𝖯𝖺𝗋𝗍 5 معنای بی حسی

67 5 5
                                    

"من همون بچه ای بودم که همیشه توی حسرتِ داشتنِ زندگی شاد بود،بچه ای که رویاهاش رو کنار گذاشت و فقط روی زنده موندن تمرکز کرد"
جونگ یونهو

-خفه شو لعنتی فقط بگو چرا باید همچین کاری انجام بدی؟
مشتش رو روی میز کوبید و با عصبانیت انگشتاش رو دور تلفن فشار داد،نفس عمیقی کشید و انگشت اشاره اش رو روی شقیقه سرش گذاشت،سعی کرد آروم باشه و روی کارش تمرکز کنه
هیچ جوره نمی‌تونست از این پرونده سر دربیاره و این کلافه کننده بود،با صدای نا امید و خش داری زمزمه کرد و چشم هاش رو بست.
-تو برادرشی،می‌فهمی؟به جای اینکه کمکش کنی-
با شنیدن چیزی که پسر پشت تلفن گفت چشم هاش رو باز کرد و تلفن رو روی گوشش فشار داد.
-چوی من نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم چون دست خودم نیست!
صدای شخص دومی پشت تلفن شنیده می‌شد و این باعث مشکوک شدن اوضاع می‌شد.
-کی داره تهدیدت می‌کنه جیمی؟
صدای جیمی قطع شد و به جاش کس دیگه ای جواب داد،همون کسی که اول باهاش حرف زده بود،صدای زنی شنیده می‌شد.
-فکر می‌کنم درست بهت هشدار دادم چیکار کنی یا اینکه بکشمش؟
سان گوشی رو قطع کرد و به بیرون از پنجره خیره شد برگشت و از کشوی میزش،قوطی سفید رنگ قرص رو بیرون آورد.
در حالی که دستاش از عصبانیت می‌لرزید قرص رو توی دهانش گذاشت و قورتش داد،چشم هاش رو بست و سرش رو بالا گرفت.
برگه ای که روی میز بود رو برداشت و نگاهی به اسامی که توی اون برگه بود انداخت،با دیدن اسمی که در نظر داشت،انگشت اشارش رو روی اسم گذاشت و شماره تماسش رو حفظ کرد.
تلفنش رو برداشت و شماره ای رو گرفت،بعد از چند ثانیه و چند بوقی که خورد،بلاخره صدای مردی رو شنید.
-آقای بارنس؟من چوی سان هستم وکیل مجرم سونگ مینگی.
می‌تونست تصور کنه که شخص پشت تلفن،پوزخندی زد و با اون چهره ی مغرور سرش رو بالا گرفت،بارها اون رو توی اداره ی پلیس دیده بود و به خوبی با شخصیتش آشنایی داشت.
-در جریان هستم،چه چیزی باعث شده به من زنگ بزنید؟
سان به اطرافش نگاهی انداخت و دستی به موهاش کشید،شخصیت اون مأمور پلیس،به نظرش مزخرف ترین بود و هیچ جوره نمی‌تونست با اون کنار بیاد اما برای این پرونده مرموز به اون نیاز داشت.
به خوبی می‌دونست که سونگهوآ خیلی مشتاق نیست درباره ی مینگی بشنوه،چون نقش مهمی توی به هم ریختن اداره ی پلیس نیویورک داشت،البته اونا اینطوری فکر می‌کردن.
-ببینید من می‌دونم چه لطمه ای به شما وارد شده،اما این پرونده خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کنید پیچیدس،خواهش میکنم با من همکاری کنید که این مسئله رو هر چه سریع تر تموم کنیم.
با شنیدن حرفی که سونگهوآ زد لبخندی روی لبش شکل گرفت و چشم هاش رو باز و بسته کرد.
-می‌تونیم حضوری همدیگه رو ببینیم؟اگر مشکلی نداره.
می‌تونست بفهمه که شخص پشت تلفن آروم تر شده و به همین دلیل تصمیم گرفته با سان همکاری کنه،و این باعث می‌شد امیدوار بشه.
-آدرس محل کارم رو براتون می‌فرستم،منتظرتون هستم.
                                          ‌***
-یونجون،بیا اتاقم باید جایی بریم
با بی حالی تلفن رو قطع کرد و بیخیال روی صندلی نشست،قرار بود بازم حرف های مزخرف و بی اساس بشنوه؟یا این دفعه فرق می‌کرد؟
هیچ ایده ای درباره ی اینکه اون وکیلِ لعنتی چه قصدی داره و چرا باید دقیقاً دست بزاره روی پرونده ای که هیچ امیدی به حل شدنش نیست؟
برای سونگهوآ هیچ چیزی مهم تر از مقامش و شغلش نبود،هرگز حاضر نبود شهرتش رو به خطر بندازه،پس چه بهتر اگه این پرونده زودتر حل می‌شد.
اما تا به حال هرگز ندیده بود که حمایتی توسط براندون سندرز از پسرش صورت بگیره و این براش عجیب بود،پسرش براش هیچ ارزشی نداشت؟
با شنیدن صدای در سرش رو بالا آورد و به کسی که جلوی در ایستاده بود خیره شد و ابروشو بالا انداخت.
-از کِی تا حالا دَر نمی‌زنی و میای تو چوی؟
یونجون در حالی که لبخندی روی لبش بود عینک
آفتابی مشکی رنگی زده بود و موهاش رو به بالا حالت داده بود.نگاهی به خودش انداخت و سوتی زد.
دست هاش رو توی جیبش گذاشت و به سمت سونگهوآ برگشت عینکش رو کمی پایین داد و از بالای عینک چشمکی به مرد مقابلش زد.
-چطور شدم پارک؟
سونگهوآ لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد با قدم های آروم سمت یونجون رفت و کمی خم شد.
دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت و با چشم هاش نگاهی به استایل پسر انداخت،در حالی که توی ذهنش به یونجون بد و بیراه می‌گفت،سعی کرد خودش رو غافلگیر و حیرت انگیز نشون بده،خم شد و دم گوش یونجون زمزمه کرد:
-مزخرفه عزیزم،افتضاحه.
یونجون دستاش رو روی سینه ی سونگهوآ گذاشت و به عقب هل داد اخمی کرد و انگشت اشاره اش رو زیر چشمش کشید.نگاهی به دیوار اتاق انداخت و با دیدن ساعت به بیرون اشاره کرد.
-اشکم رو درآوردی،به نظرت دیرمون نشده؟
سونگهوآ شونه ای بالا انداخت و از روی میز کارش سوئیچ ماشینش رو برداشت و کت مشکی رنگی رو روی شونش انداخت.
پوزخندی زد و کلتش رو از کشوی زیر میز درآورد،دستش رو روی اون کشید و پشت کمرش جا ساز کرد سرش رو چرخوند و با دیدن یونجون که با تعجب نگاش می‌کنه خندید.
-یه پلیس هیچوقت نباید به کسی اعتماد کنه یونجون،بیا بریم.
                                           ‌***
-اول از همه می‌خوام چیزی رو بهتون بگم.
یونجون که کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود سرش رو چرخوند و به سان نگاهی انداخت.
تا حالا اون مرد رو ندیده بود اما شنیده بود که یکی از بهترین وکیل هاست‌‌.
و این رو می‌تونست از لوح های تقدیری که تعدادشون خیلی زیاد بود و روی دیوار ها نصب شده بودن بفهمه.
نگاهی به سونگهوآ انداخت که با همون چهره ی مغرور همیشگی به سان خیره‌ شده بود.خندش گرفت اما به سمت دیگه ای نگاه کرد‌‌.
هیچوقت نمی‌فهمید چرا باید همیشه یک اخم لعنتی روی صورت اون مرد باشه.
با صدای سونگهوآ به خودش اومد و روی صندلی نشست.
سان به یونجون نگاهی انداخت و لبخندی زد و رو به سونگهوآ کرد.
-معرفی نمی‌کنید؟
سونگهوآ نگاهی به پسر کناریش انداخت و بی اهمیت شونه ای بالا انداخت.
-افسر چوی یونجون و همینطور خواهرزاده ی من.
سان سرش رو تکون داد و به سمت یونجون رفت و دستش رو دراز کرد،لبخند ملیحی روی لبش بود و سعی کرد در دیدار اول خوب به نظر برسه‌.
یونجون از روی صندلی بلند شد و تعظیمی کرد،دست سان رو گرفت و متقابل آروم لبخند زد.
-خوشبختم آقای آلن.
سان زیر لب "منم همینطور" گفت و با جدیت به پشت میزش برگشت و پرونده ی کسی رو به دست سونگهوآ داد‌.
-یادتون هست که حدود یک سال پیش پدر جونگ وویونگ به قتل رسید و وویونگ به قتل پدرش متهم شد؟در حالی که اون پسر چند سال بود از پدرش خبر نداشت و تنها مدرکی که پیدا شده بود موبایل و کیفِ پولِ جونگ وویونگ در صحنه ی قتل بود،دوربین های مداربسته چیزی رو ضبط نکرده بودن و پلیس نیویورک ادعا میکرد که اثر انگشت وویونگ هم روی اسلحه ای که کنار پدرش افتاده بود وجود داشت،می‌شه برای من توضیح بدید که چرا فقط به جونگ وویونگ مشکوک شدید و مستقیماً اون رو دستگیر کردید و همونجا پرونده بسته شد؟چرا دیگه به تحقیق ادامه ندادید؟
سونگهوآ با تعجب به سان خیره‌ شده بود و با دقت به حرف های اون مرد گوش می‌داد،چرا باید حالا این قضیه رو برای سونگهوآ تعریف می‌کرد؟می‌خواست به چه چیزی برسه و هدفش چی بود؟
-دقیق یادم نیست اما من مسئول پرونده نبودم و شخص دیگری مسئول بود فکر می‌کنم افسر لی هیسونگ روی این پرونده تحقیق می‌کرد،هدفتون چیه وکیل چوی؟می‌خواید به چی برسید؟
سان اخمی کرد و انگار که با شنیدن چیزی تعجب کرده باشه از راه رفتن ایستاد و به سونگهوآ نگاهی انداخت دستی به موهاش کشید و انگشت اشاره اش رو وسط پیشونیش گذاشت چند عکس از لای پرونده ای درآورد و روی میز مقابل یونجون و سونگهوآ گذاشت.
- با توجه به چیزهایی که ما فهمیدیم،افسر لی توی هر مأموریتی که داشت،معمولا وسط پیشونی کسایی که فرار می‌کردن یا جرم سنگینی مرتکب شده بودن شلیک می‌کرد اون هم با یک اسلحه ی خاص.
سونگهوآ اخمی کرد و دست هاش رو روی میز گذاشت با دقت نگاهی به عکس ها انداخت.
حالا تقریباً می‌دونست داره چه اتفاقی می‌افته،طبق معمول چوی سان بیشتر از چیزی که ازش می‌خواستن انجام می‌داد.
تا به حال چیزی نشنیده بود درباره ی اینکه اون مرد وکالت پرونده ی جونگ وویونگ رو به عهده بگیره،پس چه قصدی داشت؟
یونجون با تعجب به عکس ها زل زده بود و با فهمیدن چیزی روی میز کوبید و توجه دو مرد رو به خودش جلب کرد.
-پس یعنی دارید می‌گید هیسو-
سونگهوآ نذاشت پسر بقیه حرفش رو بزنه و سرش رو بالا آورد و به چشم های سان خیره شد.
-خواسته خودش رو پوشش بده،مثلا شاید از وویونگ تنفر خاصی داشته یا دلایل دیگه؟هیچوقت فکر نمی‌کردم لی همچین کار احمقانه ای انجام بده.
سان تایید کرد و ادامه داد:
-اما ماجرا فقط این نیست نمی‌تونیم با این مدارک کم اون رو متهم کنیم،باید مدارک بیشتری جمع آوردی کنیم و به کمک شما نیاز دارم.
یونجون دستاش رو به هم گره زده بود و با اخمی که روی صورتش بود به سان نگاهی انداخت و با کنجکاوی به مرد خیره شد.
-اما این چه ربطی به پرونده ی سندرز داره؟
-این رو هیچکس تا به حال نفهمیده بود اما جونگ وویونگ،پسر یکی از اشخاصیه که توی دولت آمریکا کار می‌کنن،یعنی همون ویلیام تایرت اما قضیه از این قراره که پسر واقعیش نیست.
سونگهوآ کنجکاو به یونجون نگاهی انداخت و رو به سان گفت:ادامه بده
-تایرت کشته شده،توسط شخصی نامعلوم.وویونگ می‌گفت که پدرش یچیزایی درباره ی مینگی می‌دونسته و داشته برای یکی کار می‌کرده و اینطوری که من خبر دارم،ویلیام نقش مهمی توی به دام انداختن مینگی داشته..اما جالبه بدونید همه ی اطلاعات توی یک فلشه که خیلی چیزهارو مشخص می‌کنه..اما اون فلش..هیچکس نمی‌دونه کجاست..
                                          ‌***
نگاه کردم به اطراف،همیشه جالب به نظر نمی‌رسه؛شاید مثل همین الان که جذابیتی در اطرافش نمی‌دید.
خیره شدن به اسم کتاب رو کنار گذاشت و چشماش رو چرخوند و به نشونه ی خستگی آهی کشید،زندگی کردن بدون کامپیوتر و وسایل الکترونیک خیلی سخت و دشوار بود.
بطری آب معدنی رو برداشت و روی زمین انداخت.حتی نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه و ذهنش،به شدت به هم ریخته بود.
اما کنار اومدن با شرایط تنها کاری بود که می‌تونست انجام بده مثل یک برده که از فرمان های اربابش اطاعت می‌کرد و اون ارباب،کسی نبود جز سرنوشت.
با صدای سوت کسی سرش رو بالا آورد و با هونگ جونگی که از میله ی جلوی در اتاق آویزون شده بود مواجه شد.
چشمکی به پسر زد و به سمتش رفت.
هونگ جونگ به بیرون از اتاق اشاره ای کرد و لبخندی زد:
-چرا همش خودتو اینجا حبس کردی مینگی؟
مینگی سرش رو تکون داد و نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن شخصی هجوم درد رو به سمت سرش حس کرد.
لبخند از روی صورتش محو شد و سریع دستش رو روی شقیقه ی سرش گذاشت و اون یکی دستش رو از دیوار گرفت تا نیفته.
هونگ جونگ که داشت موهاش رو درست می‌کرد متوجه حال پسر نشد و با صدای افتادن چیزی سریع سمت صدا برگشت‌‌.
و با مینگی،در حالی که روی زمین افتاده بود مواجه شد.
به بیرون از اتاق رفت و نگهبانی که چند قدم اون طرف تر در حال قدم زدن بود رو صدا کرد.
نگهبان اخمی کرد و سریع به سمت پسر مو آبی دوید و با دیدن چهره ی نگران هونگ پرسید:
-چیزی شده؟
ولی با دیدن مینگی که روی زمین افتاده حرفش رو پس گرفت و سمت پسر هجوم برد.
انگشتش رو روی نبض گردنش گذاشت و با فهمیدن اینکه خطری تهدیدش نمی‌کنه به هونگ جونگ اشاره کرد.
-سریع باش پسر باید ببریمش درمانگاه!
هونگ جونگ دستش رو روی شونه ی مینگی گذاشت و بلندش کرد و با کمک نگهبان از اتاق بیرونش بردن.
‌ ‌ ‌ ‌                                      ‌***
یونهو در حالی که با کتی بازی می‌کرد و موهاش رو شونه می‌کرد،با صدای شنیدن مردی اخمی کرد و سرش رو بالا آورد .
کتی رو کنار برد و دم گوشش آروم زمزمه کرد"همینجا بشین"
در اتاق رو باز کرد و به سمت تخت اشاره کرد و با نگرانی به فردی که رنگش به شدن پریده بود خیره شد.
چشم های بسته،مژه های بلند،پوست سفید،موهای دو رنگش و قد بلندش در یک نگاه نظرش رو جلب کرده بود.
سمت پسر که حالا روی تخت بیهوش دراز کشیده بود رفت و دستش رو روی سرش گذاشت.
سرش رو چرخوند و تازه متوجه پسر مو آبی که با نگرانی به اوضاع خیره شده بود لبخندی زد.
رو به نگهبانی که دست به سینه به پسر روی تخت زل زده بود گفت:
-میشه بیرون باشید؟لطفاً.
نگهبان اخمی کرد و به پسر مو آبی اشاره کرد.
یونهو سرش رو تکون داد و دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت و با چهره ای آروم گفت:
-کاری نمی‌کنه،مواظبش هستم،بهم اعتماد کنید.
بعد از اصرار های فراوان،نگهبان با اخمی که هنوز روی صورتش بود خیره به هونگ جونگ با قدم های آروم به سمت در خروجی رفت و بیرون رفت.
یونهو نفس عمیقی کشید و سرمی از روی میز برداشت و نگاهی به هونگ جونگ انداخت.
-اسمت چیه؟
پسر دستی به موهاش کشید و لب هاش رو با زبونش خیس کرد:
-هونگ جونگ،کیم.
یونهو لبخندی زد و به پسری که روی تخت دراز کشیده بود نگاهی انداخت.
سویشرتش رو از تنش در آورد و به هونگ جونگ داد،پد الکلی رو روی رگ دست مینگی کشید و سوزن سرم رو توی رگ دستش فرو برد.
سرم رو بالای سرش آویزون کرد و ملافه ی سفید رنگی رو روی مینگی کشید.
به کتی نگاه کرد که به آرومی با تبلتش بازی می‌کرد،یونهو دستش رو روی شونه ی هونگ جونگ گذاشت و رو به صندلی هدایتش کرد.
-می‌دونم نگرانشی،ولی چیزی نیست به خاطر فشار عصبی بوده.
هونگ جونگ نفس عمیقی کشید و سویشرت مینگی رو از روی رکابی سفیدش پوشید و تشکری زیر لب کرد.
نگاهی به کتی انداخت و لبخندی زد اما با دیدن نگهبانی که به ساعتش اشاره می‌کرد و خبر از اینکه باید می‌رفت می‌داد،آهی زیر لب کشید و به سمت در خروجی رفت و دستش رو به نشونه ی خداحافظی تکون داد.
کتی به سمت یونهو دوید و بغلش کرد یونهو بوسه ای روی سرش گذاشت اما کتی هنوز هم نگران مردی که روی تخت دراز کشیده بود،بود.
یونهو دستش رو نوازش وار روی سر کتی کشید و بهش اطمینان داد که چیزی نیست و رو به کتی که ترسیده بود گفت:
-می‌خوای بری پیش مامانت عزیزم؟اینجا بودن زیاد جالب نیست‌.
کتی سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و بوسه ای روی گونه ی یونهو گذاشت و از اتاق خارج شد.
یونهو لبخند محوی زد و به سمت کسی که تمام فکرش رو درگیر کرده بود برگشت.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و سمت تخت پسر رفت.
به نظرش یکم زیادی جذاب بود؟
اما با فهمیدن اینکه داره به چه چیزایی فکر می‌کنه،هجوم خون رو به گونه هاش حس کرد و گونه هاش صورتی رنگ شدن.
با لرزیدن چشمای مینگی متوجه شد که داره به هوش میاد و نگاهی به سرمش کرد که هنوز باقی مونده بود.
مینگی صورتش رو از درد جمع کرد و سعی کرد از روی تخت بلند شه اما با قرار گرفتن دستی روی سینش و شنیدن صدای کسی سرش رو بالا آورد و چند ثانیه محو فرد مقابلش شد.
-اوه هنوز سرمت تموم نشده یکم تحمل کن.
یونهو لبخندی زد و دستش رو توی موهاش کشید و با حس کردن نگاه خیره ی مینگی،خجالت زده به چشمای سیاه رو به روش زل زد.
مینگی نفس عمیقی کشید و دست از نگاه کردن به فرشته ی رو به روش برداشت.
مینگی داشت به این فکر می‌کرد که یک فرد،چقدر می‌تونه زیبا باشه.
به محض اینکه به هوش اومده بود با فردی مواجه شد که زیباییش غیر باور بود،و تصورش از دکتر زندان،هیچوقت کسی مثل اون نبود.
یونهو دستش رو روی دست مینگی گذاشت و کنجکاو به پسر خیره شد.
-آم..می‌تونم اسمت رو بدونم و اینکه چند سالته؟
مینگی نگاهی به دست یونهو انداخت:اوه من..سونگ مینگی و بیست و هشت سالمه.
یونهو لبخندی زد و سرش رو تکون داد،همون طور که حدس زده بود،ازش بزرگتر بود.
-خب می‌تونم مینگی صدات کنم؟خب مینگی نیاز نیست نگران باشی از هوش رفتنت بخاطر فشار عصبی بوده،زیاد فکر و خیال می‌کنی؟
مینگی پوزخندی زد و روی تخت جا به جا شد.فکر و خیال بخشی از زندگیش شده بود.
چطور می‌تونست توی این موقعیت خوب باشه؟
                                          ‌***

"زخم های روی جسمم آزار دهنده بودن اما مهم تر از همه ی اون ها زخم هایی بود که روی قلبم دیده می‌شد و فقط دیدن تو بود که قلبم رو درمان می‌کرد"

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

سلام به قشنگای من🍓
بعد از یک غیبت طولانی برگشتم با یه پارت خیلی طولانی و از خوندنش خسته نشید دیگه..
راستی از اینجا به بعد ماجرا های اصلی شروع میشه..
و اینکه دو تا شخصیت جدید اضافه شدن به پارت شخصیت ها سر بزنید
تا پارت بعدی بوس بهتون و منتظر ووت و نظراتتون هستم💗

𝖢𝕽𝖨𝖬𝖤Where stories live. Discover now