با هربار بیدار شدن احساس میکنم طلوع رو به خونه آوردم.
خورشیدی که هر روز درست کنار من غرق شده بین ملحفهها چشم باز میکنه تا چشم من هم به دنیا باز بشه.دنیای سادهای که برای من پر از شیفتگی و شوقه. واقعیه جونگین؟ وجودت ارام بخش همیشگیه منه، من خوشبختی ر و با لمسهات به خودم تزریق میکنم و با بوسههات از لبهات قرضش میگیرم.
رویاییْ وجودِ من، وجودت رو به وجودم گره زدی و حالا من در رویا زندگی میکنم...
.
.
.بوسهها و لمسهای پر تنش، آغوشی که بوی خواستنی از جنس حرص و دلتنگی میداد. سرو وضع بهم ریختهشون مانع از این نمیشد که جلوی خودشون رو بگیرند. هر دو دیشب، چنان خسته به تخت برگشته بودند، که فرصت وقت گذرونی کنار هم پیدا نکرده بودند و تنها خواب رو با تموم وجودشون به آغوش کشیده بودند. اما درست نزدیک صبح بود وقتی آلفا از شدت تشنگی بیدار شده بود و برای سر زدن به چیزی از تخت پایین اومده بود، بعد از برگشت مجددش به تخت با امگایی مواجه شد که مثل خودش برای نوشیدن آب بیدار شده بود. آلفا نگاهی به ساعتی که عدد پنج رو نشون میداد انداخت و بعد از اون نگاهش رو دوباره به امگا داد، تنها چند ثانیه طول کشید و جفتشون با در نظر گرفتن این موضوع که هنوز فرصت دارند و حالا، وقت مناسبی برای اهمیت دادن به خودشونه به جون لبهای یکدیگه افتادند. امگا پتو رو از روی خودش کنار زده بود و آلفا، خودش رو دوباره روی تخت کشید تا بتونه امگایی که نشسته بود رو با ولع ببوسه. بافت پاییزیش رو از تنش در بیاره و متقابلا توسط دستهای دلتنگ امگاش برهنه بشه.
حالا هر دو با بالا تنهای برهنه در حال بوسیدن و لمس های پر از عطش بودند. میون بوسه آروم مینالیدن ولی حواسشون بود که سرو صدای زیادی ایجاد نکنند. آلفا لبهاش رو از لبهای همسرش جدا کرد تا مشغول بوسیدن و گاز گرفتن گردنی بشه که مدتها بود درست و حسابی و با خیال راحتی ازش دم نگرفته بود. اما همین که انگشتهای نیازمندش به داخل کش شلوار امگا خزید، صدای گریهی بچهای تمام خونهی چوبیشون رو پر کرد.
-نه! هیچ وقت این موقع بیدار نمیشد! من همین الان چکش کردم! منظورش چیه اه. وقتی بهت نزدیک میشم بو میکشه جونگین؟ از بچهی نق نقوت بدم میاد.
آلفا ناراضی با حالت بچگانهای گفت و چهرهش رو در هم کشید. صدای گریهی بچه همچنان توی خونه پیچیده بود و سهون ناراضی و ناچار از امگاش فاصله گرفت و جونگین رو با چهره و لحن گرفتهش به خنده انداخت.
-باید بگم برعکسه سهون شی، هروقت من بهت نزدیک میشم اون بهونه میگیره و تورو میخواد، دخترت عجیب از این همین اول باباییه.
سهون بدون دوباره پوشیدن لباسش، همچنان که بالا تنه ای برهنه داشت از اتاق خواب خارج شد تا حین طی کردن مسیر رسیدن به اتاق دخترش جواب همسرش رو بده. مسافت طولانیای نبود، بر خلاف سه سال گذشته دیگه در عمارت بزرگی زندگی نمیکردند، ترجیح آلفا و همسرش یک کلبهی چوبی با تنها دو اتاق و یک نشیمن کوچک بود که هیچ نگهبانی مزاحم خلوتشون نشه.
YOU ARE READING
ᴅʀɪꜱꜱᴏɴ
Fanfiction«کامل شده» کاپل اصلی: سکای کاپل فرعی: چانبک (ورس) ژانر: امگاورس، ازدواج اجباری، درام، اسمات. "تو گوشم زمزمه کردیو گفتی هیچچیز تو دبیرستان تا ابد باقی نمیمونه. گفتم حتی تو؟ خندیدی و گفتی حتی من. ولی وقتی نگاهم به خندههات بود، سخت بود توجه کردن به...