Grumbling is accessible🧡

176 29 51
                                    

هیونا هوفی از سر ناچاری گفت:
+ باشه، ولی فقط یک هفته. ولی به شرکت میگم که پروژه آماده شده و در حال تسته تا نتونی بعد از یک هفته بزنی زیرش.
سوبین باشه‌ای گفت و روی صندلی خودش نشست.
بعد از چند لحظه سکوت مرگبار از جاش بلند شد و رو به همه گفت:
+ می‌خوام این یه هفته رو خودم تنها روش کار کنم. این یه هفته رو میتونین استراحت کنین.
کای که صندلیش کنار سوبین بود خودش رو جلو تر کشید و آروم پرسید:
- مطمئنی هیونگ؟
سوبین سر تکون داد:
+ همتون سال های خیلی زیادیه که دارین بی وقفه روی این پروژه کار می‌کنین. یه هفته استراحت وقتی که پروژه داره موفق میشه حقتونه.
لبخند دردناکی زد. بقیه اعضا هم نگران بهش نگاه می‌کردن. انگار همه می‌دونستن یه چیزی عجیب به نظر میاد. در واقع، همشون می‌دونستن لیدرشون چقد به رباتش وابسته‌ست و بهش حق هم میدادن. ۱۳ سال زندگی با یه نفر، حتی اگه فقط یه ربات با احساسات خراب بود، شوخی بردار نبود. شاید باید بهش زمان میدادن.
هیوکا از جاش بلند شد و سعی کرد کمکش کنه.
- حق با سوبین هیونگه، بیاین این یه هفته آخرو به لیدرمون بسپریم و مثل همیشه بهش اعتماد کنیم.
کنار در ایستاد و بازش کرد:
- و از مرخصیمون لذت ببریم.
همه لبخند زدن و بعد از خداحافظی با سوبین یکی یکی از در خارج شدن.
کای آخرین نفر بود و از چهرش معلوم بود که چقدر به سوبین اعتماد داره.
و این سوبین رو می‌ترسوند. می‌ترسید نتونه توی این یه هفته یونجون رو کنترل کنه و بعد همه چیز رو خراب کنه. می‌ترسید نا امیدشون کنه.
نگاهش رو به یونجونی داد که با چشمای بسته روی میز مرکز کارگاه نشسته بود. از جاش بلند شد و روی زمین کنار میزش نشست و سرش رو روی زانوی یونجون گذاشت:
+ من تمام عمرم منتظر این لحظه بودم. وقتی که بزرگترین پروژم بالاخره موفق بشه و بتونم به همه نشون بدم که یه انقلاب خلق کردم. تو قرار بود منو مشهور کنی. پس چرا با اون احساس احمقانه‌ی جدید همشو خراب کردی؟ چرا مثل یه بچه کوچیک سرتو انداختی تو بغلم و ازم خواستی هیچ وقت ازت دور نشم؟ حالا چطور باید با دست خودم، از خودم دورت کنم؟
قطره اشکش از روی چشمش چکید و روی شلوار یونجون افتاد، اگه یونجون روشن بود حتما از گریه کردنش خیلی ناراحت می‌شد.
سرش رو از روی زانوش برداشت و با پشت دستش اشکاشو پاک کرد. زمزمه کرد:
+ یونجون، روشن شو.
یونجون خیلی نرم چشماشو باز کرد، اما با دیدن ناگهانی سوبین روی زمین چشماش از تعجب باز شدن.
- چرا اینجا نشستی هیونگ!
سوبین جوابی نداد، بلند شد و پشت سرش یونجون هم از جاش بلند شد. فاصله بینشون خیلی کم بود.
یونجون هنوز به چشمای سوبین نگاه می کرد:
- گریه می‌کردی؟
سوبین سرشو به چپ و راست تکون داد.
یونجون دستاشو روی گونه هاش گذاشت و صورتش رو دقیقا مقابل صورت خودش نگه داشت:
- گریه کردی. چیزی شده؟
سوبین دستش رو روی دست یونجون گذاشت:
+ فقط چون بچه ها رفتن..
یونجون سریع دستش رو برداشت و شروع به نگاه کردن به اطراف کرد:
- چی؟ چرا رفتن؟ چرا با من خداحافظی نکردن؟
سوبین لبخند تلخی زد، اعضایی که یونجون آنقدر دوسشون داشت قرار بود به همین راحتی بفروشنش و بین یه عالمه غریبه تنهاش بذارن. آدم های واقعا از یه ربات بی احساس تر بودن.
+ به من گفتن به جاشون ازت خداحافظی کنم. به مناسب اینکه احساساتت کامل شدن رفتن مرخصی تشویقی.
یونجون سر تکون داد و زیر لب "آها" گفت.
بعد از چند ثانیه پرسید:
- خودت نمی‌خوای بری مرخصی؟
سوبین لبخند زد:
+ منم مرخصی ام. همه رفتن پیش خانواده هاشون، خانواده منم تویی.
یونجون لبخند ذوق زده‌ای زد و به کفشاش نگاه کرد، پروانه ها به معنای واقعی توی قلب سیم پیچی شدش چرخیدن.
+ چی شد؟
یونجون بدون اینکه سرش رو بالا بیاره زیر چشمی به سوبین نگاه کرد:
- هیچی.
سوبین لبخند زد و گوشیشو از جیبش در آورد، نوتش رو باز کرد و جلوی صورت یونجون گرفت.
یونجون سرش رو بالا آورد و به صفحه سفید نگاه کرد و کنجکاو پرسید:
- این چیه؟
+ فرض کن هفت روز مرخصی داریم. میخوای تو این هفت روز چیکار کنیم؟
یونجون اول یکم فکر کرد و بعد گوشی رو از دست سوبین گرفت، سر جاش نشست و شروع به تایپ کردن کرد.
سوبین هم به میز رو به روش تکیه زد و بهش نگاه کرد، میخواست تو این هفت روزی که براشون باقی مونده بود تمام تلاشش رو بکنه تا یونجون با یک خاطره خوب از اونجا بره. هرچند نمی‌دونست موفق میشه یا نه.
بعد از چند دقیقه، یونجون گوشی رو بهش پس داد.
«روز اول: فیلم دیدن توی تاریکی
روز دوم: گذروندن کل شب توی ساحل
روز سوم: رفتن به کارائوکه
روز چهارم: کوه نوردی
روز پنجم: آشپزی کردن و گذروندن کل روز توی خونه
روز شیشم: پیک نیک توی پارک و قدم زدن توی شب
روز هفتم: کمپینگ توی جنگل و خوابیدن زیر ستاره ها»
و شروع کرد به توضیح دادن:
- کل این هفت روز رو طوری تقسیم کردم که در مجموع  چهار تا کار سخت تر و سه کار اسون داشته باشیم، بعد روزا طوری چیدم که این کارا یکی درمیون باشن تا بتونیم توی اون روزی که فعالیت اسونی داریم برای فرداش آماده بشیم و برنامه‌ریزی کنیم. فقط توی روز شیش و هفتم یه استثنایی هست که جاشونو عوض کردم تا شب آخرو زیر نور ستاره‌ها بخوابیم. خب نظرت چیه؟
سوبین با دهن باز به یونجون که داشت دقیق و جدی توضیح میداد نگاه کرد:
+ باید هفت روز رانندگی کنم...
یونجون ژست تفکر گرفت:
- راست میگی، رانندگی هم خطرناکه و هم باعث میشه خسته بشی. میتونیم لیست رو عوض کنیم.
میخواست گوشی رو از سوبین بگیره که دستش رو عقب کشید:
+ نه، خوبه! من مشکلی با رانندگی ندارم. فقط چرا از هفت تا کاری که نوشتی چهار تاش شبه؟
یونجون موهای کوتاهشو، با وجود اینکه نمی‌شد، پشت گوشش زد:
- چون شب رمانتیک تره؟
سوبین لبخند بزرگی زد که برای قایم کردنش مجبور شد سرشو پایین بندازه و خودشو مشغول چک کردن لیست نشون بده.
+ برای امروز، فیلم دیدن تو تاریکی.
- و آماده کردن وسایل سفر به ساحل.
سوبین سر تکون داد:
+ که واقعا سخت تره.
بعد نگاه عجیب غریبی به یونجون انداخت و گوشیشو جلوش گرفت:
+ یه لیستم از وسایل اون بنویس.
یونجون گوشی رو گرفت و چپ چپ بهش نگاه کرد:
- من چت جی‌پی‌تی نیستم، من چوی یونجونم!
+ لطفاً؟
یونجون شروع به نوشتن کرد و جوابی نداد. خیلی سریع لیست بعدی رو هم آماده کرد. سوبین نگاه سریعی بهش انداخت و آه کشید:
- حتی یکیشم ندارم.
+ چون دور ترین راهی که تو زندگیت رفتی خونه به کارگاه و کارگاه به خونه بوده.
سوبین تایید کرد و به سمت در رفت:
- پس باید تا شب فقط خرید کنیم.
یونجون هم دنبالش رفت و نق زد:
- باید شیش روز از هفت روزمون رو خرید کنیم.
+ مثل اینکه حرص خوردنت هم فعاله!

******
این پارت قرار بود دوشنبه آپلود بشه ولی امروز چهارشنبه‌ست، پس آپ چهارشنبه (بلادی لاو) میوفته به فردا.
تقصیر من نبود که دیر شد، جدی میگم! (فقط یکمش تقصیر من بود.)
با اینکه رسما سه روزه دارم این پارت رو می‌نویسم اما همچنان ازش راضی نیستم. این یک دفعه رو من رو ببخشید و اجازه بدین پارت بعدی جبران کنم🫶

Electric HeartWhere stories live. Discover now