دو روز از بازگشتشون گذشته بود و تمام این مدت بکهیون انقدر افکارش درگیر لیلی و حرف هاش شده بود که به کلی جریان اریک و همسرش رو به فراموشی سپرده بود.
صدای برخورد شمشیرهاشون فضا رو پر کرده بود.
دانیل با کمر به قفسهی شمشیر های چوبی برخورد کرد و یکی از شمشیر ها روی زمین افتاد.
قفسهی سینه اش بالا پایین میشد و با بی تابی در جستجوی اکسیژن بود.پسر با نوک زبونش عرق کنار لبش رو لیسید و با تکون دادن سرش موهای قهوهای رنگش رو به طرفی پرت کرد .
"چیه کم اوردی؟"
بکهیون شمشیر رو توی دستش سبک سنگین کرد و ادامه داد:"خودت خواستی با شمشیر واقعی تمرین کنیم، به همین زودی جا زدی؟"
دانیل تکیه اش رو از قفسه گرفت و به جلو اومد.
شروع کرد دور بکهیون چرخیدن و شوالیه هم متقابلا حرکت کرد."منو جا زدن؟ منی که قرار پادشاه آینده اینجا باشم؟! حتی فکرش هم نکن. قبول دارم هنوز نتونستم شکستت بدم اما دیر یا زود تو جلوم زانو میزنی شوالیه."
بکهیون خندید، تاری از موهاش رو بغل گوشش فرستاد.
"مشتاقانه منتظر اون روز هستم."
بعد از حرفش به جلو خیز برداشت و شاهزاده رو غافلگیر کرد.دانیل تونست با دفاعی محکم ظربهی یهویی بکهیون رو دفع کنه اما بعد از چند حرکت باز هم نتونست حرکت بعدی بکهیون رو پیشبینی کنه ، پس با باسن روی زمین افتاد و شمشیرش به گوشهای پرت شد.
بکهیون لبخند گرمی زد، دستش رو به سمتش دراز کرد و اون رو بالا کشید.
"این دفعه خیلی بهتر بودی شاهزاده."
"اینطوری میگی ناراحت نشم؟"
"تو این جایگاه من استادم، توهم شاگرد پس ناراحت شدنت اصلا برام مهم نیست."دانیل خندید و با دستش خاک های روی لباسش رو تکوند.
"ممنون، تمرین بعدی کی باشه؟"
بکهیون شمشیر رو درون غلاف فرو کرد و درحالی که موچ بند هاش رو باز میکرد گفت:"امروز باید برم بیرون قلعه دیدن دوستم تمرین بعدی برای فردا."
"خیل خوب."دانیل به سمت میز کوچیکی که کنار قفسهی شمشیر ها قرار داشت رفت تا با خوردن آب گلوی خشک شدش رو تازه کنه.
پارچی از جنس نقره رو برداشت و سرش رو به سمت لیوان کج کرد.
"راستی واقعا تو جون پیتر رو نجات دادی؟"
بکهیون به پشت سر دانیل نگاه کرد.
"کار خاصی نبود هرکس بود انجام میداد.""ریچارد سایهی لیلی رو هم با تیر میزنه، البته این رو من از چشماش میفهمم وگرنه جرعت نداره چیزی بگه."
اخم ریزی بین ابرو های بکهیون نشست.
"دیشب دوباره یه دعوای درست حسابی داشتن."
"کی؟"
"پدر و مادرم و لیلی، مامانم مثل همیشه طرف لیلی بود. پدرم تصمیم داشت توی همین روزا یه مراسم ازدواج بگیره و لیلی رو به قلعه دانویگان بفرسته.""تصمیم داشت؟ میخوای بگی بازم ملکه پیروز شد؟"
دانیل چهرهی متفکری به خودش گرفت و روی میز نشست.
"خوب این بار فکر میکنم خدا با مادرم یار بود چون لیلی بدجور مریض شده و از دیشب حسابی تب داره، پدرم مجبور شد مراسم رو عقب بندازه."
YOU ARE READING
SentencedToDeathꢅ (Complete)
Fanfiction𓂃 ࣪ ִֶָ☾. ִֶ 𓂃⊹ بکهیون ،دورگهی آسیایی و اروپایی، در سرزمینهای اسکاتلند چشم به جهان گشود. سالیان دراز در اصطبل سلطنتی پادشاه ، اعلیحضرت کینگ ، مشغول بود تا این که روزی پا بر سنتها گذاشت و با شمشیرش به عنوان یک شوالیه سوگند یاد کرد. بکهیون که ح...