Enjoying is accessible💜

128 25 41
                                    

+ سوبین! سوختیش!
سوبین با صدای فریاد یونجون مارشمالوشو از توی آتیش بیرون آورد و تند تند فوتش کرد:
- من (فوت) چه بدونم (فوت) مگه تا حالا چند مارشمالو (فوت) کباب کردم؟
یونجون خندید و مارشمالوی خودش، که اون هم برای سوبین بود، رو روی آتیش چرخوند:
+ مارشمالو کباب نکردی چشم هم نداری؟ نمی‌تونستی ببینی داره سیاه میشه؟
سوبینم خندید:
- این چه وضع حرف زدن با بزرگتره؟
یونجون سرش رو خم کرد:
+ منو عفو کنید پدر بزرگ.
و صدای خنده هاشون تو فضای خالی و خلوت ساحل گم شد.
خورشید تازه غروب کرده بود و چند ساعتی از کمپ زدنشون کنار ساحل گذشته بود.
بعد از کباب کردن مارشمالو، که بیشتر سوختن مارشمالو بود، یونجون و سوبین کنار هم روی ماسه های خیس نشسته بودن و به غروب آفتاب نگاه می‌کردن.
+ به نظرت اگه شازده کوچولو غروب آفتاب رو از کنار دریا میدید، بازم به نظرش غمگین میومد؟
سوبین از سوالش جا خورد. ناگهانی بود اما جواب داد:
- ولی اون هیچ وقت نگفت غروب آفتاب غمگینه. می‌گفت وقتی غمگینی، تماشای غروب آفتاب خیلی لذتبخشه. پس شاید منظورش این بوده که غروب آفتاب براش شادکننده و آرامش بخشه. چطور؟
یونجون سرش رو روی شونه سوبین گذاشت:
+ غروب آفتاب باعث شد یاد این بیوفتم که شازده کوچولو رو دوست داری. پس فکر کردم شاید برات جذاب باشه که راجبش حرف بزنی.
سوبین خندید:
- نباید انقد صریح به آدما بگی که کاری رو برای جلب رضایت اونا انجام دادی. باید اجازه بدی خودشون اینطوری حس کنن.
یونجون سرش رو بالا آورد و به چشمای سوبین زل زد:
+ ولی تو خودت پرسیدی!
- ولی بازم نباید اینجوری واضح جواب بدی.
+ شما آدما واقعا عجیبین.
سوبین سر تکون داد و به یونجونی که کنارش روی ماسه ها نشسته بود زل زد که یونجون چیز دیگه ای پرسید:
+ اگه بتونی یه آدم مرده رو ببینی کی رو انتخاب می‌کنی؟
سوبین خندید:
- اینا دیگه چه سوالاییه؟
یونجون خیلی جدی جواب داد:
+ خیلی سکوت شده بود و تو هم نگفته بودی که میخوای از سکوت لذت ببری. پس منم دنبال یه موضوع برای حرف زدن گشتم!
سوبین دوباره به دریا نگاه کرد:
- جان مک کارتی، می‌دونی اون یه جورایی الگومه. شاید اگه اون نبود تو الان کنارم نبودی.
یونجون سر تکون داد، سوبین میخواست بیشتر توضیح بده اما میدونست بی فایده‌ست چون یونجون همه اونا رو می‌دونه.
+ اگه میدونستی یه قدرت ماورایی داشته باشی، چه قدرتی رو انتخاب می‌کردی؟
سوبین بدون فکر کردن جواب داد:
- اینکه بتونم ربات ها رو به انسان تبدیل کنم.
یونجون چند لحظه فکر کرد:
+ انتظار داشتم بگی تلپورت، پرتاب لیزر و پرواز و این چیزا. برام غیر قابل پیش بینی بود.
سوبین دوباره خندید:
- من که دیگه نوجوون نیستم!
و ادامه داد:
- منم انتظار داشتم بپرسی چرا؟
یونجون بی تردید پرسید:
+ چرا؟
سوبین سرشو پایین انداخت و  روی زمین شنی، با انگشت خطوط بی معنی کشید:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
یونجون سعی کرد به چشمای سوبین نگاه کنه:
+ به خاطر من؟
سوبین با تردید سر تکون داد، هنوز به یونجون نگاه نمی‌کرد.
+ خوشحالم.
سوبین بالاخره سرش رو بالا آورد:
- چرا؟
+ فکر می‌کردم منو ساختی که باهام پولدار بشی.
- چرا اینجوری فکر می‌کردی؟
+ مگه می‌تونست دلیل دیگه‌ای هم باشه؟
سوبین دوباره نگاهش رو از یونجون گرفت:
- اولش همین فکرو می‌کردم، تا همین چند وقت پیش. می‌دونی... اصلا اگه اون اشتباه پیش نمیومد...
