Stress is accessible💛

190 33 27
                                    

سوبین بعد از شنیدنش اونقد هول شد که نفهمید کی دکمه خاموش یونجون رو فشار داده و اونو روی صندلیش نشونده. اگه احساسی که برای یونجون فعال شده عشق بوده باشه، اون میتونست عاشق کی جز سوبین باشه وقتی گفته بود مهم ترین آدم زندگیش سوبینه؟ این سوبین رو نگران می‌کرد.
و واقعا جز خودخوری و زنگ زدن به هیونینگ کای ساعت دو نصف شب، هیچ کاری به ذهنش نمی‌رسید. جوری کای رو هول کرد که وقتی به اونجا رسیده بود هنوز چشماش به خاطر خواب نیمه باز بود. روی صندلی نشست و همون‌طور که چشماش رو می مالید گفت:
- خب که چی، ۷۸۱ تا احساس فعاله خب عشقم روش.
سوبین زیر صندلی هیونینگ زانو زد و دستاشو روی پاهای کای گذاشت:
+ مشکل منم همینه! اینکه من اصلا همچین احساسی طراحی نکردم! من همه‌ی اون ۷۸۱ احساس رو حفظم. هیچ کدومش عشق یا همچین چیزی نیست!
کای که انگار تازه از خواب بیدار شده بود رو به سوبین کرد:
- مطمئنی؟
سوبین لبشو گزید و سر تکون داد.
کای از جاش بلند شد و دست به کمر چند قدم راه رفت. بعد دوباره رو به سوبین کرد:
- عشق خیلی احساس خطرناکیه سوبین! اصلا می‌فهمی الان چه بلای بزرگی سرمون اومده؟
سوبین از جاش بلند شد:
+ می‌دونم عشق خیلی احساس مسخره و به درد نخوریه ولی اینجوری که تو میگی هم نیست. فقط یه احساسه.
کای همینطور که تند تند دور کارگاه می‌چرخید با کلافگی جواب داد:
- مثل اینکه کاملا فراموش کردی هدف ساختن یونجون چیه! قلب یونجون قراره در ابعاد زیاد منتشر شه. ربات های زیادی مثل یونجون قراره هر روز تو خونه های آدمای مختلف تردد کنن. باهاشون دوست بشن، بهشون مشاوره بدن و مثل یه «ربات» کنارشون باشن. و وقتی صاحبشون بهشون نیازی نداشته باشه؟ فروخته بشن!
بعد رو به روی سوبین ایستاد:
- می‌دونی چی به سرش میاد اگه عاشق صاحبش شده باشه؟ اون وقت دیگه نمیتونه برای فرد بعدی درست کار کنه. ممکنه حتی نتونه برای صاحبش هم درست کار کنه. و همه برنامه هامون خراب میشن. همشون؛ و پروژه چوی یونجون برای ۵۷امین بار توی بدترین شرایط ممکن، با بار شکایت های پی در پی شکست میخوره.
کلمه های کای یکی یکی و پشت سر هم از دهنش بیرون میومدن و سیلی از اتفاقات ترسناک آینده رو به صورتش می‌کوبیدن. یونجون قرار بود فروخته بشه. یونجون برای این ساخته شده بود که فروخته بشه. یونجون فقط یه وسیله بود و سوبین واقعا اینو فراموش کرده بود. یونجون قرار نبود برای همیشه کنارش بمونه. یونجون قرار نبود عاشقش بمونه.
سوبین با دیدن کای که به سمت یونجون می‌رفت، از فکر بیرون اومد:
+ چیکار می‌خوای بکنی؟
کای ایستاد:
- میخوام قلبشو بیارم بیرون تا ببینم چی شده و این احساس بیخودی یهو از کجا پیداش شده.
سوبین جلوشو گرفت:
+ خودم برش میدارم.
کای نشست و سوبین به سمت جسم بی حرکت یونجون رفت. دکمه های پیراهنشو باز کرد و کنارش زد. دکمه کوچیک کنار دریچه‌ی بی‌رنگی که زیرش قلب سیم پیچی شده یونجون قرار داشت رو فشار داد. اما برای برداشتن قلبش مکث کرد. اگه درش میاورد و دیگه درست کار نمی‌کرد چی؟ اگه بعدش دیگه یونجون بهش حسی نمی‌داشت چی؟ اگه بعدش دیگه اونجوی به خاطر تصور دوریش ناراحت نمی‌شد یا دیگه اونجوری کنارش خجالت نمی‌کشید، چیکار می‌خواست بکنه؟ سوبین واقعا از یونجونی که با احساسات کامل کنارش بود خوشش اومده بود و نمی‌خواست از دستش بده. ولی چاره دیگه‌ای نداشت. این به نفع همشون بود.
قلبش رو بیرون آورد و با احتیاط روی میز رو به روی کای گذاشت. کای همون‌طور که قلب رو روی حفره خالی وسط میز قرار میداد زیر لب نق زد:
- چقد طولش دادی.
دایره هایی که قلب. درست در مرکزشون قرار داشت یکی یکی روشن شدن. کای با آرامش پشت مانیتوری که ظاهراً به قلب وصل شده بود نشست و اهمیتی به چشم های نگران سوبین، که به یونجون نگاه می‌کردن نداد.
کای بعد از نیم ساعت بررسی با ناامیدی به سوبین نگاه کرد:
- هیچ احساس جدیدی اضافه نشده. همونای قبلیه.
سوبین با تعجب گفت:
+ منظورت چیه؟ چطور ممکنه؟
کای شونه بالا انداخت:
- نمی‌دونم. اصلا از کجا می‌دونی فعال شده؟
+ گفتم که، خودش گفت.
- بهت اعتراف کرد یا همچین چیزی؟
سوبین نفهمید که چرا گوشاش قرمز شدن:
+ نه! فقط ازش پرسیدم احساسی که پاکش کرده چیه و اون گفت عشق. اصلا از کجا معلوم عاشق. خودت نباشه؟ صبح فقط تاکید داشت که تو نباید بفهمی.
سوبین کاملا میدونست داره دروغ میگه. کای جوابی نداد و فقط خمیازه کشید:
- من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم و انقد خوابم میاد که مغزم دیگه کار نمی‌کنه.
از جاش بلند شد و همونطور که بیرون می‌رفت با دست روی شونه سوبین زد:
- خودت یه کاریش بکن کاپیتان.
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه کارگاه رو ترک کرد. سوبین از جاش بلند شد و قلب یونجون رو دوباره سر جاش گذاشت.
نمی‌دونست می‌تونه روشنش کنه یا نه. می‌ترسید یونجونی که الان چشماشو باز می‌کنه با یونجون قبل از بیرون آوردن قلبش فرق داشته باشه.
دکمه لمسی و کوچیک پشت گردن یونجون رو لمس کرد و بلافاصله چشماش رو باز کرد.
دستشو روی قلبش گذاشت و جوری که انگار ناراحت شده باشه پرسید:
- قلبمو در آوردی؟ چیکارش کردی؟
سوبین انگشت اشارشو روی لبای یونجون گذاشت:
+ هیش. بعدا صحبت می‌کنیم. باهام میای بیرون؟
یونجون شوکه و ترسیده پرسید:
- بیام بیرون؟ من؟
حق داشت. یونجون از وقتی به وجود اومده بود فقط کارگاه رو دیده بود و فضایی که از پنجره کارگاه دیده می‌شد.
سوبین دستشو گرفت و بلندش کرد:
+ نمی‌خوای بیای؟
یونجون با لبخند ذوق زده‌ای جواب داد:
- معلومه که می‌خوام بیام!
سوبین خندید:
+ انقد دوست داشتی بری بیرون؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
- خب این اولین باریه که میتونم چیزی رو دوست داشته باشم. قبل از اینکه قلبم کامل بشه نمی‌خواستم.
سوبین اوهومی گفت سر تکون داد. داشت دست یونجون رو به سمت در می‌کشید که یونجون دوباره ایستاد:
- کجا داریم میریم؟
یونجون به نظر مضطرب میومد. سوبین پرسید:
+ استرس داری؟
- فقط یکم.
+ پس یعنی...
بعد هر دو همزمان با خنده ادامه دادن:
- استرس فعال!
******
سوبین تصمیم داشت یونجون رو به یه جای با کلاس تر ببره. اما جز یه چادر خیابونی که دوکبوکی و سوجو می‌فروخت جای دیگه‌ای پیدا نکرد که باز باشه.
روی صندلی های پلاستیکی و پشت میز کوچیکش نشستن و سوبین فقط برای خودش سفارش داد.
بطری سبز رنگ سوجو رو که روی میز گذاشتن یونجون سریع اعتراض کرد:
- الکل ۲۵ درصد. چرا میخوای مست کنی؟ ناراحتی؟
سوبین خندید:
+ نه فقط یکم میخوریم چون باید بخوریم.
یونجون هنوز با احساس بدی به بطری سوجو نگاه می‌کرد. قانع نشده بود اما بیشتر از این پافشاری نکرد.
هنوز سوبین یدونه دوکبوکی رو توی دهنش گذاشته بود که یونجون در حالی که با کنجکاوی به ذهنش زل زده بود پرسید:
- غذا خوردن چه حسی داره؟
سوبین دور دهنشو تمیز کرد و با دهن بسته خندید و وقتی غذاشو قورت داد ژست تفکر گرفت:
+ اوووم... نمی‌دونم چجوری توصیفش کنم. شاید بهتر باشه تو ورژن بعدی غذا خوردنم به رباتمون اضافه کنیم.
یهو چشم های یونجون پر از ترس و اضطراب شدن:
- میخوای یه ربات دیگه درست کنی؟
سوبین دستاشو تند تند به نشونه نه جلوی صورت یونجون تکون داد:
+ نه نه معلومه که دیگه چنین کاری نمی‌کنم دیگه برای این چیزا زیادی پیر شدم، دیگه ۳۵ سالمه. تو هم یه ایده از سر شوغ جوونی بودی.
یونجون زیر لب زمزمه کرد:
- شوق جوونی..
بعد از چند ثانیه، سوبین انگار چیز مهمی یادش افتاده باشه، جدی شد و بعد از نوشیدن یه استکان کوچیک از سوجو، شجاعتش رو پیدا کرد که در مورد مسئله اصلی حرف بزنه:
+ میشه بیشتر راجبش حرف بزنی؟ منظورم اون احساس جدیدیه که راجبش بهم گفتی.
با شنیدن کلمات سوبین، یکدفعه یونجون از استرس قلبش رو احساس نکرد. حس کرد تمام ۷۸۱ تا احساسش نابود شدن و فقط استرس براش مونده.
- من...
و سوبین هم متوجه این موضوع شد و سعی کرد آرومش کنه.
+ فرض کن فقط داری با کسی که طراحیت کرده صحبت می‌کنی، راجب یه اشتباه فنی کوچولو. نیازی نیست استرس داشته باشی.
- نه تو فقط طراحمی و نه عشق اشتباه فنیه.
+ آخه چطور میتونی بگی عاشق شدی وقتی من اصلا همچین احساسی روت نصب نکردم؟ عشق برای یه ربات زیادی سنگین و پیچیدست. عشق حتی برای آدما هم زیادی پیچیدست!
یونجون شجاعانه به چشمای سوبین زل زد:
- من فقط یه ربات نیستم. رباتی ام که تو ساختیش و خودت بهتر از هر کسی منو درک می‌کنی، چجوری میگی نمیتونم عاشق بشم وقتی ۷۸۱ تا احساس بهم دادی؟
سوبین با کلافگی جواب داد:
+ ولی حتی یدونه از اون ۷۸۱ تا احساس، عشق نیست.
- چون عشق فقط یه احساس نیست. عشق چیزیه که همه احساسات رو به هم می‌ریزه. عشق غمه، عشق ناامیدیه، عشق ترسه، عشق شادیه، عشق همه‌ی اون ۷۸۱ احساسیه که بهم دادی.
سوبین استکان دیگه از سوجو رو آروم سر کشید:
+ چرا من؟
- چون تو خالق منی، چون تو ۱۳ سال تمام زندگیتو صرف من کردی. چون تو بهم احساس دادی و منم میخوام اون احساسات رو صرف خودت کنم. نمی‌دونم، نمی‌دونم آدما چرا عاشق میشن و منم یه کپی برداری ناقص از آدمام. از کجا باید بدونم...
سوبین فقط استکان کوچیکشو پشت سر هم پر می کرد و سر می‌کشید.
بعد از چند دقیقه سکوت و خالی شدن دو بطری، یونجون دوباره به حرف اومد:
- اگه من ربات نبودم و بهت اعتراف می‌کردم چیکار می‌کردی؟ حتی اگه میخواستی ردم کنی، چی می‌گفتی؟
صورت سوبین کاملا قرمز شده بود و به نظر مست میومد:
+ اگه ربات نبودی و اینطوری جلوم می‌نشستی و بهم اعتراف می‌کردی، می‌بوسیدمت.
یونجون مطمئن بود اگه قابلیت قرمز شدنی که سوبین راجبش گفته بود رو داشت، الان توی قرمز ترین حالت زندگیش قرار می‌گرفت. در واقع اصلا و ابدا توقع چنین جوابی رو نداشت و بر خلاف خواسته‌ش اونو به حساب مست بودنش گذاشت.
- سوبین تو مستی.
سوبین دستاشو زیر چونه‌ش گرفت و مانع تکون خوردن سرش شد. با چشمای نیمه بازش به یونجون نگاه کرد:
+ از نظر سنی من ۲۲ سال ازت بزرگ ترم چوی یونجون! چرا هیونگ صدام نمی‌کنی؟
یونجون با خجالت به صورت سوبین نگاه کرد، واقعا تا به حال از این زاویه دقت نکرده بود:
- هیونگ؟
سوبین لبخند بزرگ و چال نمایی زد، بلافاصله با سر توی میز فرو رفت و شروع به پا کوبیدن کرد:
+ وای خیلی کیوته خیلی کیوته چجوری تو این چند سال نفهمیده بودم انقد کیوته.
یونجون از خجالت بیشتر توی خودش فرو رفت و نگاهشو از سوبین گرفت. درسته خجالت می‌کشید ولی دلیل نمی‌شد به خاطر تعریف های سوبین ذوق نکنه. چوی یونجون واقعا خودشو یه عاشق موفق می‌دونست.

~~~~~~

این شما و این پارت سوم یونجون رباتی✨
یکم با حقایق رو به رو شدیم ولی جدا آخرش خیلی کیوت بود نبود؟
دوسش داشته باشین و (با ووت و کامنتاتون) اجازه بدین من بدونم🩵

Electric HeartWhere stories live. Discover now