- خوش گذشت؟ آب بازی تو تاریکی؟
یونجون انگار یهو کلا فراموش کرده باشه قبلش چی گفته جواب داد:
+ خیلی زیاد. باید میومدی.
- دیگه این کارا از سن من گذشته.
+ دیدی گفتم پیر شدی.
سوبین دست از خشک کردن موهاش برداشت، چرخوندش و به چشماش نگاه کرد:
- پس چرا از یه پیرمرد خوشت میاد؟
یونجون ساکت سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو از سوبین گرفت.
+ نمیدونم.
سوبین خودش هم متوجه سوال احمقانهای که پرسیده بود شد، تو دلش خودش رو سرزنش کرد و حوله رو از روی سر یونجون برداشت.
- ساعت چنده؟
یونجون با تعجب جواب داد:
+ ده و چهل و سه دقیقه. میخوای بخوابی؟
سوبین بلند شد و بدنش رو کش داد:
- فکر نکنم.
یونجون هم سریع بلند شد:
+ بریم قدم بزنیم؟
سوبین نگاهی به موهای یونجون که هنوز نم داشتن کرد:
- قول میدی دوباره خودتو خیس نکنی؟
یونجون با اشتیاق تند تند سر تکون داد.
سوبین در چادر رو، که هنوز نبسته بودنش کنار زد و بعد از اون هم یونجون از چادر خارج شد.
- خیلی تاریکه.
یونجون چراغ قوهای که با خودش آورده بود به سوبین داد:
+ ولی خیلی قشنگه.
سوبین چراغ قوه رو روشن کرد و به سمت دریا گرفت، توی نور سفید چراغ، کف موج ها سفید تر به نظر میرسید.
- هست.
چند دقیقه ای توی سکوت، روی ماسه های خیس با پای برهنه قدم زدن، و یونجون توی همین چند دقیقه چند تلاش ناموفق برای گرفتن دست سوبین داشت.
آخرین بار، یونجون کلافه شد:
+ چرا نمیذاری دستتو بگیرم؟
سوبین با تعجب به چشم های درخشانش توی تاریکی نگاه کرد:
- میخواستی دستمو بگیری؟ من فکر میکردم چون خیلی نزدیک هم راه میریم دستامون به هم میخوره برای همین کنار میرفتم.
یونجون نمیدونست بخنده یا دعواش کنه.
+ به خاطر همین چیزاست که پیر شدی و تا حالا یه رابطه هم نداشتی.
سوبین چراغ قوه رو به دست چپش داد و با دست راستش دست یونجون رو گرفت.
- فقط کافی بود از اول بهم بگی میخوای دستمو بگیری.
یونجون دست سوبین رو نرم فشرد.
+ خجالت میکشیدم. خودت باید این چیزا رو بفهمی!
سوبین خندید:
- ببخشید.
یونجون با دست آزادش موهای کوتاهش رو پشت گوشش داد.
+ اشکالی نداره، فقط دفعه بعد دیگه خودت بفهم. لطفاً!
سوبین خندید و تایید کرد.
- تمام تلاشمو میکنم.چند لحظه بعد، یونجون یکدفعه ایستاد.
+ سوبین! فکر نمی کنی خیلی زیاد از چادر دور شدیم؟
سوبین چراغ قوه رو به سمت پشتشون گرفت، چادر توی محدودهای که نور پوشش میداد دیده نمیشد.
- اشکالی نداره گم که نمیشیم، فقط کافیه همین جوری که اومدیم از لبهی آب همین راهو برگردیم.
یونجون دست سوبین رو کشید.
+ بیا برگردیم هیونگ، من میترسم.
سوبین لبخند زد و چرخید.
- باشه بر میگردیم.
کل راه برگشت، هیچ کس حرفی نزد. چون یونجون تمام مدت به دست هاشون زل زده بود و سوبین هم طبق معمول حرفی برای گفتن نداشت.
سوبین با دیدن چادر از دور، نور چراغ رو به سمتش گرفت و به یونجون نشونش داد:
- بفرمایید، رسیدیم.
یونجون بعد از اینکه سوبین در چادر رو باز کرد، پشت سرش وارد چادر شد.
+ منم از این نمیترسیدم که گم بشیم یا نرسیم.
سوبین همینطور که در چادر رو دوباره میبست پرسید:
- پس از چی میترسیدی؟
یونجون شونه بالا انداخت:
+ نمیدونم، فقط ترسیدم.
سوبین گونه های یونجون رو بین دستاش گرفت و فشارشون داد، فقط یک قدم تا گاز گرفتنش فاصله داشت:
- واقعا که کوچولویی!