یونجون وسط حرفش پرید:
+ هنوزم اشتباه صداش می‌کنی؟
سوبین سریع ادامه داد:
- چون بود.
+ پس چرا درستش نکردی؟
بحثشون کم کم داشت به مشاجره تبدیل می‌شد.
- نمی‌دونم...
اما لحن آخرین کلمه سوبین زیادی عاجزانه بود.
+ مطمئنی نمی‌دونی؟
سوبین قبل از اینکه یونجون سوالای بیشتری ازش بپرسه از جاش بلند شد.
- نمیخوام بهش فکر کنم.
حق با سوبین بود. فکر کردن بهش هم اونا رو به جوابی نمی‌رسوند.
پیش خودش چی فکر کرده بود که عاشق یه انسان شده بود؟
افکارش رو از توی ذهنش کنار زد و بلند شد و به سمت چادر، جایی که سوبین بود رفت.
+ شام چی داریم؟
سوبین داشت توی سبد وسایلی که اصلا ازش سر در نمیاورد دنبال چیزی می‌گشت:
- ولی تو که اصلا غذا نمی‌خوری یونجون!
یونجون کنار سوبین نشست و سعی کرد مثل اون به داخل سبد زل بزنه:
+ ولی باید مراقب تو باشم که خوب غذا بخوری!
- بعد از مامانم دیگه هیچ کس انقد مراقب غذا خوردنم نبوده.
+ برا همینه که انقد زود پیر شدی؟
سوبین بیخیال سبد شد، سرش رو بالا آورد و ابروشو بالا انداخت:
- من پیر شدم؟
یونجون سر تکون داد:
+ الان دیگه نصف شصت سالته!
سوبین از جاش بلند شد:
- بچه پر رو!
یونجون از چادر بیرون پرید و به سمت آب رفت.
سوبین پشت سرش داد زد:
- نری تو آب!
یونجون پاشو آروم تو آب گذاشت و از دور جوابش رو فریاد زد:
+ منو به این گندگی ساختی ضد آبم نکردی؟
سوبین همون‌طوری ادامه داد:
- ضد آبی ولی حوصله ندارم لباستو عوض کنم.
یونجون خندید:
+ باشه مامان!
سوبین دوباره به داخل برگشت به سمت سبدش رفت تا برای خودش خوراکی جور کنه.
بعد از چند دقیقه که تونست یه ساندویچ دست و پا شکسته جور کنه، یونجون سر تا پا خیس وارد چادر شد.
+ سوووبین هیووونگ!
سوبین با دیدن لباسا و موهای خیس یونجون با دهن باز بهش زل زد:
- چیکار می‌کردی؟
یونجون خندید:
+ آب بازی.
سوبین به سمت کوله پشتیش رفت و حوله تقریبا کوچیکی بیرون آورد.
- وای وای نگاش کن چیکار کرده! بشین ببینم.
یونجون با لباس های خیسش رو به روی سوبین نشست و اجازه داد لباساشو در بیاره و بدنش رو خشک کنه‌.
بعد از اینکه خیالش راحت شد پتو رو روش انداخت.
+ من که سرما نمی‌خورم این برای چیه.
سوبین حوله رو روی موهاش گذاشت و سعی کرد جوری خشکشون کنه که ماسه های بینشون هم بریزه.
- حس خوبی ندارم که کل سیستمت اینجوری جلوی چشم باشه. وای موهات پر ماسه شده اگه تهیون بفهمه تک تک موهای خودمو می‌کنه.
+ حس می‌کنم تو مامانمی و تهیون بابامه.
- ما هممون مامان باباتیم.
صدای یونجون آروم تر شد:
+ چی می‌شد اگه نبودی.
سوبین وانمود کرد نشنیده:
- خوش گذشت؟ آب بازی تو تاریکی؟
یونجون انگار یهو کلا فراموش کرده باشه قبلش چی گفته جواب داد:
+ خیلی زیاد. باید میومدی.
- دیگه این کارا از سن من گذشته.
+ دیدی گفتم پیر شدی.
سوبین دست از خشک کردن موهاش برداشت، چرخوندش و به چشماش نگاه کرد:
- پس چرا از یه پیرمرد خوشت میاد؟

~~~~~~

ببخشید که خیلی طول کشید، از این به بعد سعی می‌کنم بیشتر بهش نظم بدم.
البته نظرا و ووتای شما هم خیلی تاثیر داره میدونین که؟

Electric HeartWhere stories live. Discover now