با این حال سونگهوا 24 ساله ی اون زمان با توجه به شرایط سختی که بدون مادرش و بعد از مادرش سپری کرده بود علاقه ای به ارتباط مداوم با جونگهو نداشت***
اون روز گذشت و دیگه واقعا هیچ بهونه ای نداشت که سر ساختمون بره، از طرفی پدرشم به موضوع شک داشت و این میتونست باعث لو رفتن تمام احساساتش بشه
دیگه خبری از گردش های طولانی و مسافرت های یک روزه نبود، به جاش سونگهوا سعی می کرد تا میتونه پرونده های سخت و بزرگ رو گردن بگیره تا شاید ذهنش کمی از احساسات جدیدی که داره تجربه میکنه منحرف بشهبا وجود اینکه هر روز تا نزدیک ساعت سه شب توی دفترش می گذروند اما بازم گاهی حین کار دچار بی حواسی میشد و چند لحظه بعد خودشو توی فکر هونگ جونگ پیدا می کرد
این همه فاصله، واقعا ناعادلانه بود
حداقل برای سونگهوایی که تمام تلاششو می کرد اونو از خودش راضی نگه داره و بازم موفق نبود
طی اون مدت گاهی هونگ جونگ به دفترش سر میزد اما اون با گفتن به سان که بهش بگه توی دفترش نیست اونو به راحتی از سر خودش باز می کردچت های طولانی و درازشون خلاصه شده بود تو چند تا سلام خوبی هفتگی و شاید سان واقعا داشت اوضاع رو بد میدید که اون روز وقتی همه داشتن به خونه برمیگشتن به هونگ جونگ اجازه داد توی دفتر بمونه که صبح بتونه با سونگهوا صحبت کنه و اون بدون اطلاع از قبل مثل همیشه بعد از جارو زدن اتاقش ازش خارج شد و درو قفل کرد
"تا دیر وقت کار کردن برات خوب نیست.. چرا استراحت نمیکنی هیونگ؟"
با شنیدن صدا و لحن رنجیده هونگ جونگ ثانیه ای دستشو روی قلبش گذاشت و بعد از اون با لحن عادی و غیر صمیمی جواب داد"اگر انقدر برای دیدنم عجله داشتی صبحو ازت نگرفته بود..."
"که بیام اینجا و بگن برای کاری رفتی یه جای دیگه و اینجا نیستی؟ یا شاید برم دم خونتون و پدرت بگه که توی اتاقت انقدر مشغول کاری که نمیتونی وقتتو به یه کارگر ساختمون بدی و شاید باید بهت بیست تا مسیج بدم و پنج بار بهت زنگ بزنم که تو در جواب همش فقط بگی که خسته ای.. چیزی رو که جا ننداختم؟"
"ببخشید""ولی جواب من این نیست سونگهوا هیونگ"
تا اونمقوع ساکت و مطیع به نظر میرسید اما بعد از اون بدون اینکه تغییری توی لحنش بده سرشو بلند کرد و اجازه داد نگاهش اون چشمای خسته رو شکار کنه
"من ازت پرسیدم که چرا لایق این تغییر ناعادلانم و تو بهم گفتی که برام مهم نیست پس انتظار چه جوابی رو از کسی که براش مهم نیست داشتی؟"
این بار دیگه بغضی برای اون در کار نبود اما هونگ جونگ عملا چند بار نزدیک بود روی زمین سقوط کنه و به گریه بیوفته"چرا فکر نکردی که شاید کارم از عمد نبود؟ اصلا من آدمی بودم که باهات همچین رفتاری بکنم؟"
"آدما تغییر میکنن"
"آره هونگ جونگ آدما تغییر میکنن اما من احمق همیشه در برابر تو همون احمق گذشتم"
دیگه اهمیتی نداشت که صداش چقدر بلند تر از حالت عادیه و حالا دیگه مهمم نبود که اون قراره چی راجبش فکر کنه
نفس عمیق کشید و صورتشو سمت در برگردوند
YOU ARE READING
Two escapees in December (Seongjoong)
Fanfictionاولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن؛ اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه...