یونجون که تا طلوع آفتاب کنار سوبین مونده بود و به صورتش زل زده بود، با دیدن خورشید حدس زد که یه زودی سوبین از خواب بیدار میشه.
پس سر جاش نشست و وانمود کرد خاموش شده تا سوبین نفهمه که چقدر بهش خیره شده، چون این بیش از حد خجالت آور بود!
همونطور که یونجون حدس زده بود، یکی دو ساعت بعد، کای طبق معمول از بقیه زود تر اومد و سوبین رو بیدار کرد.
کای کنار سوبین ایستاد و صداش زد:
- هیونگ؟ چرا باز اینجا خوابیدی؟
سوبین سرش رو از روی میز برداشت و چشماشو مالید. و اولین چیزی که بعد از بیدار شدن دید، مانیتور ثبت احساسات یونجون بود که احساس «ترس از نابودی» روش فعال شده بود.
سوبین زمزمه کرد:
+ این مانیتور اشکالی پیدا کرده؟ من ترس از نابودی رو غیر فعال ثبت کرده بودم.
کای جواب داد:
- شاید آروم گفتی و درست متوجه نشده.
که یونجون یهو یادش اومد خودش اون رو فعال کرده، و البته حیرت و عشق رو!
نباید میذاشت دست سوبین بهش برسه. باید یه کاری میکرد.
از جاش بلند شد و سعی کرد از عضلات و اسکلت رباتیش بهترین استفاده رو بکنه و به سریع ترین شکل ممکن خودش رو به مانیتور رسوند و جلوش ایستاد:
- من دستکاریش کردم خودم درستش میکنم!
سوبین صندلی چرخ دارش رو عقب کشید و از دور به یونجونی که سعی میکرد مانیتور کوچیک پشت سرش رو پنهون کنه نگاه کرد، بهت زده پرسید:
+ یونجون؟ مگه دیشب خاموش نشدی؟
- نه بهم نگفتی که خاموش بشم!
سوبین پیشونیش رو مالید:
+ باشه الان خاموش شو.
یونجون سرش رو پایین انداخت و گفت:
- نه من یه چیزی بهش اضافه کردم که کای نباید ببینه! خودم درستش میکنم لطفا!
کای به وضوح خندش گرفته بود. پشت صندلی سوبین ایستاد.
سوبین گفت:
+ اشکالی نداره حداقل الان فهمیدیم که لجبازیت کار میکنه.
کای اضافه کرد:
- خجالت هم همینطور.
یونجون تکذیب کرد:
+ من خجالت نمیکشم!
سوبین دوباره گفت:
- لجبازی به توان دو. باشه پاکش کن.
یونجون مانیتور رو مخاطب قرار داد:
+ دو احساس آخر رو حذف کن.
سوبین دست به سینه لبخند زد، سوبین مطمئن بود که بعداً میتونه از یونجون حقیقت رو بپرسه وگرنه هرگز اجازه نمیداد پاکشون کنه.
یونجون که خیالش راحت شده بود روی صندلیش نشست به سمت سوبین چرخید، پاهاش رو روی هم انداخت. زانوش رو تکیه گاه آرنجش کرد وهمونطور که دستش زیر چونهش بود به سوبین زل زد.
سوبین بدون اینکه به یونجون نگاه کنه درحالی که چشمش به مانیتور بود گفت:
- حالا چرا خاموش نمیشی یونجون؟
یونجون چشماشو تو حدقه چرخوند:
+ میخوام اینجا ها رو ببینم. میخوام از احساساتم استفاده کنم. ۱۳ سال صبر کردم تا بالاخره قلبم کامل شده!
دستش رو روی سمت راست سینهش گذاشت.
سوبین بهش لبخند زد:
- باشه فقط خواهش میکنم خرابکاری نکن. در ضمن کی گفته احساساتت کامل شدن؟ ترس از نابودی دیشب غیر فعال بود.
یونجون از جاش بلند شد و نزدیک تر به سوبین ایستاد، سعی کرد از لحنی استفاده کنه که سوبین رو قانع کنه:
+ ترس از نابودی فعاله، میتونم حسش کنم. فقط دیشب سوال مناسبی نپرسیدی.
و خب سوبین، به گفته یونجون اعتماد داشت.
ابرویی بالا انداخت، باید دو تا احساسی که یونجون دیشب تنهایی اضافه کرده بود رو چک میکرد. اما وقتی یونجون گفته بود که کسی جز خودش نباید ببینه، پس نباید ببینه، پس تصمیم گرفت تا آخر شب که بقیه اعضای گروه میرن صبر کنه.
تا ساعت هفت صبح کم کم تمام اعضای گروه اومدن و ۹ نفرشون توی کارگاه دور یونجون جمع شدن. با اینکه یونجون ۱۳ سال باهاشون زندگی کرده بود و همشون رو میشناخت، اما نگاه کردن بهشون از دیدگاه احساسی براش هیجان بیشتری داشت. قبلا فقط صرفا کسایی بودن که ساخته بودنش اما حالا میتونست احساس کنه که چطور با خنده های موفقیت آمیزشون خوشحال میشه و برق چشماشون اون رو هم ذوق زده میکنه.
اما بیشتر از همه اونها، خوشحالی سوبینی که تمام مدت لبخند از صورتش پاک نشده بود، خوشحالش میکرد.
با وجود تلاش های نه نفره اعضای گروه و همکاری یونجون، تا ساعت دوازده شب فقط تونستن صد و پنجاه و هشت تا از ۷۸۱ احساس یونجون رو آزمایش کنن که خوشبختانه همشون فعال بودن. یونجون حدس میزد که تست احساساتش حدودا یک هفته طول بکشه و بعد از اون دیگه احتمالا از دست فضای کارگاه راحت میشه.
حالا دیگه همه رفته بودن، دوباره سوبین و رباتش توی کارگاه تنها بودن و سوبین داشت باز هم بیشتر از ساعت اصلی کار میکرد.
- قول میدم این دیگه آخرین سواله یونجون، قول میدم.
یونجون چند قدم وسط کارگاه قدم زد و دوباره به جای اصلیش برگشت، رو به روی سوبین ایستاد و مثل یه بچه کوچیک پاهاش رو به زمین کوبید:
+ دیگه خسته شدممم.
سوبین که روی صندلیش و رو به روی همون مانیتور همیشگی نشسته بود، بعد از اینکه خستگی رو فعال ثبت کرد با لبخند به یونجون نگاه کرد:
- خواهش میکنم، همین یدونه.
یونجون دست به سینه ایستاد و چشم هاشو توی حدقه چرخوند، مطمئن بود که اگه یک کلمه حرف هم بزنه سوبین از توش یه عالمه احساسات برای ثبت کردن پیدا میکنه. این دیگه داشت واقعا حوصلهش رو سر میبرد. اما اگه قرار بود این آخریش باشه ارزشش رو داشت:
+ باشه، فقط همین یدونه.
- فرض کن حضور یه نفر برات خیلی مهمه. چه احساسی پیدا میکنی اگه مدت زیادی ازش دور بمونی؟
حالت تدافعی ای که یونجون در برابر سوال گرفته بود کم کم شل شد. سرش رو پایین انداخت. اگه مدت زیادی از سوبین دور میموند چه احساسی پیدا میکرد؟ حس کرد غم از وسط قلبش رشد کرده و مثل یک سیم دور قلبش پیچیده و میخواد لهش کنه. دستش رو روی قلبش گذاشت و به سوبین نگاه کرد:
+ خیلی خیلی دلتنگش میشم. این خیلی احساس بدیه. بدترین حسیه که تا حالا ازم پرسیدیش.
سوبین خیلی عادی جواب داد:
- میدونم.
بعد از جاش بلند شد و کنار یونجونی که به وضوح ازش کوتاه تر بود ایستاد، با دستش موهاش رو به هم ریخت و با لبخند پرسید:
- حالا چرا انقد ناراحت شدی هوم؟
یونجون بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و به چشم های سوبین نگاه کنه، خودش رو به آغوش سوبین کشید و سرش رو قایم کرد. آروم زمزمه کرد:
+ هیچ وقت مدت زیادی ازم دور نمون.
سوبین هم موهای یونجون رو نوازش کرد:
- پس اون یه نفری که برات خیلی مهمه من بودم نه؟
یونجون خودش رو از آغوش سوبین بیرون آورد و همینطور که سرش پایین بود و با دندون لب پایینش رو گاز میگرفت به نشونه مثبت سر تکون داد.
سوبین قدمی عقب تر رفت و با دوباره دیدن صحنه کیوت رو به روش، لبخند عمیقی زد که چشماش بسته شدن، دستش رو روی شونه یونجون گذاشت و سرش رو کمی خم کرد تا بتونه صورت یونجون رو بهتر ببینه:
- خدای من، چجوری انقد کیوتی؟
یونجون که بیشتر خجالت کشیده بود دستاشو روی صورتش گذاشت، اما نمیتونست منکر لبخند ذوق زدهش زیر دست هاش بشه.
سوبین به صندلیش برگشت و گفت:
- باشه بیشتر از این اذیتت نمیکنم، ولی باید حتما یادم باشه با تهیون راجب خجالتی بودنت صحبت کنم.
یونجون دستاش رو از روی صورتش برداشت، سرش رو بلند کرد و به با تعجب به سوبین نگاه کرد. تهیون مسئول وضعیت ظاهری و طراحی بیرونیش بود و یونجون تا الان فکر میکرد از لحاظ خوشتیپی کامل کامل باشه! چه نیازی به تهیون بود؟
+ چرا تهیون؟
سوبین دوباره لبخند چال نمای عمیقش رو به یونجون نشون داد و توی چشماش نگاه کرد:
- حیف نیست که وقتی خجالت کشیدنت انقد کیوته، صورتت قرمز نشه؟ به نظرم کیوت ترین میشی!
یونجون باز هم سرش رو پایین انداخت، با وجود اینکه هنوز این قابلیت رو نداشت، حالا حس میکرد گوش ها و صورتش قرمز شدن.
ولی خجالتش زیاد طول نکشید و با سوالی که سوبین با لحن جدی پرسید، جاش رو به استرس داد:
- هنوزم نمیخوای بهم بگی اون احساساتی که پاکشون کردی چی بودن؟
یونجون چطور میتونست به سوبین دروغ بگه؟
+ میگم.
سوبین دستش رو زیر چونهش گذاشت و منتظر بهش خیره شد:
- منتظرم.
یونجون فکر کرد که شاید خودش هم این حرکت رو از سوبین یاد گرفته، یعنی انقدر دوسش داشت که به تمام حرکاتش انقدر دقت میکرد؟ همونطور که هنوز محو فکر کردن به سوبین بود جواب داد:
+ حیرت...
- و؟
+ عشق.
YOU ARE READING
Electric Heart
Fanfictionسوبین و تیمش سال هاست دارن روی یه پروژه رباتیک کار میکنن و هدفشون ساخت رباتیه که بتونه احساسات رو درک کنه. اما یه شب که سوبین طبق معمول داره تا دیر وقت کار میکنه، رباتش از خواب بیدار میشه و کنار چهرهی خوابیدهی سوبین اولین احساساتش رو تجربه میک...