Guilty conscience is accessible🤎

71 12 29
                                    

سوبین خودش رو روی کاناپه پرت کرد.
- خسته شدم ها!
یونجون کنارش نشست:
+ ولی رسما فقط استراحت می‌کردی.
سوبین چپ چپ بهش نگاه ‌کرد:
- دلیل نمیشه خسته نشده باشم.
+ یه شب توی ساحل خوابیدن خسته‌ت می‌کنه ولی کل زندگیت رو توی کارگاه خوابیدن نه؟
سوبین چشماشو بست، هنوز صبح خیلی زود بود ولی هوا کنار ساحل، صبح انقد سرد شده بود که مجبور شدن برگردن.
- کارگاه خونه‌مه. آدم از خوابیدن توی خونه‌ش خسته نمیشه.
یونجون سر تکون داد و بعد از کمی مکث، با تردید پرسید:
+ حالا که پروژه من تموم شده، دیگه چطور میخوای برگردی کارگاه؟
سوبین چشماشو باز کرد و به یونجون زل زد.
- نمی‌دونم.
و باز نگاهش رو به سقف داد:
- واقعا نمیدونم بعد از این قراره چه اتفاقی بیوفته. نمیتونم به بعد از این هفت روز فکر کنم. نمیخوام هم فکر کنم.
+ چرا؟
سوبین از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت:
- من هنوز می‌خوام بخوابم.
یونجون همونجا روی مبل موند و سر تکون داد:
+ باشه.
خوشبختانه یونجون اصلا سمج نبود.

وقتی سوبین از خواب بیدار شد، چشمای کاملا باز یونجون، درست مقابل چشماش اولین چیزی بود که دید.
با ترس از جا پرید و روی تختش نشست:
- مگه نگفتم وقتی خوابم بهم زل نزن؟
یونجون هم بلند شد و رو به روش نشست. خندید:
+ ولی وقتی خوابی خیلی خوشگل تری!
سوبین از جاش بلند شد و پشتش رو به یونجون کرد، ولی یونجون از پشت سرش هم می‌تونست ببینه گوشاش قرمز شده.
- ساعت چنده؟
+ دوازده ظهر.
سوبین دستاشو روی دهنش گذاشت و با تعجب به سمت یونجون برگشت:
- دوازده ظهر؟ آخرین باری که تا این موقع خوابیدم رو یادم نمیاد! عذاب وجدان دارم حس می‌کنم همه کارام مونده!
یونجون خندید:
+ ولی تو که هیچ کاری نداری.
سوبین یک لحظه بی حرکت ایستاد و فقط به یونجون زل زد:
- درسته... هیچ کاری ندارم... ولی خب...
یونجون حرفش رو قطع کرد:
+ امشب باید بریم کارائوکه، پس تا شب وقت داریم وسایل کوه نوردی رو آماده کنیم.
دهن سوبین باز موند:
- کوه نوردی؟
یونجون سر تکون داد:
+ آره، میخوای دوباره لیست بنویسم؟
سوبین نالید:
- نمیشه فقط تو دامنه کوه بشینیم؟
یونجون اخم کرد:
+ معلومه که نه! باید تا قله بریم!
- بعد از این هفت روز چیزی ازم باقی نمی‌مونه.
و بعد با خودش فکر کرد که واقعا قراره بعد از این هفت روز چیزی ازش باقی نمونه.
نگاهی به یونجون انداخت:
- خب چی باید بخریم؟

******
وقتی از خرید برگشتن و توی ماشین نشستن، سوبین با نگاه کردن به فاکتور بلند بالایی که توی دستش بود به اینکه فکر می‌کرد که احتمالا بعد از این هفت روز، به غیر از خودش، چیزی از حساب بانکیش هم باقی نمی‌مونه.
- واقعا همش لازم بود؟
از یونجون که کنارش نشسته بود پرسید:
+ معلومه! تقصیر من چیه که تو رسما هیچی تو خونه‌ت نداری!
- ولی ما قرار نیست چند روز رو در ارتفاعات بگذرونیم که انقد وسیله خریدی! نهایتا صبح راه میوفتیم و عصر، قبل از غروب خورشید برمی‌گردیم پایین!
یونجون اول نگاهی به وسایلی که صندلی عقب چیده شده بود، و بعد به نگاهی به سوبین انداخت:
+ این رو در نظر نگرفته بودم.
سوبین فاکتور بلند بالا رو روی داشبورد گذاشت و ماشین رو روشن کرد، یونجون فاکتور رو برداشت و بهش نگاه کرد:
+ موجودی حساب برای شما آدم ها مسئله مهمیه. متاسفم.
سوبین خندید:
- نه اونقدر. چی شده، عذاب وجدان داری؟
یونجون سر تکون داد و پایین انداخت:
+ اوهوم.
سوبین با همون لبخند نگاهی به خورشید که داشت غروب می‌کرد و رنگ نارنجی آسمون کرد:
- گفتی برنامه امروز کارائوکه بود؟
یونجون سریع سرش رو بالا آورد و به سوبین نگاه کرد:
+ داریم میریم؟
سوبین سر تکون داد:
- آره.
******

Electric HeartWhere stories live. Discover now