سوبین پشت سر یونجون، تقریبا داشت خودش رو روی زمین میکشید.
- یونجون! قرار نبود خیلی بریم بالا!
یونجون ایستاد و به سوبین که با کوله پشتی روی پشتش نق میزد و راه می رفت، با لبخند نگاه کرد:
+ ما هنوز هیچی نیومدیم بالا! رسما هنوز تو دامنه کوهیم و تو فقط داری نق میزنی.
سوبین سر جاش، روی تخته سنگی نشست:
- اصلا من دیگه نمیتونم. ساعت پنج صبحه!
یونجون چند قدم عقب اومد و کنار سنگی که سوبین روش نشسته بود ایستاد:
+ پس کی میخواستیم بیایم؟ همه پنج صبح میرن کوه نوردی!
سوبین به اطراف نگاه کرد:
- پس کو؟ چرا هیچ کس نیست؟
یونجون به قله اشاره کرد و به چند نفری که تقریبا به بالا رسیده بودن اشاره کرد:
+ اونا! تازه بیشترشون سنشون از تو بیشتره!
سوبین چرخید و به گروه کوهنوردی که خیلی بالاتر بودن نگاه کرد:
- اونا... خب اونا... اونا کوهنوردن!
یونجون دست سوبین رو گرفت و کشید:
+ حقیقت اینه که تو تنبلی چوی سوبین!
سوبین سریع بلند شد:
- این چه وضع حرف زدن با بزرگتره!
یونجون روی بند های کولهش رو گرفت رو دوباره راحت افتاد:
+ روش درست.
سوبین دوباره پشت سر یونجون راه افتاد:
- بچه پررو!
بعد از چند دقیقه، نق زدن های سوبین دوباره شروع شد.
- ساعت داره شیش میشه و من هنوز هیچی نخوردم! نکنه میخوای منو بکشی؟
یونجون پشت سر سوبین ایستاد و زیپ کولهشو باز کرد، یه کیک بسته بندی ازش بیرون آورد و بهش داد:
+ بفرمایید.
سوبین اخم کرد:
- همین؟
+ توقع نداری که وسط کوه و جنگل برات آشپزی کنم؟
سوبین ابرو بالا انداخت:
- چرا که نه!
یونجون دیگه واقعا نمیتونست در برابر نق زدن های سوبین طاقت بیاره، صبرش دیگه تموم شده بود. داد زد:
+ من نوکرت نیستم که هر چی بگی اطاعت کنم! اگه خیلی بهت بد میگذره برو!
و بعد روشو اون وری کرد و با سرعت به راهش ادامه داد.
سوبین خیلی بیشتر از اینکه از رفتارش ناراحت بشه، تعجب کرده بود. تنها چیزایی که توی مغزش رژه میرفتن «ناپایداری احساسات» و «عدم سازگاری» بودن.
خودش رو لعنت کرد که توی این موقعیت هم داشت به سیستم یونجون فکر میکرد.
دنبال یونجون دوید و صداش زد:
- یونجون وایستا! متاسفم!
یونجون نه تنها نایستاد، بلکه سرعتش رو بیشتر کرد.
سوبین دنبالش تقریبا میدوید.
- یونجون من که معذرت خواهی کردم وایستا!
یونجون بعد از اینکه خیالش راحت شد سوبین پشت سرش داره خودش رو به آب و آتیش میزنه، ایستاد. اما گاردش رو پایین نیاورد.
+ معذرت خواهی تو روز منو دوباره درست نمیکنه.
سوبین بالاخره بهش رسید و تونست دستشو بگیره.
- ولی نبخشیدن من میتونه بقیه روزت رو هم خراب کنه.
یونجون سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
سوبین سعی کرد به چشماش زل بزنه:
- آشتی؟
یونجون جواب داد: «آره» ولی هنوزم به سوبین نگاه نمیکرد.
- پس چرا بهم نگاه نمیکنی؟
+ چون هنوز عصبانیام!
سوبین خندید:
- من چیکار میتونم بکنم؟
یونجون راه افتاد:
+ بدون نق زدن راه برو!
سوبین یونجون رو دنبال کرد و سعی کرد دیگه نق نزنه.
حدود ساعتای هشت، شیب کوه واقعا تند شده بود.
- فکر نمیکنی دیگه کافیه؟
یونجون چرخید و به سوبین چپ چپ نگاه کرد.
سوبین دستاشو بالا برد:
+ قصدم نق زدن نبود! فقط حس کردم ممکنه بیشتر از این خطرناک باشه!
یونجون برگشت و نزدیک سوبین ایستاد:
- حق با توئه، بیشتر از این دیگه خطرناکه.
سوبین سر تکون داد:
+ خب حالا چیکار کنیم؟
یونجون سرش رو بالا آورد با لبخند گفت:
- بر میگردیم پایین!
+ شوخی نکن!موقع ناهار، هر دو توی خونه بودن. یونجون برای سوبین ناهار درست میکرد و سوبین هم حموم بود.
وقتی از حموم برگشت، با حوله روی مبل لم داد.
- آخه چرا باید پنج صبح بیدار شیم و سه ساعت از کوه بریم بالا که آخرش دوباره سه ساعت بیایم پایین؟
یونجون از توی آشپزخونه داد زد:
+ قرار شد نق نزنی! برو لباساتو بپوش!
سوبین از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت.
- فقط داشتم سوال میپرسیدم!
حولهش رو باز کرد و کنار گذاشت، شلوارش رو پوشیده بود که یهو صدای یونجون رو از پشت سرش شنید:
+ غذا آمادست.
از جا پرید و به سمت صدا برگشت، یونجون رو دید که با پیشبند و ملاقه توی دستش دم در ایستاده و بهش زل زده.
سعی کرد با دستاش بدن لختش رو بپوشونه:
- چرا همینجوری یهویی میای تو!
یونجون خندید:
+ که نگاهت کنم.
سوبین به سمت در رفت، یونجون رو بیرون انداخت و در رو بست و داد زد:
- خیلی بی ادبی!
سریع لباسش رو پوشید و بیرون اومد.
سر میز ناهار نشست و کاسهش رو جلو کشید.
- جالبه که راجب برنامه فردا هیچ حرفی نمیزنی.
یونجون روی صندلی رو به روش نشسته بود.
+ آخه برنامه فردا فقط موندن توی خونهست.
سوبین لقمه ای توی دهنش گذاشت و نفس راحتی کشید:
- بالاخره استراحت.
اما با تصور اینکه داشتن به همین راحتی به روز پنجم میرسیدن باعث میشد چیزی توی قلبش فرو بریزه. فقط سه روزه دیگه برای بودن کنار یونجون وقت داشت، سه روزی که خیلی خیلی سریع در حال عبور بودن.
+ چی شد؟ غذا خوشمزه نیست؟
صدای یونجون اون رو از فکر بیرون کشید.
- نه عالیه.
+ پس چرا یهو ناراحت شدی؟
سوبین سرش رو تند تند تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه:
- ناراحت نشدم!~~~~~~
میدونم پارت ها دارن هی کوتاه و کوتاه تر میشن ولی خب تقصیر من نیست روزاشون زود تموم میشه!😔
(دروغ میگم، متاسفم واقعا وقت نمیکنم که زیاد زمان بذارم.)
مرسی که الکتریک هارت رو میخونین، ووت رو فراموش نکنین.✨
هفته دیگه تو دکیلرز میبینمتون👋
YOU ARE READING
Electric Heart
Fanfictionسوبین و تیمش سال هاست دارن روی یه پروژه رباتیک کار میکنن و هدفشون ساخت رباتیه که بتونه احساسات رو درک کنه. اما یه شب که سوبین طبق معمول داره تا دیر وقت کار میکنه، رباتش از خواب بیدار میشه و کنار چهرهی خوابیدهی سوبین اولین احساساتش رو تجربه میک...