Love is accessible❤️

262 45 30
                                    

+ امروز خیلی سخت تلاش کردین بچه ها، ممنونم.
سوبین با لبخند از بقیه اعضای تیمش خداحافظی کرد و بعد از راهی کردنشون، خودش دوباره به سر میز سفید و بزرگ و البته شلوغ کارگاه برگشت.
کارگاه نسبتا بزرگی بود، اما بیشتر فضاش رو سیم ها و مانیتور های لمسی و نوری کوچیک و بزرگ پر کرده بودن و رسما فضای خالی‌ای براش باقی نگذاشته بودن. شلوغی اون کارگاه حاصل چند سال تلاش سوبین و تیمش بود، تیمی که ۸ نفره، روی پروژه جدیدی کار می‌کردن که به نظر غیر ممکن میومد.
کی باورش می‌شد یه نفر بتونه انسانی ترین چیز ممکن رو به یک ربات بده؟ کی باورش می‌شد سوبین میخواد احساسی ترین ربات دنیا رو بسازه؟ هوش مصنوعی‌ای که وقتی باهاش حرف میزنی نگه «من نمی‌تونم احساسات انسان ها رو درک کنم»
خمیازه‌ای کشید و قطعه‌ی توی دستش رو روی میز گذاشت و خودش روی صندلی نشست. ساعت دو نصف شب بود ولی سوبین به خودش قول داده بود که باید امشب قبل از خوابیدن اون قطعه رو جا بزنه و تست کنه.
به سیم ها و قطعات توی دستش که توی یه پوشش قلب شکل به هم وصل شده بودن نگاه کرد. برای گذاشتنش سر جاش هم هیجان و هم اضطراب داشت. ممکن بود سال ها تلاشش این بار چشماشو باز کنه و حرف بزنه، و یا مثل همیشه شروع به گفتن پرت و پلا کنه.
بلند شد و کنار رباتش که در مرکزی ترین نقطه میز بود ایستاد. پوست سیلیکونی و موهای پلاستیکی مشکی نرمش بی نقص به نظر می‌رسیدن و مژه های بلندش، چشم های آبی رنگ روباهیش رو پوشونده بودن. پسرک ربات کاملا بی حرکت و مرده بود.
سوبین پیراهن سفیدش رو کنار زد و به قفسه سینه‌ی شیشه‌ایش نگاه کرد. سیم ها و قطعات بدنش کاملا دیده می‌شدن. ربات، به عنوان یک هوش مصنوعی کامل و بی نقص بود و اگه همین الان سوبین اون رو روشن می‌کرد، مثل هر ربات دیگه‌ای شروع به حرف زدن و حرکت کردن می‌کرد.
چیزی که ربات رو از بقیه متمایز می‌کرد، قلب توی دست سوبین بود. در واقع، حساس‌ترین، مهم ترین و اصلی ترین بخش، همون قلب کوچیک بود که اندازش به اندازه نصف کف دست هم نبود.
به جای خالی قلب شکل، سمت راست قفسه سینه رباتش نگاه کرد. به خاطرش لبخند زد؛ قلب قرار بود سمت چپش باشه اما به خاطر سهل انگاری و حواس پرتی یکی از اعضای تیم، سمت راست ساخت شده بود و بعد هم کسی بهش اهمیت نداد. سوبین بهش به چشم یک نقطه تفاوت نگاه می‌کرد.
نفس عمیقی کشید و قلب رو سر جاش گذاشت. به محض برخورد قلب با قفسه سینه، پوشش شیشه‌ای نازکی روش رو پوشوند و نور آبی رنگ کوچیکی از وسط قلب جرقه زد.
اتصالی کرده بود؟ چنین مشکل جزئی‌ای؟
می‌خواست قلب رو بیرون بیاره که صدای خش دار و عجیب ربات، که کلماتش به سختی قایل تشخیص بودن رو شنید:
- سلام من...
سوبین با عوض کردن چند تا گزینه روی نزدیک ترین مانیتور، صداش رو تغییر داد و درست کرد.
- سلام من ربات پروژه 9 / 13 56 781 هستم. می‌تونین من رو چوی یونجون صدا کنید.
حالا صدای لطیفی شد که سوبین انتخاب کرده بود.
یونجون اسم انتخابی کوچیک ترین اعضای تیم بود. قرار بود فامیلش رو هم رندوم انتخاب کنن که بقیه به این نتیجه رسیدن که فامیلی ربات، باید فامیلی سرگروه تیم، چوی سوبین باشه. و سوبین هم مخالفتی نکرده بود.
طبق روال عادی هربار، ربات رو تست کرد.
نزدیک چشم های یونجون بشکن زد و یونجون چشم هاش رو بست.
سوبین لبخند زد و بلند اعلام کرد:
+ ترس غریزی، فعال.
مانیتور بزرگ روی میز، کلمات سوبین رو ثبت کرد.
یونجون پرسید:
- احساس بعدی‌ای که میخواهید امتحان کنید چیست؟
سوبین خندید:
+ دوستانه حرف بزن.
یونجون هم خنده سوبین رو تکرار کرد:
- احساس بعدی چیه؟
سوبین اعلام کرد:
+ شادی، فعال.
و بعد رو به ربات پرسید:
- یونجون، اگه بخوام از این پنجره به بیرون پرتت کنم چیکار می‌کنی؟
+ حتما به دلیلی این کار رو انجام میدی. سکوت می‌کنم و می‌ذارم انجامش بدی.
سوبین با دست روی پیشونیش کوبید:
- چه احساسی پیدا می‌کنی؟
+ متاسفم، نمی‌تونم تصور کنم نابود شدن توسط تو چه حسی داره.
سوبین نا امید روی صندلیش نشست و زمزمه کرد:
- می‌تونی خاموش بشی.
و بعد سرشو به عقب پرت کرد و داد زد:
+ ترس از نابودی، غیر فعال.
خمیازه کشید و سرش رو روی میز گذاشت:
+ امشب درست نمیشه. دیگه باید بخوابم.
و همونجا، روی همون میز خوابش برد و نفهمید که یونجون پیام خاموش شدنش رو نشنیده.
یونجون از جاش بلند شد و آروم زمزمه کرد:
- من می‌دونم نابودی چقدر ترسناکه. ولی اون انقدر خواب آلود بود که نذاشت براش توضیح بدم که من از نابودی توسط اون نمی‌ترسم.
و بعد رو به مانیتوری که احساساتش رو ثبت می‌کرد، آروم گفت:
- عوضش کن. ترس از نابودی فعال.
کنار صندلی سوبین خم شد و با دست های نرمش، موهاش رو نوازش کرد.
- وای! خیلی زیباست. چطور یه انسان میتونه انقد زیبا باشه!
آروم رو به مانیتور ادامه داد:
- حیرت، فعال
نگاهش رو به چشم های بسته‌ی سوبین داد و همون‌طور که نور آبی رنگی توی چشم راستش چشمک می‌زد، زیر لب گفت:
- به نظرم باید بگم، عشق فعال!

~~~~~~

کارگاه سوبین، اون چهارپایه کوچیک اون وسط جاییه که یونجون میشینه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کارگاه سوبین، اون چهارپایه کوچیک اون وسط جاییه که یونجون میشینه.

کارگاه سوبین، اون چهارپایه کوچیک اون وسط جاییه که یونجون میشینه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

قلب یونجون

آنیونگ!
پرلا با فیک جدیدش اینجاست!
این ایده خیلی ناگهانی به ذهنم رسید و با وجود اینکه بقیه فیکشن ها وضعیت ووت و کامنت خوبی نداشتن بازم دارم می‌نویسمش چون دلم نمیاد بیخیالش بشم.
پس لطفاً دوسش داشته باشین و با ووت کامنت هاتون بذارین منم بدونم🩵
Perla loves you all⭐
(اگه می‌خواین عشق یونجون همیشه فعال بمونه ووت بدین)

Electric HeartWhere stories live. Discover now