یونجون اخم کرد:
+ فکر نمیکنی این مشکل خودته که احساسات منو انقد شدید تنظیم کردی که انقد راحت بترسم؟
سوبین گونه های یونجون رو ول کرد و جواب داد:
- وقتی برگشتیم یه فکری براش میکنم.
اگه به خودش بود هیچ وقت همچین ویژگی کیوتی رو دستکاری نمیکرد، ولی یونجون قرار نبود پیش خودش بمونه، و اگه قرار بود انقدر راحت بترسه حتما زندگی جای دیگه براش سخت تر میشد...
یونجون صداش زد:
+ سوبین؟ به چی فکر میکردی؟
سوبین سر تکون داد:
- هیچی.
یونجون کمی بیشتر به صورتش خیره شد.
+ ولی حالت صورتت جوریه که انگار درگیر موضوع ناخوشایندی بودی.
سوبین تکذیب کرد:
- فقط یه سری مسائل کاری.
+ ولی منم که جزو کارتم.
سوبین به سمت رخت خواب هایی که گوشه چادر خیلی کوچیک جمع شده بودن رفت و بازشون کرد، داشت سعی میکرد با یونجون چشم تو چشم نشه.
- چیز مهمی نبود.
+ میخوای بخوابی؟
سوبین تشک نازکش رو صاف کرد:
- آره، لطفا تو هم خاموش شو حس خوبی ندارم که کل شب رو بهم زل میزنی.
یونجون خندید:
+ فهمیدی؟
سوبین تشکی که برای یونجون آورده بود رو هم کنار خودش پهن کرد.
- معلومه که میفهمم.
+ من که قرار نیست بخوابم.
سوبین چراغ قوه رو برداشت تا خاموشش کنه.
- وقتی قراره با یه آدم وقت بگذرونی باید کاراشو تقلید کنی، حتی اگه قرار نیست بخوابی هم باید بخوابی!
یونجون توی تاریکی روی تشکش نشست و سرشو پایین انداخت:
+ باشه حالا چرا دعوام میکنی.
سوبین لبخند زد و به یونجون نزدیک تر شد:
- من که دعوات نکردم.
یونجون نگاهش رو از سوبین گرفت:
+ خیلی هم کردی.
سوبین صورت یونجون رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه:
- لحنم بد بود؟ ببخشید.
یونجون لبخند زد:
+ اونقدرام بد نبود.
صورتش رو از بین دستای سوبین بیرون آورد و با لبخندی که سوبین نمیتونست توی تاریکی ببینه تای پتوشو باز کرد تا دراز بکشه.
سوبین هم کنارش دراز کشید و سعی کرد با زل زدن به صورتش، بفهمه چه احساسی داره. ولی چشمای بی تجربه انسانیش، اون هم با وجود تاریکی نمیتونستن متوجه چیزی بشن.
چند لحظه بعد متوجه شد یونجون چشماشو بسته. آروم زمزمه کرد:
- خاموش شدی؟
یونجون سریع چشماشو باز کرد:
+ نه تا وقتی مطمئن شم خوابیدی.
سوبین کمی خودش رو جلو تر کشید، دستش رو دور کمر یونجون حلقه کرد و به خودش چسبوندش.
- این دفعه درست فهمیدم؟
یونجون سرش رو بالا آورد و با لبخند واضحی به درخشش چشمای سوبین زل زد:
+ خیلی خوب فهمیدی.
و سرش رو به شونه سوبین چسبوند.
سوبین هم چند لحظه بعد، به خواب رفته بود.
از هفت روزشون، شیش روز دیگه باقی مونده بود.~~~~~~
بالاخره برگشتم🤭
میدونم خیلی دیر شد، خودمم دلم برای یونجون کوچولوی الکتریک هارت تنگ شده بود.
آپش هنوز به هم ریختهست و با باز شدن مدرسه ها احتمالا خیلی به هم ریخته تر هم میشه. امیدوارم درک کنین و باز هم منتظرش بمونین.
ووت و کامنتاتون رو هم ازم دریغ نکنین❤️
YOU ARE READING
Electric Heart
Fanfictionسوبین و تیمش سال هاست دارن روی یه پروژه رباتیک کار میکنن و هدفشون ساخت رباتیه که بتونه احساسات رو درک کنه. اما یه شب که سوبین طبق معمول داره تا دیر وقت کار میکنه، رباتش از خواب بیدار میشه و کنار چهرهی خوابیدهی سوبین اولین احساساتش رو تجربه میک...