𝖯𝖺𝗋𝗍 6 افسونگر

55 8 14
                                    


"قرار نیست همیشه همه چیز خوب باشه،گاهی حتی خودت هم باید بد باشی تا اوضاع بهتر بشه"


مینگی نگاه های کوتاه و گذرایی به پسر مو بلوند رو به روش انداخت و چرا به نظرش آشنا می‌رسید؟
-می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم دکتر؟
یونهو با کنجکاوی روی صندلیش جا به جا شد و دست چپش رو روی لبه ی تخت گذاشت.
سرش رو به نشونه ی تایید نشون داد و به مینگی اطمینان داد که مشکلی نیست.
مینگی سرش رو چرخوند و به پنجره ی اتاق خیره شد،ممکنه که همون فرد باشه؟
-احیانا شما پسر جونگ لی هون نیستید؟
یونهو دستش رو از روی لبه ی تخت برداشت و پشت سر هم چندین بار پلک زد.
چطور یک مجرم آمریکایی اسم پدرش رو می‌دونست؟یونهو با فرد مقابلش تا به حال معاشرتی نداشته بود و این مشکوک به نظر می‌رسید.
-چطور این رو می‌دونی؟
مینگی موهاش رو از روی صورتش کنار زد و دستش رو روی شونه های لختش کشید،به صورت بامزه ی یونهو که از کنجکاوی و نگاهی که شاید ذره ای هم مضطرب به نظر می‌رسید خیره شد.
-پدرتون استاد من بودن،و من شمارو با ایشون دیده بودم.
یونهو لبخندی زد و دستش رو پشت گردنش کشید و سرش رو عقب تر برد چون محض رضای خدا وقتی به خودش اومد دید زیادی به پسر نزدیک شده.
یونهو هیچوقت آدم هوسرانی نبود اما شاید مشکل از مینگی بود که حتی به یونهو اجازه ی نفس کشیدن رو نمی‌داد.
لباش رو گاز گرفت و زیر لب گفت"که اینطور".
با شنیدن صدای نگهبان که به مینگی اشاره می‌کرد،سرش رو چرخوند و به سرم پسر نگاهی انداخت.
دست مینگی رو گرفت و با ملایمت سوزن رو از رگ دستش بیرون کشید،از توی جیب پیراهنش،چسب زخمی درآورد و روی نقطه ای از دست مینگی که سوزن توش فرو رفته بود،چسبوند.
اما تمام این مدت،مینگی بدون شرم به چهره ی بی نقص و زیبای یونهو زل زده بود،تا به حال درگیر کسی به اندازه ی اون نشده بود..
یونهو با حس کردن نگاه خیره ی مینگی سرش رو بالا آورد و سریع دست مینگی رو ول کرد،شاید معذب شده بود؟
مینگی تشکری کرد و لبخند ملیحی زد.
-اوه حالت بهتره؟مشکلی دیگه نیست؟
مینگی بعد از نگاه کوتاهی به چسب زخم دستش، از روی تخت بلند شد.
-ممنونم دکتر مشکلی ندارم.
یونهو احمقانه سرش رو تکون داد و قدمی به عقب برداشت که نزدیک بود کمرش به لبه ی میز کنار تخت برخورد کنه،اما مینگی سریع تر واکنش داد و با فهمیدن موضوع خم شد و دستش رو روی کمر یونهو گذاشت تا آسیب نبینه.
مینگی به دستش خیره شد و با استفاده از دستش کمر یونهو رو از لبه ی میز فاصله داد.
مینگی،با حس کردن اینکه شاید یونهو خجالت بکشه دستش رو کشید و به پسر هشدار داد.
-لطفا مراقب باش یونهو شی.
دو نگهبان که تازه وارد اتاق شده بودن،مینگی رو صدا زدن و یکی از اون ها دستبند فلزی رو دور مچ دست مینگی بست و به بیرون اشاره ای کرد.
یونهو دستش رو روی شونه ی پسر بزرگتر گذاشت و با صدای آرومی گفت:
-سعی کن کمتر اضطراب داشته باشی..برات خوب نیست‌.
مینگی بعد از نگاه عمیقی که انگار داشت چهره ی پسر رو به خاطر می‌سپرد راه افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
-He was heavenly..

𝖢𝕽𝖨𝖬𝖤Where stories live. Discover now