ که هنوزم توی شوک بود از جا پرید "وای..یادم نبود امروز آبیاری داریم!!"

یونگی دستش رو به حالت سایبان روی پیشونیش

قرار داد تا آب به صورتش پاشیده نشه قلبش مثل دیوونه ها می‌کوبید جیمین لب برچید و بدون اینکه با پسر بزرگتر تماس چشمی برقرار

کنه از دستش گرفت و شروع کرد به دویدن...در حالی که از هر طرف آب پاشیده میشد اون دو تا از راه خاکی وسط باغ بدو بدو حرکت  میکردن هر چقدر به خروجی نزدیک میشدن تعداد آب پاش های اطراف کم میشد در حالی که سر وصورتشون خیس شده بود و نفس نفس میزدن جلوی خروجی باغ از حرکت ایستادن...جیمین آروم چشماش رو بست باورش نمیشد که چند دقیقه پیش چیکار کردن خجالت میکشید به صورت یونگی خیره بشه اونم دست کمی ازش نداشت دست کرد به کوله پشتیش که لحظه ی آخر از روی زمین برداشته بودش و کتابی از توش درآورد میخواست هر چه سریع تر اون رو بده دست جیمین و از اونجا فرار کنه دستش از استرس و هیجان میلرزید "میخواستم اینو بدم بهت!" جیمین همینطور که نفس نفس میزد به کتابی که توی  دست لرزون یونگی *koi no yokan* بود خیره شد

با ابروهای بالا پریده ازش گرفتش "این..." "چیه" اما وقتی سرش رو بلند کرد متوجه شد که یونگی ازش فاصله گرفته و دوان دوان داره از اونجا دور میشه هنوز توی شوک اون بوسه بود دستی روی لبش کشید با ناباوری خندید "خدای من...مغزم هنگ کرده...دقیقا چه اتفاقی افتاد؟؟؟" بدنش از شدت هیجانی که تا اون لحظه تحمل کرده بود سست شد و روی دو زانوهاش افتاد زمین به کتاب توی دستش نگاه کرد نفس عمیقی کشیده بازش کرد قبل از اینکه

ورق بزنه چشمش خورد به صفحه ی اولش درست زیر اسم کتاب یک نوشته دید معلوم بود که دست نویسِ  "چقدرم خوش خطِ!" لبخندی زده خوندش "این کلمه  برای توصیف حسی به کار می‌برن که وقتی برای اولین بار کسی که قرار

عاشقش بشی بهت دست میده..درست مثل حسی که وقتی برای اولین بار دیدمت

وجودم رو پر کرد:) کتاب خیلی قشنگیه اینو پدرم بهم داده بود و منم میدمش به تو امیدوارم از خوندش لذت ببری♡ " بی اختیار اشک توی چشماش حلقه زد دستش رو گرفت جلوی دهن نیمه بازش..نه از ناراحتی از خوشحالی اشکش دراومده بود اون روز هر دو بیش از حد شاد بودن حتی نمیدونستن سرنوشت چه برنامه ای براشون‌ چیده...

شب همون روز رویایی پدربزرگ یونگی که از قبل هم بیمار بود سکته کرد متاسفانه قبل از اینکه به بیمارستان برسه تموم کرد این اتفاق باعث شد تو چند ثانیه کل خاطرات خوب اون روز از ذهن یونگی پاک بشه شوک بزرگی بهش

وارد شده بود درسته که هنوز یک ماه هم نمیشد اومده بودن اونجا ولی از بچگی هم پدربزرگش رو دوست داشت خبر به گوش

سوکجین و مادرش هم رسید جین نمیتونست جه هیون رو تنها بذاره پس همونجا موند ولی مادرش با وضعیتی داغون خودش رو به خونه اشون رسوند و جیمین که رفته بود به دیدن خواهرش خبردار شد با تصور حال بد یونگی دلش گرفت میخواست بره و بهش دلداری بده ولی مطمئن بود بعد این کارش عمه اش زنده اش نمیذاره و تا عمر داره باهاش حرف نمیزنه پس همونجا موند  اما فکر یونگی از سرش بیرون نمیرفت

**

چند روز گذشت مراسم تشييع جنازه برگزار شد و یونگی سر خودش رو با درس مشغول میکرد تا به چیز دیگه ای فکر نکنه اما غمی که به دلش رخنه کرده بود از بین نمی‌رفت انگار بعد فوت پدربزرگش خانواده پارک باهاشون دشمن تر شده بودن و یونگی فهمیده بود که اونا فقط به احترام پدربزرگش تا الان خودشون رو کنترل کردن و حالا از نبودش استفاده میکردن  طوری

که درست روز تشييع جنازه یک دعوای حسابی راه انداختن هنوزم یادش نمیره که چقدر اون روز عصبی شد ولی دلیل اصلی عصبانیتش نبود جیمین بود..حداقل ازش انتظار داشت تو چنین روزی کنارش باشه چیز زیادی نمیخواست!

حتی یک زنگ هم بهش نزده بود! با فکر اینکه احساساتش همش یک طرفه بوده

بیشتر عصبی میشد و هی خود خوری میکرد که چرا اون روز بوسیدش!نفسش رو با آه بیرون داده محکم کتاب جلوی روش رو بست دست کرد توی موهاش.اما خب جیمین هم چاره ای نداشت سرش با مراقبت از خواهرش گرم بود اونم درست

روز فوت آقای مین حالش خراب شد خون ریزی شدیدی داشت و تب کرده بود  به گفته ی دکتر باید یک هفته بیشتر بستری میشد . بعد اینکه دو روز پشت سرهم پسش خواهرش مونده بود برگشت خونه به قدری خسته بود که تقریبا یک روز کامل خوابید صبح روز بعدش با صداهای مکرر کوبیده شدن در از جا پرید

در حالی که قلبش از شدت هیجان می‌کوبید میخندید از خوشحالی داشت به سمت خونه ی آقای مین میدوید تا اون خبر خوش رو به یونگی بده از یه طرف هم بهانه ای بود برای دیدنش بعد از چند روز با تصور این هیجانش بیشتر می‌شد. همینطور که نفس نفس میزد جلوی در خونه اشون ایستاد روی زانوهاش خم شد چند بار

پشت سر هم آب دهنش رو قورت داد بعد اینکه کمی نفسش جا اومد

صاف ایستاد کوتاه خندید و چند بار پشت سر هم در زد در عین حال سعی کرد با پریدن حیاط خونه اشون رو دید بزنه اما خبری از کسی نبود چند بار دیگه هم در زد ولی بازم کسی بازش نکرد

"کسی خونه نیست!" با ابروهای بالا پریده به سمت صدا برگشت یک پیرزن بود "شما میدونید چرا؟؟" اون زن سر تکون داد "این خونه رو

من خریدم کسایی که اینجا بودن اسباب کشی کردن!" انگار که با شنیدن این حرف یک سطل آب یخ روی سرش ریختن مات و مبهوت سرجاش

خشکش زد "چی؟؟؟" باورش نمیشد که چی شنیده چند قدم عقب رفت و  شروع کرد به دویدن درست خلاف جهتی که اومده بود همش با خودش فکر میکرد که امکان نداره رفته باشن!امکان نداره یونگی بدون اینکه بهش بگه از اینجا بره! اشک توی چشماش حلقه زده بود  انگشت

سبابه اش رو زیر بینیش کشید و سعی کرد بغضش رو قورت بده چند دقیقه طول نکشید تا اینکه رسید به مغازه ی تهیونگ اما کرکره اش

پایین بود با ناباوری بهش نزدیک شد و دستش رو روی کرکره ی  طوسی رنگ خاکی کشید بی اختیار قطره اشکی از چشمش چکید روی پنجه های پاش چرخید و بهش تکیه داد پاهای سستش نتونستن بیشتر از این وزن بدنش رو تحمل کنن سر خورد و روی زمین نشست اون حس خوشحالی که به خاطر قبولیش وجودش رو پر کرده بود جاش رو با غم عوض کرد سرش رو به کرکره تکیه داد و چشماش رو بست..در عین حال

یونگی که پشت کامیون بار کنار وسایل ها نشسته بود تا حداقل هوا به سرش بخوره با ناراحتی به روستایی که رفته رفته ازش دور میشدن خیره شده بود ...و این طور بود که تابستون اون سال به پایان رسید یعنی میتونستن

دوباره همدیگه رو ببینن؟؟

...

Koi No Yokan | Yoonmin🪐✔️Where stories live. Discover now