سومین سال تنهایی

64 7 3
                                    

وویونگ با غر غر کیسه خوراکی رو از دست اون بیرون کشید و با پیدا کردن بسته چیپسش از خوشحالی لبخند زد
سان سری از تاسف تکون داد و قبل ازینکه بخواد استارت بزنه پس سری به دوست پسر شکموش زد
اون واقعا غذا ها و خوراکی هاشو به هیچکس و هیچ چیز ترجیح نمیداد
"اگر سونگهوا هیونگ هنوز بین ما بود نمیذاشت همچین غلطی با دونسنگ عزیز کردش بکنی"

پاشو روی پاش انداخت و بی میل کمربندشو بست
"بخاطر کار احمقانه تو باید به روز بعد از سومین سالگردش هیونگمو ببینیم، اون هیچوقت نمیبخشتت"
سان به حرف ها بچه گانه اون سری از تاسف تکون داد و بالاخره استارت زد، باید اعتراف می کرد که حرفای وویونگ براش واقعا بچگانست اما در کنار اون با حس بغض توی صدای اون می‌فهمید که فقط این حرفا رو میزنه تا جو غم انگیز تر از این نشه

اون روز حتی یوسانگم حال و حوصله گرم گرفتن و سوال پیچ کردن اون دو تا رو نداشت و تمام مدت پشت ماشین خواب بود
البته که سان بهتر از هرکسی می‌فهمید اون واقعا خواب نیست و اینکارو فقط برای اینکه اونو رو معذب نکنه انجام میده
"مگه نگفتی هونگ جونگ باهامون میاد؟"
با شنیدن اسم آشنا لبخند تصنعی وویونگ که فقط برای بهتر کردن شرایط روی لباش بود به آرومی محو شد

"اون از خیلی وقت پیش به قبرستون رفته"
جو حتی خیلی سنگین تر از قبل ادامه پیدا می کرد و سان می‌ترسید با کوچک ترین حرفی بغض وویونگ شکسته بشه
دیشب وقتی به خونه برگشت و دنبال وویونگ گشت درحالی پیداش کرد که زیر پتو با صدای بلند گریه می کرد و مشخص بود در حال حاضر چقدر خودشو کنترل کرده که همچین کاری نکنه
"عجب سکوت حال بهم زنی... تعجبم اینجاست شما دو تا که هر لحظه در حال وراجی و خورد کردن اعصاب منید الان چرا خفه خون گرفتین"

سان از آینه جلو چشم غره بدی به دوستش رفت و اون بی توجه به چشم غرش خمیازه بلندی کشید و خودشو روی صندلی صاف کرد
"ولی باید اعتراف کنم اون هونگ جونگ هنوزم از من متنفره، موندم تو با چه منطقی اومدی دنبال من"
نگاه متعجبی به چهره وویونگ انداخت، سکوت یه برون‌گرا واقعا زیادی ترسناک به نظر میومد
"وویونگا.. خوبی؟.. چرا میخواستی امروز بیای؟ تو واقعا رنگت پریده"
سان به آروم دست اونو از روی شونه ی وویونگ پایین کشید

میدونست که وویونگ دلش نمیخواد توی جمع به گریه بیوفته و حرف زدن کارو بدتر می کرد
با گذشت سه سال هیچکدوم از اونا نتونستن اتفاق روز 27 دسامبر رو فراموش کنن
سان هنوز به یاد داشت که وقتی به خونه برگشت تا یک روز نمیتونست چیزی بگه و بعد ازون وقتی مجبور شد حقیقتو به اون بگه با درد زجه میزد و ازش میخواست که بگه همه ی چیزهایی که گفته شوخیه

سه سال گذشته بود اما یوسانگ هنوزم اکثر شبا کابوس میدید و مدام چهره خونی سونگهوا براش تکرار میشد
سه سال گذشته بود و هیچکدوم ازونا هیچوقت قرار نبود دردی که هونگ جونگ توی قلبش کشته رو حس کنن
"یوسانگ تو با وویونگ برو.. من بعد از خریدن یه دسته گل باهاتون ..."
ولی با دیدن نگاه ملتمس وویونگ درحالی که تردید داشت حرفشو قطع کرد و در ادامه اون نگاهشو سریع به چهره متعجب یوسانگ دوخت
"میتونی با کارت من یه دسته گل بخری؟"

Two escapees in December (Seongjoong)Where stories live. Discover now