"آرامش من اونجاست هونگ جونگ.. تپش های این قلب آرامش منه.. من گفتم آرامش و فکر می کنم تو کلمه ای که من گفتمو طور دیگه ای معنا کردی"***
باد موهای خیس و بلندشو توی هوا تکون میداد
ولی اون با وجود تمام درد هایی که توی بدنش میپیچید نمیتونست نگاهشو از پسر مقابلش بگیره
این بار اون دستشو گرفت و به سمت دره کشیدش، تمام این مدت حس می کرد چیزی برای از دست دادن نداره اما حالا نمیخواست دیگه از دست بدهنگاه بی حسشو به چهره عصبی رئیس پلیس و سرباز ها انداخت و در نهایت یه چهره ناامید یوسانگ نگاه کرد و در پشت اون سانی رو دید که صورتش بخاطر گریه ورم کرده
اگر یه شانس دیگه داشت شاید ازون مددکار رو اعصاب و دوست احمقش عذرخواهی می کرد، هرچند که این ها براش همیشه در حد یه شاید باقی میموند
"فقط گندی که زدی رو تموم کن باز پرس پارک.. ما میتونیم خیلی راحت حلش کنیم به شرط اینکه اسلحه رو رها کنی"طوری که انگار حرف اونو نشنیده تفنگشو بالا گرفت و مستقیم قلب اونو نشونه گیری کرد
با حرکت اون تمام پلیس ها آماده تیر اندازی به اون شدن
نیشخندی کوچیکی روی لباش نشست و فریاد کشید
"برام مهم نیست که چه بلایی سرم میاد.. به عنوان تمام سالایی که زیردستت بودم خواسته ای دارم که اگر برآوردش نکنی قول میدم که هیچ سودی نمیبری"چوی با تردید دستشو به معنی پایین آوردن اسلحه ها توی هوا تکون داد
"و خواستت چیه ؟"
لبخند پیروزمندانه ای روی لبای زخمیش جای گرفت و فورا به عقب برگشت؛ با دست آزادش موهای نرم هونگ جونگ رو نوازش کرد و بی توجه به نگاه دردناک پسر کنارش فریاد کشید
"ممکنه دیگه راهی برای من نباشه ولی خودت میدونی که هونگ جونگ بی گناهه"
"ازم چی میخوای؟"به سردی مردمک چشمای عصبی اونو با نگاهش هدف گرفت
"به حرمت سال ها دوستیت با ادن... ازت میخوام اگر هر اتفاقی برای من افتاد مراقبش باشی و نذاری بهش آسیبی برسه"
غم محوی چهره رئیس رو گرفت اما در میون اونا تنها کسی که با تعجب نگاهشو از روی سونگهوا بر نمیداشت سانی بود که حالا به حقیقت تلخی پی برده، حقیقی که تمام مدت از سمت پدرش ازش مخفی شدهپارک سونگهوا پسر ادن پارک مامور مخفی سازمان امنیت بود؛ تنها دوست سان و همچنین تنها همراه سان توی تمام دوره های زندگیش
عصبی خندید و به چهره پر از تاسف یوسانگ نگاه کرد، تمام اون جمع این حقیقت مزخرف رو میدونستن و هیچکس بهش نگفته بود
صدای خندیدن سونگهوا سانو از نقشه کثیفش با خبر می کردباید تا عملی شدن نقشش جلوشو می گرفت اما اون خیلی دیر متوجه شد
صدای شلیک از هر طرف توی گوشاش پیچید و بعد از اون صدای تیرهایی که پی در پی از طرف خودشون به روبرو پرتاب میشد
روی زمین زانو زد و به صحنه روبروش نگاه کرد
"شلیک نکنید احمقا... تمومش کنید... دیگه شلیک نکنید"
YOU ARE READING
Two escapees in December (Seongjoong)
Fanfictionاولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمیکرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبودن، فراری های ماه دسامبر فرار نمیکردن تا فرصت برای زندگی بخرن؛ اونا فقط فرار میکردن تا برای یک لحظه...