نمایش

40 8 1
                                    


پس چطور ممکن بود اونو انقدر دوست داشته باشه؟

***

"فکر کنم کلا نباید میومدم.. به هرحال.. برای یه هفته از رئیس برات مرخصی میگیرم"
لبخند کوچیکی روی لباش نشوند و کوتاه اما گرم یوسانگو در آغوش کشید
"توهم موفق باشی جوجه.. زیاد به خودت سخت نگیر"
ناخواسته آخرین نگاهشو به وویونگی داد که با اخم به نقطه نامشخصی خیره شده بود

"چرا به جای اینکه با ناراحتی و عصبانیت وویونگ از خودت روبرو بشی داری فرار میکنی چوی سان؟ من اون بچه رو میشناسم و میدونم با رفتن تو قراره بیشتر عصبانی و ناراحت بشه"
سرشو پایین انداخت و نفس گرفت، یوسانگ درست ترین حرفای ممکنو میزد
خودشم از تک تک کلمات و جملاتی که اون به کار می برد اطمینان کامل داشت ولی حقیقتا نمی‌دونست زمانی که بخواد با خشم و غم وویونگ روبرو بشه دقیقا باید چه کاری انجام بده

"خودمم نمیدونم.. شاید یه سفر یک ماهه حالمو بهتر کنه"
سونگهوا با تعجب ابرویی بالا انداخت و به چشمای سرد دوستش نگاه کرد، سرد بودن و از درون انگار هر لحظه بین آتش و دود میسوختن
"سفر؟ بازم میخوای با قبول کردن ماموریتای بیخودی حواس خودتو پرت کنی؟"
"چرا بهم نگفتی میخوای بری؟"

صدای پر از بغض وویونگ تمام افراد حاضر توی جمعو برای چند دقیقه طولانی به سکوت دعوت کرد.. سونگهوا واضحا میدونست که سان قضیه سفر رو فقط برای جلب نظر وویونگ مطرح کرده وگرنه سفر های اون همیشه مخفیانه و در سکوت انجام می گرفت و شاید وویونگ بدون اطلاع از قبل فقط یه مدت طولانی ازش بی اطلاع میموند
"خیلی روی اعصابمی چوی سان.. فکرشو نمیکردم انقدر اهمیت ندی که حتی نخوای منو مطلع نبودنت کنی"

"وویونگ"
دستشو محکم از دست اون بیرون کشید و یک قدم عقب رفت، واقعا از همه چیز خسته شده بود
حتی نمی‌خواست ابراز تاسفی بشنوه
"مشکلت چیه؟ بعد از اینکه رابطمو با همه آشناهام خراب کردی خودتم میخوای ولم کنی مگه نه؟"
سان از همین میترسید، اون قد بلند و جثه هیکلی داشت ولی همیشه در مقابل احساسات وویونگ کم میورد

احساسات وویونگ برای کسی مثل سان زیادی لطیف بودن
"میخواستم بابت حرفام ازت عذر خواهی کنم.. مثل همیشه.. مثل همیشه که من باید با عذر خواهی رابطمونو نگه دارم.. حتی اگر کمترین تقصیریم نداشته باشم"
با دو تا دستش محکم به سینه اون کوبید و فریاد زد

"باشه... اگر اینطوری میمونی متاسفم.. متاسفم که میخواستم خودمو بکشم.. متاسفم که مامانم ازون روز بهم نگاه نمیکنه .. متاسفم که پدرم فکر میکنه دیوونم و متاسفم که قلبم شکسته.. خیلی متاسفم.. من واقعا برای جونگ وویونگ متاسفم"
دستای یخ زدشو بلند کرد و آروم دور جثه نحیف وویونگ حلقشون کرد، با وجود لرزش انگشتاش تار موهای اونو از روی صورتش کنار زد و نوازشش کرد
اون قلب وویونگو شکسته بود و با حرفاش باعث شده بود همه چیز زندگی اون پسر بهم بخوره

Two escapees in December (Seongjoong)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora