یونجون میتونست اضطراب رو توی قلب کوچیک سیم پیچی شدهش حس کنه، میتونست حتی با وجود چشم های بسته ببینه که سوبین چطور بهش زل زده.
میتونست احساس رو توی اون چشم ها ببینه، احساسی که میدونست هرگز توی اون چشم ها وجود نداشته.
بعد از تموم شدن آهنگش، میکروفون رو پایین آورد و به چشم های سوبین نگاه کرد، همونطوری بودن که تصور کرده بود. نگاهش عمیق و پر از پرستش بود.
نمیدونست چرا، ولی دلش میخواست بپرسه، حتی توی چشم های سوبین هم این رو میدید.
+ هنوز هم نمیخوای منو ببوسی؟
سوبین بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد، بدون توجه به میز کوچیک بینشون، که مانیتور روش قرار داشت، دستاشو روی گونه یونجون گذاشت و روی لباش زمزمه کرد:
- بیا بعدا تظاهر کنیم هیچ وقت این اتفاق نیوفتاده.
قبل از اینکه یونجون بخواد چیزی بگه، لب های سوبین لب هاش رو لمس کرد. کوتاه، آروم و سطحی. اما باعث نمیشد که قلبش با هیجان پر نشه.
اون بالاخره سوبین رو بوسیده بود.
بعد از اینکه سوبین سرش رو عقب برد، یونجون سریع دستاشو دور گردنش حلقه کرد و مانع بیشتر عقب رفتنش شد:
+ نه هیونگ، من نمیخوام تظاهر کنم این هیچ وقت اتفاق نیوفتاده. میخوام همیشه با خودم مرورش کنم و حتی... میخوام هر روز تکرارش کنم.
بر خلاف یونجون که به شدت هیجان زده و خوشحال بود، سوبین تلفیقی از احساسات مختلفی رو تجربه میکرد که هیچ کدوم خوشایند نبودن. تلفیقی از ترس، اضطراب و عذاب وجدان.
و حقایقی که هر لحظه محکم تو صورتش کوبیده میشدن. یونجون یه ربات بود، و قرار بود به زودی دیگه کنارش نباشه.
دست های یونجون رو از دور گردنش باز کرد و عقب رفت:
- نه یونجون، فراموشش کن. به خاطر خودت میگم.
چهره یونجون آویزون شد. از ریکشن سوبین تعجب کرده بود و انتظارش رو نداشت.
+ آخه چرا...
سوبین حرفش رو قطع کرد:
- اگه کارت تموم شده و دیگه نمیخوای آهنگ بخونی میتونیم برگردیم خونه.
یونجون هیچ کدوم از کارها و حرف های سوبین رو درک نمیکرد. خودش بوسیده بودش و حالا داشت جوری رفتار میکرد که انگار یونجون گناهکاره.
میز رو دور زد و کنار سوبین ایستاد:
+ باشه...
و دنبالش از اتاق بیرون رفت، با وجود اینکه هنوز زمان زیادی براشون باقی مونده بود.
تمام مدت توی ماشین، یونجون به بیرون زل زده بود، سوبین فقط رانندگی میکرد و هیچ کلمهای بینشون رد و بدل نمیشد. هر دو توی دنیای احساسات خودشون غرق شده بودن و حتی متوجه سکوت مرگباری که فضا رو فرا گرفته بود نبودن.
سوبین از دست خودش عصبانی بود، عصبانی بود که نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و عصبانی بود که به جای کم کردن احساسات یونجون نسبت به خودش فقط و فقط بیشتر و بیشترشون کرده بود و این قرار بود بعد از این هفت روزی که سه روزش گذشته بود، هر دوشون رو به شدت آزار بده.
یونجون هم دست کمی از سوبین نداشت، با این تفاوت که اون حتی نمیدونست فقط چهار روز دیگه برای وقت گذروندن کنار سوبین فرصت داره. اونم احساس گناه میکرد چون فکر میکرد تقصیر خودش بوده که چنین چیزی از سوبین خواسته و پاشو از حدش فراتر گذاشته. ولی نمیتونست منکر احساس خوبی که موقع بوسیدنش داشت بشه.
هیچ کدومشون نمیتونستن.
وقتی سوبین ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد، یونجون هنوز همونطور خیره به پنجره توی فکر بود.
سوبین ناچار صداش زد:
- یونجون؟ نمیخوای پیاده بشی؟
یونجون به سمت سوبین برگشت ولی سریع نگاهش رو ازش گرفت و در رو باز کرد و پیاده شد.
هنوز در رو نبسته بود که نگاهش به سوبین افتاد. با وجود نور کم پارکینگ، میتونست ببینه که صورتش چقدر رنگ پریدست.
و فقط همون یک نگاه کافی بود تا کاملا فراموش کنه چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده و تمام مدت داشته به چی فکر میکرده.
از کنار ماشین رد شد و جلوی سوبینی که تازه پیاده شده بود ایستاد، صورتش رو بین دستاش گرفت و پرسید:
+ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ میخوای بریم یه چیزی بخوری؟
سوبین متعجب به یونجونی که صورتش رو توی دستای کوچیکش گرفته بود و با نگرانی راجب حالش ازش میپرسید زل زد، انگار نه انگار که چند دقیقه پیش جو بینشون چقدر سنگین بود.
- من خوبم، توی خونه یه چیزی میخورم. نگران نباش.
یونجون سر تکون داد، اما کاملا مشخص بود که هنوز نگرانه. دست سوبین رو گرفت و به سمت آسانسور کشیدش.
و به محض اینکه پاش به خونه رسید، به سمت کابینت ها حمله ور شد و دنبال خوراکیای گشت که سریع آماده بشه.
همزمان توضیح میداد:
+ اصلا حواسم نبود که از صبح چیزی نخوردی، اونم صبح زود. چطور تونستم انقدر سهل انگار باشم اگه یهو یه چیزیت میشد چی؟
داشت یکی از کابینت های بالایی رو بررسی میکرد که سوبین دستاشو از پشت دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی شونهش گذاشت:
- ببخشید، به خاطر اون موقع.
یونجون دستاشو پایین آورد سعی کرد به سوبین نگاه کنه.
+ نباید به خاطر بوسیدنم ازم معذرت خواهی کنی. اون وقت این به این معنیه که قرار نیست دوباره انجامش بدی. تو که منظورت این نیست نه؟
سوبین لبخند زد. هنوز هم اون تشویش و نگرانی رو داشت. هنوزم احساس گناهش رو داشت اما دلش نمیخواست یونجون رو متوجهش کنه.
- نه، به خاطر اینکه ازت خواستم فراموشش کنی معذرت میخوام.
یونجون هم لبخند زد و موهاشو نوازش کرد:
+ حالا بذار برات غذا پیدا کنم.
سوبین از کابینتی که یونجون چند لحظه پیش بازش کرده بود یه بسته نودل بیرون آورد و بعد بستش.
- نگران غذای من نباش، بدنم به غذا نخوردن عادت داره.
یونجون دست به کمر ایستاد:
- خب بدنت اشتباه میکنه! برا همینه که ضعیف شدی!
سوبین ابرو بالا انداخت:
+ من ضعیف نیستم؟!
- هستی. اگه متوجهت نمیشدم ممکن بود از حال بری. در ضمن، یادت نره امشب زود بخوابی، فردا میخوایم بریم کوهنوردی!~~~~~~
بالاخره بوس🥺
ببخشید که این پارت کوتاه بود، فرصت نشد ایشالا پارت بعدی جبران میکنم😔
پنجشنبه هفته بعد، تو دکیلرز میبینمتون❤️
(ووت و کامنت و اینا✨)
YOU ARE READING
Electric Heart
Fanfictionسوبین و تیمش سال هاست دارن روی یه پروژه رباتیک کار میکنن و هدفشون ساخت رباتیه که بتونه احساسات رو درک کنه. اما یه شب که سوبین طبق معمول داره تا دیر وقت کار میکنه، رباتش از خواب بیدار میشه و کنار چهرهی خوابیدهی سوبین اولین احساساتش رو تجربه میک...