"میخوای به چی برسی لعنتی؟"***
صورتشو محکم از دستای اون بیرون کشید و با نفرت نگاهش کرد، نفرتی که از ترس سرچشمه می گرفت
سونگهوا خونسرد لبخند زد و چند قدم عقب تر رفت، اونقدر که کمرش محکم به کتابخونه برخورد کرد
لبخندش پررنگ تر شد و این در حالی بود که صورت وحشت زده یوسانگ هر لحظه بیشتر از قبل رنگ می باخت
با یه حرکت سریع دستشو روی یکی از قفسه ها گذاشت و با تمام قدرت هلش داد و کتابخونه مثل دری که به یه اتاق باز میشه باز شددر مقابل مردمک های لرزونش دوباره جلو اومد و دستای پسرو از جلو کشید
"تمومش کن پارک سونگهوا... دیگه بهت نزدیک نمیشم... ولم کن"
اما انگار چیزی از حرف ها و فریاد های اون براش قابل شنیدن نبود، باد پرده های اتاقو تکون میداد و اونا هر لحظه بیشتر به اتاقک پشت کتابخونه نزدیک میشدن
یوسانگ تقلا می کرد که رها بشه ولی با ضعفی که داشت بازوهای نحیفش توانایی مقابله با قدرت دست مرد روبروشو نداشتنتقلا ها و فریاد هاش به گریه های بی حاصلی تبدیل شده بود که بخاطر بیشتر شدن بوی تعفن تقریبا فرقی با زجه نداشت
قطره اشکی از چشم چپ سونگهوا جاری شد و این دقیقا لحظه ای بود که جسم پسرو روی خون های خشکیده کف اتاق رها کرد
نور ماه از پنجره های کوچیک بالای اتاق محیط رعب آور داخل رو ترسناک تر از حد معمول نشون میدادهق هق های دردناک یوسانگ حالا تبدیل به سکسکه های ضعیف و بی صدا شده بودن و حدقه چشماش انگار فاصله ای تا پاره شدن نداشت
جسمی که با بی رحمی تمام جلوی چشماش پاره پاره شده بود، جونگهوی خودش نبود؟
زخم های بزرگ و خشک شده و صورت آرومش که بخاطر خون خشک شده به سیاهی میزد چرا انقدر آشنا بود؟ آرزو می کرد که این جونگهو نباشه ولی چیزی برای انکار کردن وجود نداشتچشماشو بست تا از اعماق وجودش جیغ بکشه ولی صدایی از گلوش بیرون نمیومد
سرشو بلند کرد و خیره به چهره نفرت انگیز اون قاتل تمام نفرتو توی وجودش ریخت و با خشم زمزمه کرد
" تو سیاه ترین آفریده خدایی پارک سونگهوا .. تو سیاه ترین دشمن مردم مسیحی .. تو یه حرومزاده ای"
دستش از فشار ناخوناش شروع به خونریزی کرده بود و چشماش چیزی جز نفرت رو فریاد نمیزدن.. حالا دیگه وحشتی وجود نداشتروی پاهای سستش بلند شد و بدون اینکه دوباره به جنازه تعفن برانگیزش نگاه کنه تمام توانشو جمع کرد و بزاق دهنشو کامل توی صورت مرد روبروش انداخت
خنده بین گریه هاش بیشتر حالشو بهم میزد
ناخودآگاه به چاقوی زنگ زده کنار جونگهو چنگ زد و به سمت مرد یورش برد اما قبل ازینکه بخواد چاقو رو توی قلبش فرو کنه دستش محکم توسط اون گرفته شد
نمیخواست تا قبل از مردن مرد اشکی بریزه، نمیخواست تا نابودی اونو ندیده دیگه گریه کنهمیخواست ازین به بعد با فکر به مرگ و نابودی اون گریه کنه و از گریه به خنده بیوفته
"تو داری چیزی رو میبینی که خودت میخوای"
"چرا؟"
چشمای پر از اشکشو با چشمای خسته اون دوخت
"چرا منو اوردی اینجا؟"
YOU ARE READING
Two escapees in December (Seongjoong)
Fanfictionاولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن؛ اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه...