با زنگ آلارم گوشیش با رخوت چشماش رو باز کرد توی جاش چرخید و با دست دنبال موبایلش گشت تا صداش رو خفه کنه "آییشش..لعنت بهت" در حالی که با لحن خواب آلودی غر میزد
به حالت نشسته دراومد گوشیش رو پیدا نمیکرد..دستی به صورتش کشید ونگاهی به اطرافش انداخت چند ثانیه گذشت تا اینکه به خودش اومد و متوجه شد داخل اتاق خوابش روی تختش نشسته..اما خیلی واضح یادش بود که شب توی پذیرایی خوابش برد سرش رو چرخوند و به بغل دستش نگاه کرد هیچکس نبود ملحفه رو کنار زد از تخت پایین اومد در حالی که گیج میزد وارد هال شد خبری از جیمین نبود!
یک بار دور خودش چرخید و اسمش رو صدا زد اما هیچ...
به میز مطالعه اش نزدیک شد موبایلش رو بین کاغذ ها پیدا کرد و بالاخره آلارمش رو خاموش کرد .دستی به صورتش کشید هنوز نتونسته بود کامل از خواب بیدار بشه خسته بود و فکر کردن به اینکه چطوری اومده روی تخت بیشتر خسته اش میکرد.خمیازه ای کشید و رفت دستشویی
تا آبی به سر و صورتش بزنه اینجوری شاید به خودش اومد..جلوی آیینه وقتی خودش رو دید به وضع آشفته اش پی برد..دکمه های پیرهنش باز بودن و رکابی سفید رنگش نمایان شده بود کمربندش باز شده بود و موهاش خیلی
پریشون و بهم ریخته بودن نفسش رو با آه بیرون داد بعد اینکه مسواک زد و صورتش رو اصلاح کرد از اونجا خارج شد چون دیرش شده بود فرصتی برای دوش گرفتن نداشت همینطور
خوردن صبحانه!در نتیجه فقط یک لیوان قهوه به همراه یک تیکه نون تست خورد ..بعد تعویض لباس پرونده و مدارک لازم رو گذاشت داخل کیف چرم سیاهش و به سمت در رفت وقتی بازش کرد متوجه کیسه ای شد که از دستگیره آویزون شده با ابروهای بالا پریده برداشتش داخلش رو بررسی که یک کتاب بود!کیف از
دستش افتاد.. کتاب رو بیرون آورد خودش بود!یادگاری پدرش!
ورق زد که چشمش خورد به صفحه ی اولش به نظر میرسید جیمین یک یادداشت کوچیک بهش چسبونده "من هیچوقت قلبت رو دور ننداختم..
این کتاب محشرِ حتی فکرشم نمیتونی بکنی که چند بار از اول خوندمش و هربار یاد تو افتادم!..فکر کنم دیگه وقتشه که بهت برگردونمش!ممنونم ازت"
با هر کلمه ای که میخوند لبخندش عمیق تر میشد..نگاهش رو به در واحد رو به رویی سوق داد و کوتاه خندید
..
نگاهی به ساعت انداخت پنج شده بود عینکش رو درآورد و دستی به صورتش کشید درست همون لحظه بود که صدای تلفن روی میز بلند شد آروم سر چرخوند فقط چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد جواب داد "بله؟" صدای
دستیارش به گوشش رسید "آقای کیم نامجون اومدن دیدن شما!" ابروهاش بالا پریدن بالاخره انتظار به پایان رسیده بود بی معطلی جواب داد "بگو بیان تو!" به دنبال این حرف تلفن رو گذاشت سر جاش و از روی صندلی بلند
VOUS LISEZ
Koi No Yokan | Yoonmin🪐✔️
Fanfiction🔺کامل شده🔻یونگی بعد مرگ پدرش به روستایی که پدربزرگش زندگی میکنه میره و اونجا با جیمین که یکی از اهالی اون روستاس و آرزوی آیدل شدن رو داره آشنا میشه... .. 💬 اسم فیکشن: koi no yokan ♥️کاپل اصلی:یونمین ♦️کاپل فرعی :ویکوک ♠️ژانر:رومنس،درام،فلاف