توی سطح تموم شهرها ، آبشارها با مجسمههای قدیمی از فرشته ها به چشم میخوردن ، مردم بیشتر با اسب و کالسگهها رفت و آمد میکردن و خیلی کم پیش میومد از سفینه و وسیلههای پیشرفته استفاده کنن مگر برای کارای واجب و خروج از سیاره ...
[مجسمهی ساخته شده ، توی یکی از شهرهایِ سیارهی لِمُن ]
[منظرهای از داخلِ سیارهی لِمُن]
[منظرهی دیگهای از مجسمههای مختلفِ داخل سیارهی لِمُن ]
یادم میاد وقتی توی آزمایشگاه بدنیا اومدم ، جثهام اندازهی یه مرد بالغ بود ، یعنی عملا چیزی به اسم دوران کودکی توی زندگی من وجود نداشت و یهویی وارد بزرگسالی شده بودم !
هر فردی از لِمُن ، قبل از تولد ، شغلش ، توسط مقامای بالای سیاره انتخاب میشه ! از اونجایی که مردم ما خیلی از لحاظ روحی و تکنولوژی پیشرفته بودن ، میتونستن قبل از تولدِ هر شخصی ، متوجه ی استعدادهای درونیش بشن و با توجه به اونها ، بهترین شغل رو براش انتخاب کنن !
YOU ARE READING
HUG ME🥀🤍
Fanfiction( این داستان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه ) [+18] کیم تهیونگ_اصلا روحم از اتفاقات پیش روم ، خبر نداشت ! حتی خوابش رو هم نمیدیدم که توی بدترین ماموریت زندگیم ، بتونم عاشق بشم ! اما در عین ناباوری ؛ بین اون همه آشغال و کثافط ، من یه گنج تمام عیا...