8•~«۷ سال بعد»

301 46 8
                                    

سال ۲۰۲۱
کلافه عینکش رو از روی چشماش برداشته پرت کرد روی کاغذهای پخش و پلا شده روی میزش. دستی به صورتش کشید خسته شده بود و نور چراغ مطالعه ی کنار دستش چشماش رو اذیت میکرد نگاهی به پرونده ی جلوی روش انداخته نفسش رو فوت کرد همون لحظه بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد این کمی هم که شده

خواب رو از سرش پروند خمیازه ای کشیده گوشی رو برداشت وقتی اسم مخاطب رو دید ابروهاش بالا پریدن پسرعمه ی بزرگش یعنی سوکجین بود!بعد کمی مکث جواب داد "الو؟؟" تا قبل از شنیدن صداش مطمئن نبود که اون زنگ زده "هی!!سلام یونگی منم سوکجین!"

سرجاش صاف نشست یک جورایی خوشحال شده بود بعد از مدت ها یک آشنا بهش زنگ زده "اوه..هیونگ تویی؟؟چخبرا؟؟چه عجب یه یادی از ما کردی!!"

خنده ی کوتاه پسرعمه اش توی گوشش پیچید "راستش زنگ زدم به تولد جون دعوتت کنم!میدونی که امسال هفت سالش تموم میشه!!" لبخند یونگی برای لحظه ای خشک شد. اما بعد چند ثانیه دوباره

خندید "ممنونم ازت ولی این روز ها سرم خیلی شلوغِ-"

سوکجین اجازه نداد حرفش رو کامل بزنه "هی!اینجوری نکن!تا کی میخوای از خانواده ات دور بمونی؟هر کسی ندونه فکر میکنه از دست کسی فراری هستی!!"

ولی درست میگفت فراری بود از کسایی که باعث میشدن خاطرات قدیمی براش تداعی بشن.

از کسایی که اونو یاد پسری که یه زمانی دوستش داشت مینداختن

فراری بود ..با هر دفعه که یادش میوفتاد بیشتر دلتنگش میشد نفسش رو با آه بیرون داد "خیلی خب هیونگ..سعیم رو میکنم!جشن کِی؟؟" به راحتی میتونست روی خندان سوکجین رو از پشت خط تصور کنه "فردا!" چشم های یونگی گرد

شدن معترض حرف زد "یاا هیونگ چرا زودتر نگفتی حداقل یه کادویی چیزی آماده کنم!!"

"کادو میخوای چیکار خودت بیا ببینیمت!" صدای داد پسر بچه ای از پشت خط به گوشش رسید "بابااااااا من شکلات میخوااام"

"هی!یونگی من باید برم.

فردا میبینمت فعلا!" حتی اجازه نداد یونگی ازش خداحافظی کنه و تماس رو قطع کرد.

آهی کشید و دستاش رو برای چند ثانیه قاب صورتش کرد همون لحظه صدای زنگ در بلند شد با تعجب به در نگاه کرد "یعنی کی میتونه باشه؟؟" از جاش بلند شد و در حالی که پاهاش رو روی زمین میکشید به درنزدیکی شد بعد کمی مکث بازش کرد همین کافی بود با سه جین و نامجون برخورد کرد .سه جین با خوشحالی براش

دست تکون داد "سلااام!" و نامجون که کنارش ایستاده بود

دست های پرش رو بالا آورد کیسه های مرغ سوخاری رو نشونش داد "ما اومدیم!!" یونگی تک خنده ای کرد "میبینم اومدین!خوش اومدین!"

Koi No Yokan | Yoonmin🪐✔️Onde histórias criam vida. Descubra agora