(20)

1.4K 154 25
                                    

"علامت ها"
جیمین:+
جونگکوک:_
تهیونگ: ×
نامجون: ٪
جین:*
جیهوپ:=
یونگی: #

.....

چندساعتی از برگشتنشون به خوابگاهشون گذشته بود.
خستگی از سر و روشون میبارید، ولی هنوز سر شب بود و نیاز داشتن تا غذا بخورن.

آشپزهاشون (یونگی و جین) زیادی خسته بودن، و بقیه دلشون نمی اومد اذیتشون کنن.
با سفارش دادن کیمچی خونگی از رستوران سر خیابون خانم چویی این لطف رو در حق اون دو کردن تا براشون اشپزی نکنن.
_اهههه، فقط دلم میخواد حداقل یه هفته دیگه بهمون استراحت بدن
#بشین تا بدن.
یونگی با تموم کردن حرفش بلند شد و سمت اتاقش رفت تا کمی استراحت کنه..
#صدای هرکیو بشنوم خشتکش رو جر میدم، مخصوصا مکنه لاین
×یااااااااااا هیونگگگگگگگگگگگگگگ
#هیس
تهکوک متعب بهم خیره بودن ک یهو صدی ناراحت و غمگین جیمین گوششون رو نوازش کرد.
+چرا نذاشتید میو پیشی رو بیارم پیش خودم.
÷متاسفیم چیم، قانون های کمپانی رو ک میدونی.
پسرک با شنیدن این حرف هیونگش چشم های گردشو بهش دوخت و با زمزمه تعجب برانگیز بلند شد و سمت نامجون رفت.
+ریلیییی؟ شوخی میکنی باهام؟
نامجون با دیدن اون صورت جدی ولی کیوت نتونست لبخندش رو کنترل کنه ک یهو صدای داد جیمین همه رو از جا پروند.
+قانونننن؟ کمپانی میگه اعضا نباید باهم قرار بزارن ولیییی چیشد هوم؟ کی گوش داد ؟ الان همه تو رابطه ان، به جز من و تو(نامجون) که اونم بخاطر بی عرضه بودنمونه(ببخشیدا)، کی به قانون های فاکی کمپانی عمل میکنه هاا؟ چرا نذاشتید میو پیشیم رو بیارمممممممممم؟؟؟ فقط زورتون به من میرسه، نمیتونید جلوی بقیه رو بگیرید، میاید رو سر من خراب میشید.

حرفاشو زده بود ولی نیاز داشت گریه کنه تا خالی شه..
نمیدونست دلش از چی پره، نمیدونست برای چی سر هیونگش داد زده، نمیدونست چرا میخواست گریه کنه، ولی تنها چیزی ک میدونست این بود که حق با خودشه.

با بی توجهی راه اتاق در پیش گرفت و سمت اتاق مشترکش با هوسوک پا تند کرد.

خودشو روی تخت پرت کرد و با دستاش خودشو بغل کرد و سعی کرد خودشو کنترل کنه تا صدای هق زدنش بیشتر از این بلند نشه..

واقعا رقت انگیز شده بود، حالش از خودش بهم میخورد، اینکه بخاطر یه موضوع کوچیکی اینقدر زود بهم بریزه براش جای تعجب داشت..

چند ساعتی گذشته بود و جیمین هنوز روی تخت دراز کشیده بود و با بغض به دیوار رو به روش خیره شده بود.

با سپری شدن دقایقی حس کرد ک چشم هاش نیاز به استراحت دارن، پس کمی خودشو زیر لاف (لحاف) کشوند و چشماش رو روی هم گذاشت.
.
.
.
.
÷جیمینم؟
+هوممممم

با حس لمس شدن موهاش چشماش رو از هم فاصله داد و با چشمای خمار از خواب به فرد رو به روش خیره شد.
÷متاسفم
+ها؟
درک موقعیت براش سخت بود، مغزش هنوز لود نشده بود و این فقط به مسخره بودنش کمک بیشتری میکرد.
+هیونگ چیزی شده؟
÷نه، بیا برای شام.
+ممنون هیچی نمیخوام
÷متاسفانه جین هیونگ گفته بدون تو برنگردم پیششون.
+پس بیا کنارم بخواب.

