𝖯𝖺𝗋𝗍 3 آرامش خاطر

77 7 5
                                    


"بعضی از انسان ها از فرصتی که به دست آوردن به خوبی استفاده میکنن اما عده ای دیگه از اون فرصت استفاده ای نمی‌کنن چون به نظرشون به اندازه ی کافی توی زندگیشون زمان دارن اما در آخر به این نتیجه می‌رسن که انسان ها در آخر زمان کم میارن یا اینکه به این توجهی نمی‌کنن که اون فرصتی که دارن از چه راهی به دست اومده یا چه مقدار هوش و ذکاوت صرف اون ها شده."
.
.

بخش های زندان:
(بخش A: متعلق به مجرم هایی با جرم های بزرگ،اما تفاوتش با بخش B اینه که در یک سلول سه نفر قرار می‌گیرن و حفاظت بسیار زیادی از این بخش میشه.
بخش B: متعلق به مجرم هایی با جرم های بزرگ،اما در یک ساختمان جدا و سلول ها به صورت انفرادی هستند و حفاظت بسیار زیادی از این بخش میشه.
بخش C: متعلق به مجرم هایی با جرم های نسبتا کوچک،حفاظت کمتری نسبت به بخش A و B داره و مانند بخش A، در هر سلول سه نفر قرار می‌گیرند،بخش C،سالن چسبیده به بخش A است.
بخش D: بخش روانی، متعلق به افرادی که حقوق جامعه را به خطر می‌اندازند،برای افرادی با جرم های نابخشودنی،در یک ساختمان جدا،چسبیده به بخش B،با امنیت و حفاظت بسیار بالا و سلول ها انفرادی هستند.)

𝖲𝗈𝗇𝗀 𝗆𝗂𝗇𝗀𝗂

-متیو سندرز،تو به بخش A منتقل میشی بلند شو!

مینگی از روی صندلی بلند شد و با تعجب عینکش رو به چشم هاش زد،حتما دو راه برای منتقل شدنش وجود داشت:
یا مدارک جدیدی کشف شده بود که از جرمش کم می‌کرد
یا اینکه مجرم های جدیدی منتقل شدن.

ساک مشکی رنگی رو از زیر تخت بیرون کشید و لباس های پخش شده ی روی تخت رو درون ساک انداخت و سمت میز چوبی رفت؛کتاب های زیادی درباره ی مسائل سیاسی،اقتصادی یا تاریخ داشت و اون ها هم فقط به دلیل مقام پدرش به دست آورده بود،کتاب ها رو توی ساک گذاشت و زیپش رو بست.
برای آخرین بار خودش رو توی آینه ی کوچک اتاق نگاه کرد و بند ساک رو روی شونش انداخت،سمت در اتاق رفت و به نگهبان نگاهی گذرا انداخت،دست هاش رو جلوی نگهبان گرفت تا توسط دستبند بسته بشن،اما به چند ثانیه نکشید که دست هاش رو انداخت و توی جیب گرمکن مشکی رنگش فرو برد.
-نیازی به بستن دستات نیست به شرطی که فکر احمقانه ای به ذهنت نرسه!
مینگی پوزخندی زد و زبونش رو به دیواره ی دهانش زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
-به هیچ وجه.
نگهبان که چشم هاش رو از نگاه کردن به مینگی برنداشته بود به بیرون اشاره کرد:
-ار این طرف.

𝖩𝖾𝗈𝗇𝗀 𝗒𝗎𝗇𝗁𝗈

"حس درماندگی هرگز چیزی نبود که مرا درگیر خودش کند،البته داشتم دروغ می‌گفتم من همیشه درمانده بودم."

توی خیابان های نیویورک قدم می‌زد و دست های رو توی جیب شلوارش گذاشته بود،یک ساعت از رفتن وویونگ می‌گذشت و می‌دونست کار اشتباهی کرده که به پلیس گزارش داده بود اما از یک چیز مطمئن بود که"مثل همیشه آزار دهنده و نفرت انگیز شده بود"اون..وویونگ رو توی دردسر انداخته بود و حالا هم نزدیک بود شغلش رو از دست بده از راه رفتن ایستاد و به خودش نگاهی انداخت و به یاد حرف وویونگ افتاد.
"جونگ یونهو!تو هیچوقت نمی‌تونی با کت و شلوار خوش‌تیپ بشی اونم در مقابل من،پس هیچوقت کت و شلوار نپوش."
اما همیشه می‌دونست دروغ می‌گفت،قبل از دستگیر شدن وویونگ چیزی رو ازش شنیده بود:
"من بهت باختم نوآ،چون تو با کت و شلوار نفس‌گیر تر میشی!"
از خاطرات آزار دهنده اش بیرون اومد و دید که جلوی ماشینش ایستاده،یعنی انقدر توی فکر فرو رفته بود که متوجه نبود کجا اومده؟شونه ای بالا انداخت و سوار ماشین شد ولی این بار بدون هیچ اسلحه ای،تهدیدی و عشقی!
بسته سیگاری رو از جیبش بیرون آورد و یک نخ سیگار لای لب هاش گذاشت،فندکی رو از جای مخصوصش بیرون کشید و سیگار رو روشن کرد اما ناگهان نگاهش به صورت خودش توی آینه ی ماشین افتاد،باز هم درگیر خاطرات وویونگ.
"اینکه می‌بینم سیگار رو لای لب های سرخت می‌ذاری،هوس انگیز و قشنگه!"
اخمی کرد و موبایلش رو برداشت و با دیدن پیام ها و تماس های متعدد،آهی کشید و برای کسی تایپ کرد:
"معذرت می‌خوام مشکلی برام پیش اومده بود،واقعا متاسفم! الان راه میفتم"

𝖯𝖺𝗋𝗄 𝗌𝖾𝗈𝗇𝗀𝗁𝗐𝖺

کراوات مشکی رنگش رو روی زمین انداخت و دو دکمه ی بالایی پیراهن سفیدش رو باز کرد،روی صندلی نشست و آهی کشید.
خم شد و از کشوی میز رو به روش،قوطی سفید رنگی رو بیرون آورد و قرصی رو توی دهانش گذاشت.
با تابش نور خورشید توی صورتش،سرش رو سمت پنجره چرخوند و لبخند کوتاهی زد.همیشه نور خورشید رو دوست داشت،آرامش بخش بود.این روزها سرش شلوغ بود و این هم بخاطر پرونده های زیادی بود که هر روز مسئولیتشون به سونگهوآ سپرده می‌شد.
دستی به موهاش کشید و از روی صندلی بلند شد سمت آشپزخونه رفت،قهوه جوش رو روشن کرد و فنجانی رو از کابینت بالای سرش بیرون آورد اما با حلقه شدن دست های کوچکی دور کمرش،شوکه شد و سریع به عقب برگشت.
دختری با موهای زرد رنگ بلند.لبخندی زد و دستش رو روی کمر باریک دختر گذاشت.
-دلم برات تنگ شده بود لئو.
سونگهوآ دختر رو به خودش نزدیک تر کرد و کمرش رو نوازش کرد و دم گوشش زمزمه‌ کرد:
-منم همینطور آنجلا!
لب هاش رو سمت لب های سرخ دختر برد و بوسه ای رو شروع کرد.

𝖢𝗁𝗈𝗂 𝗌𝖺𝗇

دست از مطالعه کردن برداشت و ناخن انگشت دستش رو جوید،سرش از حجم مطالب درد می‌کرد و هیچ جوره نمی‌تونست تمرکز کنه با صدای زنگ موبایلش نگاهی به صفحه اش انداخت و با دیدن شماره ی ناشناس،کنجکاو موبایلش رو برداشت و دایره ی سبز رنگی رو لمس کرد.
-استیو آلن هستم،بفرمایید؟
-آقای آلن بهتره دیگه سمت پرونده ی سندرز نری وگرنه بد می‌بینی.
پوزخندی زد و ابروشو بالا انداخت،به صندلی تکیه داد و پاهاش رو روی میز گذاشت.
-اوه جدی؟تو کی هستی که من رو تهدید می‌کنی؟
-فرض کن یک آشنا،و اینکه من مدارکی رو دارم که سندرز رو آزاد می‌کنه،تا اونا رو نسوزوندم فقط پات رو بکش بیرون.
نفس عمیقی کشید و اخمی روی صورتش شکل گرفت.
-چقدر می‌خوای؟
-اوه،بحث سر پول نیست آقای آلن!
نفس عمیقی کشید و دست به سینه به خودکار روی میز زل زد.
-تو کی هستی؟
با صدای خنده ی پسر پشت تلفن،با تعجب روی میز کوبید و از جاش بلند شد.
-جیمی؟

.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالتون چطوره؟
منتظر نظراتتون هستم
و اینکه از کدوم شخصیت خوشتون اومده؟
و به کدوم شخصیت مشکوکید؟
مواظب خودتون باشید

𝖢𝕽𝖨𝖬𝖤Where stories live. Discover now