نمیدونست چه زمانی از روزه که بالاخره بخاطر سردرد شدیدش چشماشو باز کرد
اونقدر احساس مبهم و دیوونه کننده ای توی سرش سنگینی می کرد که حتی نمیتونست از حالت هوا تشخیص بده که الان طلوع آفتابه یا غروب اون
این روزا اصلا نمیتونست بخوابه و اگرم میخوابید مدام با کابوس های بی سرانجامی رو برو میشد که هربارم که دوباره براش تکرار میشدن نمیتونست به وجودشون عادت کنه اما فکر می کرد دیگه کابوساشم قراره ازش جدا بشن
خونه آپارتمانی اون و واحد دنجش جای خوبی برای استراحت بود، فقط اگر دونسنگ مزاحمش و اون دوست کوچکترش که تا به حال برای دونستن اسمش اصراریم نکرده بود خونه سونگهوا رو توی ذهنشون به عنوان یه مکان تفریحی خط میزدنبا وجود سر و صدا و بحث های طولانی اون دو تا بازم ازین که به تنهایی مطلق نرسیده خوشحال بود، اینکه مطلقا هیچ آدمی پیدا نمیشه که کاملا تنها باشرو با وجود خودش قبول نداشت، چرا که میدونست وویونگ یه خاطر سان گاهی به دیدنش میاد و اون دوستش... شاید فقط میخواد همراه وویونگ بیاد و شاید قراره اولین کسی بشه که سونگهوا رو واقعا دوست داره
اهمیتی نمیداد چون اگر واقعا هم کسی بود، دیگه علاقه ای به باور کردنش نداشت
نیشخندی زد و گوشیشو روشن کرد، اون لعنتی بازم مثل همیشه شارژ نداشت
بعد از دعواش با رئیس پلیس کاملا خنثی شده بود، طوری که اگر سان با سرزنش به دیدارش ميومد و همراه خودش خبر اخراج و تعلیقشو میورد فقط لبخند میزد و با شرایط ایجاد شده کنار میومدچون حالا دیگه چیزی برای سونگهوا مهم نبود، از جمله خودش و هر حسی که قرار بود ازین به بعد گریبان گیر حالش بشه
بی میل از صندلی گرم و نرمش دل کند و خودشو به پنجره های بزرگ رو به روی اتاقش رسوند، این پنجره های قطعا تنها دلیلی بودن که این خونه برای سونگهوا خاص تر از بقیه خونه ها توی منطقه متوسط سئول بودخونه پدر مادرش، اتاق هایی درست شبیه یه زندان کوچیک داشت و سونگهوا حتی بار ها و بارها قبل از مرگ اونا به فروش گذاشتن خونه تشویقشون کرده بود اما اون زوج گرم مدعی بودن که این خونه مکان خاطرات و خنده هاشونه، جایی که حاصل عشقشون بچگیاشو توش گذرونده و جایی که درسته سختی های اونا رو دیده ولی همیشه و همیشه شاهد عشق بازی هاشون بوده
اما نه سونگهوا و نه جونگهو، اون دو تا هیچکدوم گرما و صمیمیت پدر و مادرشون رو به ارث نبرده بودن هرچند که سونگهوا نمیتونست بگه این کاملا در مورد جونگهو همینطوره ولی به طور کلی، اون دو تا برعکس پدر و مادرشون هیچوقت عشق و آرامش رو هدف زندگیشون قرار نمیدادن
جونگهو درگیر نوشتن لیریک آهنگای مختلف بود و سونگهوا، اون قطعا یکی از پلیس های موفق نه تنها سئول بلکه کل کره به حساب میومدکاملا برخلاف پدر و مادرشون بودن، پدر اون پلیس و آهنگساز یه نقاش ماهر بود و مادرشون، اون واقعا یه آشپز معرکه
خونه کوچیکشون و روزای بعضی گرم و بعضی سرد که با گرمای پدر و مادرشون همیشه ته دلشون آرامش رو ایجاد می کرد، تمام اون روزها گذشته بود و حالا که سهم فروش خونرو بین خودشون تقسیم کرده بودن دیگه کاملا مثل دو تا دوست اجتماعی دور از هم زندگی می کردن
YOU ARE READING
Two escapees in December (Seongjoong)
Fanfictionاولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن؛ اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه...