𝖯𝖺𝗋𝗍 2 خرد شده

80 6 8
                                    

‌"مهم این نیست که حق با کیه،توی زندگی همیشه کسانی پیروز میشن که جایگاه و مقام بیشتری دارن و البته یک نفر با جایگاه و مقام بیشتری پشت اونهاست."

𝖩𝗎𝗇𝗀 𝗐𝗈𝗈𝗒𝗈𝗎𝗇𝗀‌ ‌ ‌

گاهی وقت ها زندگی چیزایی رو که ما می‌خوایم،برعکس از ما می‌گیره،آرامش،امنیت،خوشبختی،سلامتی و حتی عشق.
تنها چیزی که از پنجره دیده می‌شد،خرابه ای مثل خاطرات وویونگ بود حس دردناکی نداشت بلکه عادی شده بود.
شیشه های شکسته ی ریخته شده روی زمین،پسر رو یاد احساسات خورد شده ی خودش می‌انداخت اما سرنوشت اهمیتی می‌داد؟ بی شک برای سرنوشت اهمیتی نداشت که هر یک از انسان ها توی زندگی خودشون چه آسیب هایی می‌بینن چون سرنوشت با هر آدمک خودش که دوست داشت،بازی می‌کرد و اگه ازشون خسته می‌شد،اون هارو دور می‌انداخت.واقعیت زندگی این بود و هیچ یک از آدمک ها،نمی‌تونستن از این تله رها بشن.
قدرت بعضی از این آدمک ها،به طوری زیاد بود که می‌تونستن آدمک های دیگه رو زمین بزنن و سرنوشت فقط تماشا می‌کرد این نشون می‌داد بعضی از چیزها حتی به دست سرنوشت نیست و به دست اطرافیان خود ما انجام میشه یا اینکه ما قربانی اطرافیان و خاندان خودمون هستیم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد از تصورات خودش بیرون بیاد دست هاش رو توی جیب سویشرتش گذاشت و چشم هاش رو چرخوند به گوشه ی اتاق زل زد و به سمت اون رفت روی صندلی چوبی نشست و به قاب عکس روی دیوار مقابلش،شخص زیبایی که سال ها می‌پرستید،زل زد و یاد روز هایی افتاد که همه ی اعضای صورت پسر رو لمس می‌کرد و می‌بوسید اگر می‌خواست صادق باشه،اون روزها،حالا بخشی از رویاهاش شده بود با شنیدن صدایی از پشت سرش برگشت و به چشم های تاریکی که نگاهش می‌کردن،خیره شد.
-چرا هنوز اون عکس رو داری وویونگ؟
پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد
-خودمم نمی‌دونم اما بهتره همین الان نابودش کنم درسته؟
با اینکه می‌دونست اون قاب عکس چقدر ارزشمنده اما غرورش اجازه نمی‌داد هنوزم عکس رو نگه داره از روی دیوار،قاب عکس رو برداشت و بعد از نگاهی گذرا،به زمین کوبیدش و فریاد بلندی زد.
-خیالت راحت شد نوآ؟
چند قطره اشک روی گونه هاش ریخت اما با آستین سویشرتش،پاکشون کرد می‌تونست همین حالا تبدیل به یک قاتل بشه و با کشتن خودش و معشوقش،به زندگی نفرت انگیزشون پایان بده اسلحه رو از روی میز برداشت و به سمت معشوقه ی عزیزش گرفت
-اگه خودت نمی‌خوای،می‌تونیم توی یک دنیای دیگه عاشق هم باشیم مگه نه یونهوی من؟
اما با شنیدن صدای آزار دهنده ای با تعجب به بیرون از پنجره نگاهی انداخت و با دیدن ماشین های پلیس لیسی به لبش زد و بلند خندید اما با افتادن روی زمین و بستن دستاش توسط مامور پلیس،اخمی کرد و با شنیدن صدای یونهو چشم هاشو بست.
-منو ببخش وویونگ،من مجبور بودم..

𝖪𝗂𝗆 𝗁𝗈𝗇𝗀𝗃𝗈𝗈𝗇𝗀

انگشتای دستش رو مثل وقتی که پیانو می‌زد،حرکت می‌داد دیوانه وار می‌خندید و شاید هم گریه می‌کرد حتی دلیلش رو نمی‌دونست در قلبش،احساس درد می‌کرد و سینش رو فشار می‌داد.بغض عجیبی توی گلوش بود اما غرورش،بهش اجازه ی گریه کردن نمی‌داد،نمی‌تونست نفس بکشه اما همه ی این ها،فقط در چند دقیقه اتفاق افتاد بعد این چند دقیقه دیگه هیچ احساسی نداشت و فقط به یک چیز فکر می‌کرد؛که چطور از این زندان تاریک رها بشه..چون هونگ جونگ در زندگی خودش،فقط از یک چیز می‌ترسید..اون هم زندانی شدن و رها نبودن بود.
درسته،از قفس می‌ترسید اما چیزی که باعث می‌شد امید داشته باشه،عشق نسبت به یک نفر بود..
امید داشت که کسی که دوستش داره،ارزش تمام سختی هارو داره.
دستی به موهای آبی رنگش کشید و اشک های آزار دهنده ی روی صورتشو پاک کرد.دلش برای زندگی عادی تنگ شده بود البته زندگی عادی‌ای که بدون معشوقش باشه،قابل تحمل نبود زیر لب زمزمه کرد:
-تو فقط پیش من باش،تو فقط رو به روی من بشین تا سال‌ها بهت نگاه کنم و خسته نشم..
از روی تحت بلند شد و سمت دَر خروجی رفت و محکم با مشت به در کوبید و فریاد زد.
-بزارید یک نفر رو ببینم،این حق رو دارم نه؟
با باز شدن در و ظاهر شدن نگهبان،لبخندی زد و نفس عمیقی کشید
-می‌خوام..می‌خوام..متیو رو ببینم..متیو سندرز.

𝖪𝖺𝗇𝗀 𝗒𝖾𝗈𝗌𝖺𝗇𝗀

کراوات مشکی رنگشو درست کرد و نگاهی به خودش کرد و پوزخندی زد موهاشو به سمت بالا حالت داد و به زنی که به سمتش می‌اومد،نگاهی انداخت،موهای مشکی بلند که تا زیر شونه هاش می‌رسید،چشم‌ های خمار و زیبا،لب های قرمز،کمر باریک و لباس کوتاهی که به شدت در چشم بود،هر کسی رو جذب می‌کرد و زن زیبایی بود.اما یوسانگ بخاطر چیز دیگه ای اینجا بود با دیدن کیف مشکی رنگ توی دست زن نگاهی به اطرافش انداخت و با لبخند سمت زن رفت
-امروز زیادی زیبا شدید خانمِ؟
زن با دیدن یوسانگ نگاهی به سر تا پاش انداخت و موهاش رو پشت گوشش گذاشت و خنده ی کوتاهی کرد
-اوه ممنونم،هانی هستم
یوسانگ روی دست زن مقابلشو بوسید و چشمکی زد
-قابلی نداشت هانی
زن با لحن اغوا کننده‌ای دم گوش یوسانگ زمزمه کرد
-فقط بگو چی می‌خوای؟
یوسانگ دستشو روی کمر زن گذاشت و به سمت خودش کشید
-شاید یک شب دوست‌داشتنی؟
آروم دستشو روی کمرش حرکت داد و با ناله ی کوتاه هانی مواجه شد
دستشو گرفت و سمت کوچه ی باریکی برد و هانی رو به دیوار چسبوند و آروم دم گوشش زمزمه‌ کرد:
-متاسفم خانم،اما..
اسلحه رو روی پهلوی زن گذاشت و با چشمای بی‌حس نگاهی به اون کرد
-فقط فلش رو بده تا زنده بمونی
با ترسیدن هانی لبخندی زد و کیف رو از دستش گرفت،از کوچه خارج شد اما با شنیدن آژیر پلیس ایستاد
-سرجات وایسا،تو به جرم سرقت مسلحانه بازداشتی
سرشو بالا آورد و به هانی زل زد اما زن با پوزخند وحشتناکی زیر لب زمزمه کرد:
-گول خوردی کانگ،اون فلش اصلی نیست

"ادامه دارد"

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ممنونم که می‌خوندیدش💗
دوست دارم نظراتتون رو بدونم
مواظب خودتون باشید تا پارت بعدی خدانگهدار

𝖢𝕽𝖨𝖬𝖤Where stories live. Discover now