سکوت پشت خط و صدای آژیر ها نگرانی اونو هر دقیقه بیشتر از دقیقه پیش می کرد***
"سونگهوا"
صداش میلرزید، اون گریه کرده بود
"دیگه.... دیگه بابایی نیست که بخواد پیش تو برگرده"
زجه های دردناکش باعث شد دیگه چیزی نشنوه
صورتش بی حس و سرد شد و ناخواسته روی زمین کنار کاناپه زانو زد
"چی میگی؟.. اصلا جالب نیستی جونگهو... فقط با بابا زود برگرد خونه"گریه های دردناکش اوج گرفت و کم کم اونا مثل زجه فضای خفقان خونه رو غم انگیز تر از قبل می کردن
"آدرسو برات میفرستم، اگر میتونی بیا"
به تماس قطع شده و آدرس ارسال شده نگاه کرد
با پاهای سنگینش بلند شد و به سمت در رفت، آدرس همون مکان لعنتی بود
همون مکانی که حالا که پاشو توش گذاشته بود روی موزاییک های سفید و نقش و نگار دارش به جای آب خون میغلتیددیوار های صورتی رنگش که پدرش انقدر براشون زحمت کشیده بود حالا با خون تزئین شده بود و اون مکان که همیشه فرصتی برای سونگهوا محسوب میشد حالا فقط ناقوس مرگ رو براش به صدا درمیورد و پسری که دیدنش تمام فرصتش محسوب میشد با دستای توی دستبند به سمت ماشین نیروهای پلیس حرکت می کرد
خندید، بلند و دردناک خندید و به پارچه سفید آغشته خون روی تخت نگاه کرد
این اولین باری بود که توی 27 سال زندگیش جونگهو هم داشت به حالش گریه می کرد
برادر بزرگتر زجه میزد و سونگهوا میخندید، انگار طنز ترین فیلم دنیا جلوش پخش شده
احساسی که قلبشو پر کرده بود اصلا چیزی نبود که بخواد براش گریه کنه، نمیدونست چه احساسی داره؛ نمیدونست داره چه اتفاقی میوفته پس فقط میخندید و به خونهایی که از زیر زانوهاش عبور می کرد خیره شده بوداون ساختمون، اون مرد پشت تلفن، دستبند توی دستای هونگ جونگش چیکار می کرد؟
بلند شد و جلوی تخت آغشته به خون افتاد، می ترسید ملحفه سفیدو بالا بده تا با چهره ای روبرو بشه که اینبار نمیخواد به هیچ وجه ممکن اینجا ببینتش اما در نهایت بعد از دیدن چهره مهربون پدرش که با خون آغشته شده بود چشماش سیاهی رفتکاش جونگهو بهش دست نمیزد، کاش فقط کسی بهش میگفت که همه چیز فقط یه شوخی مسخرست
"بسه سونگهوا... آروم باش... خواهش میکنم آروم باش"
عصبی دستای اونو پس زد و به ماشین های پلیس و اورژانس که کم کم متفرق میشدن نگاه کرد
اونا پدرشو بردن، حق نداشتن هونگ جونگشم ازش بگیرنجونگهو با لجبازی دوباره بغلش کرد اما اون اینبار مثل یه پسر بچه بی پناه
درست مثل مرگ مادر بزرگش توی ده سالگیش به آغوش سرد برادر بزرگترش تکیه کرد
"هونگ جونگ چی جونگهو؟ چرا دارن اونم ازم میگیرن"
پسر بزرگتر بین گریه های بی صداش لبخند نفرت باری زد و موهای بلند برادرشو نوازش کرد
"هونگ جونگ کشتش سونگهوا.. هونگ جونگ بابا رو از ساختمون خودش پایین انداخت.."
YOU ARE READING
Two escapees in December (Seongjoong)
Fanfictionاولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن؛ اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه...