"18"

755 172 283
                                    

تمام استخوان‌های بدنش تیر میکشید. انگار که از سر و گردن گرفته تا مچ‌پاهاش، به جون تنش با سنگ محکمی افتاده باشن و امگا رو تبدیل به یه جسم ترک خورده و شکسته کرده باشن.

بوی خاک خیس خورده، در کنار چمن های مرطوبی که حالا رطوبت خودشونو به لباس های ‌پاره شده‌ی امگا منتقل کرده بودند، مشامش رو پر کرده بودند و مانع از احساس بلافاصله‌ی بوی تیز خون میشدند.

امگا با گیجی تلاش کرد تا چشمی باز کنه. نوری توی صورتش تابیده نشده بود اما جونگین، هربار که میلی‌متر فاصله ای که بین پلک‌هاش می‌انداخت تیر کشیدن سرش مانع از تلاش بیشتر میشد.

اما همین که اتفاقات گذشته‌ی قبل از بیهوشی، درست مثل یک نوار خش‌دار، پشت پلکش پخش شدن، جونگین بی توجه به دردش بلافاصله بدنش رو بالا کشید تا به حالت نشسته در بیاد. درد داشت روانیش میکرد، اما فکر اینکه بلایی سر توله‌ش اومده باشه روانی کننده تر بود!

هرچند که برای نتیجه‌گیری، نیاز به فکر زیاد نداشت. طوری به زمین کوبیده شده بود که بیهوش شده بود و حالا، چطوری باید امید میداشت برای اسیب ندیدن توله‌ش؟

-نه نه نه نه نه

مدام زیر لب تکرار می‌کرد اما قرار نبود حقیقت تغییر بکنه. دمای نفوذ کرده بهش باعث شد دستی روی بدنش بکشه و بلافاصله‌ متوجه‌ی ردی از زخم های باز شده روی کمر و پهلو هاش باشه‌. بوی خون و گل داشت آرامش اعصابش رو می‌گرفت.

لباس‌هاش تمامن خیس بود، ولی میخواست رطوبت و لزج بودن پاهاش رو فقط پای نم زمین بذاره. بوی خون زیر بینیش پیچیده بود، ولی میخواست تمامش رو پای زخم‌های کمرش بذاره....

.
.
.
.

دویدن، وقتی که سر پنجه‌هاش روی زمین به‌ گل نشسته فرود میومد و خزه‌هاش، در حال پرواز بین جریان باد بودند، همیشه براش لذت بخش و دلچسب بود؛ اما انگار استثنایی وجود داشت!

گرگ آلفا، بی‌رمق بعد از ساعت‌ها بی هدف گشت زدن بین درخت‌های قلمروی نسبتا پهناورش، خودش رو به محل انداختن کیف پول و حلقه‌های نامزدی و آلفاش رسوند و بعد از چک کردن باکس مخفی شده‌ در جنگلش که به نیت مواقع ضروری پر شده از لباس و سایر لوازم ضروری بود، ست ورزشیش رو پوشید و با انداختن نگاهی اجمالی به رو به روش، بحث چند ساعت پیشش با امگا رو مرور کرد. هنوز هم توی دلش این موضوع که امگا به خاطرش حاضر به تبدیل نبود سنگینی می‌کرد اما آلفا، ناراحت و پشیمون از تنها ول کردن امگای غریبش بود. ممکن بود امگای هلویی‌ توی مسیر دچار آسیب شده باشه، یا که با فکر به گم کردن مسیر برگشت ترسیده باشه.

مسیر برگشت به عمارت، بی رمق و بی جون طی شد و آلفا، با دیدن نگاه‌های خیره‌ای به خودش کمی دچار شک و ابهام شد.‌ جون محل زندگیش به شدت منجمد و گرفته بود اما آلفا از علتش خبری نداشت.

ᴅʀɪꜱꜱᴏɴWhere stories live. Discover now