دل نامجون از این همه کیوتی جیمین ضعف رفت و قند توی دلش آب شد.
÷جیمین پاشو

دستای بزرگش رو، روی دستای تپل جیمین گذاشت و با فشار کمی اروم از تخت فاصله اش داد
÷زودباش بیبی، وقتشه بیایی پایین.

جیمین سری تکون داد و با بی حوصلگی سمت دستشویی رفت.
+تو برو هیونگ، من میام.
÷باشه.

بعداز بیرون رفتن نامجون وارد دستشویی شد و رو به روی آینه روشویی ایستاد.
این چه خواب مزخرفی بود ک دیده بود.. تاحالا انقد حال بهم زن و ترسناک نبود...

حس میکرد هرچی بیشتر عصبی بشه، بیشتر از این خوابای ترسناک میبینه.

شیر آب رو باز کرد و و دستش رو پر از آب کرد و توی صورتش پاشید.
چندتا سیلی کوتاه توی صورتش زد و اروم رو به خودش توی آینه زمزمه کرد.
+به خودت بیا جیمین، تو نباید ناراحتیت رو به کسی نشون بدی، مشکلات تو به تو مربوط میشه، نباید دیگران رو به خاطر افکار و خواب های پوچت نگران کنی..

اروم از روشویی فاصله گرفت و سمت اتاق رفت.
لباسش رو بایه تیشرت بلند و شلوارک کوتاه مشکی عوض کرد.

از اتاق بیرون زد و سمت آشپزخونه راه افتاد.
لبخندی روی لباش نشوند و سعی کرد با کش دادن لب هاش، ضایع بودن لبخندش رو پنهان کنه..

×اهه اومدی جیمینی
+خودت چی فکر میکنی؟
#متاسفانه تهیونگ اصلا فکر نمیکنه
+حق طلاوت میفرمایید

صندلی کنار جین و جیهوپ رو عقب کشید و اروم روش نشست.

با دیدن کیمچی جا افتاده، لبخند روی لباش پر رنگ تر شد.
مثل جنگ زده ها خم شد و با چاپستیک نصف ظرف (اغراق) رو خالی کرد توی بشقابش، و بعد مثل یه خر که بهش تیتاب دادن، با ذوق شروع کرد به خوردن غذای مورد علاقش.

دست خودش نبود، با دیدن غذای مورد پسندش، سریع وا میداد...

..
جیهوپ  خودشو به یونگی بیشتر از قبل نزدیک کرد و درخواستش رو مبنی بر اینکه یکم کیمچی براش بریزه بیان کرد.
=ظرف کیمچی رو بهم میدی؟

یونگی هم شد و ظرف رو بدون حرف به هوسوک داد.
=ممنون.
#خواهش میکنم.

بعداز خالی کردم نیمی از کیمچی ها شروع کرد به خوردن.

نامجون گلویی صاف کرد و صدایی رسا رو به همه اعضا گفت.
÷فردا ساعت چهار میریم لایو.

همه سر تکون دادن و به ادامه خوردنشون پرداختن.

آرمی برای اونا به معنی امید و آرزو برای ادامه زندگی بود.
و خب کی از امید و آرزو هاشون دست میکشه به جز افراد نادان؟ هوم؟

مراقب امید و آرزو هاتون باشید🙂🤝🏻

سیلااااااام چطورید؟؟؟؟!!!؟؟؟
اصن میدونم خیلی دلتون برام تنگ شده😔🤝🏻

تا من داغم بهتره همراهی کنید 😔چون سرد شم دوباره میرم تو هوا گم و. گور میشم😂🦋

دوستتون دارم، بمونید برام.

ممنون برای خوندن فیک رویای شیرین

"sweet dream"Where stories live. Discover now