"من فقط طرف عدالتم و از روی احساساتم تصمیم نمیگیرم.. کسی که قاتله هم اون نیست"***
لبخند رضایتمندی روی لباش نشوند و سر تفنگو چند بار به پیشونی اون کوبید؛ کلمات رو بی رحمانه کنار هم چید و درحالی که تفنگ رو با هر یک از کلماتش محکم تر به سر اون میکوبید زمزمه وار تکرار کرد
"کسی که قاتله تویی پارک سونگهوا.. فقط تو"
"چقدر احمقانه که هیچ چیزو نمیدونی، در حالی که ادعای دونستن همه چیزو میکنی"هیجان زده دستاشو به هم زد و با انگشت اشارش تفنگ اونو پایین تر اورد
"تو بدون اینکه حتی چیزی رو بپرسی، فقط چیزی رو باور کردی که چشمای جزئی نگرت دیدن"
اسلحشو محکم عقب کشید و مستقیم به سمت پیشونی اون هدف گرفت
"پارک جونگهوی تو قبل ازینکه من بخوام بکشمش خودشو خلاص کرد... اون مرگ رقت انگیز از طرف منو دوست نداشت پس ترجیح داد به اون وضع وحشتناک خودشو پاره پاره کنه"اما اینبار احساس کردن هدف تفنگ روی مغزش هیچ حس خاصی بهش نداد
جلوی اون روی زانوهاش ایستاد و بدون هیچ گونه ترسی بی روح به صورت قرمزش خیره شد
"حالا که حقیقتو میدونی.. میتونم با خوشحالی بمیرم چون خدای من... من تونستم بالاخره یه نفرو از حماقت بیرون بکشم و این.."
بی جون خندید و زانوهاشو جلو کشید"این برای آخر عمرم زیادی عالیه"
اطمینان و نفرت چشمای یوسانگ پر از تردید شده بود و همین برای اون یه گزینه مثبت محسوب میشد
سر تفنگو گرفت و به سختی ایستاد
پسر روبروش با دیدن اینکار از سمت اون هول شد و تیرو برای تیر اندازی آماده کرد
"مطمئنی که بازم دنبال عدالتی عزیزم؟ عدالتی که.. سرشار از احساسات نباشه؟""خفه شو... خفه شو... همش دروغه.. تو جونگهو رو کشتی"
بی حس به صورت خیس از اشک اون نگاه کرد
برخلاف همیشه، دیگه حسی به دیدن گریه های یه نفر نداشت
تفنگ کم کم از روی پیشونیش به پایین سقوط کرد و اون به خودش اجازه داد با لبخند مرموزانه ای پسر روبروشو در آغوش بکشه
"گریه نکن کانگ یوسانگ... خوشحال باش چون اینبار درگیر حماقتت نشدی.. از حالا به بعد میتونی خوب و خوشحال زندگی کنی"در یه حرکت ناگهانی اسلحه رو از دست اون کشید و ماهرانه به زانوی راستش شلیک کرد
صدای فریاد اون و بعد صدای برخورد چیزی به سرش دوباره تمام نیروها رو آماده ی حمله کرد
این آخرین فرصت برای اون به شمار میومد پس باید با تمام سرعت خودشو به هونگ جونگ میرسوند تا با هم فرار کنناولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن
ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن
اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه زندگی کنن
اونا فقط فرار می کردن تا بتونن دور از سایه های سیاه نور آرامشو پیدا کنن
YOU ARE READING
Two escapees in December (Seongjoong)
Fanfictionاولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن؛ اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه...