𝗉𝖺𝗋𝗍 4

166 40 12
                                    


پرتو های نور خورشید از در های نازک چوبی به داخل اتاق می‌آمد .

جنی چشمانش را باز کرد و سرش را از بالشت بلند کرد، موهای سیاهش بلند تر شده بود و این به نظر او نشان گذر زمان بود. اینه ای جلوی او بود، جلو تر رفت و موهایش را با گیره‌ای همیشگی بالای سرش پیچید، این گیره یادگاری پادشاه بود که همیشه در کنار خودش نگه‌می‌داشت و یاد آور خاطرات خوبشان بود.
گیره‌ای با یاقوت های براق و میله ای از جنس طلا،
عجیب بود که کسی متوجه همچین گیره ی با ارزش و گران قیمتی نشده بود زیرا به احتمال زیاد امکان این وجود داشت که گیره را از او بگیرند اما بعید می‌دانست.
با اینکه او هم مانند بقیه اسیر بود اما با او مثل اسیر ها رفتار نمیشد
هیچ ایده برای پاسخ به این سوال نداشت که چرا ؟

خدمتکار ها به داخل می‌ایند و لباس هارا برایش آوردند و در پوشیدن به او کمک کردند و او در حین کمک به جنی خدمتکار ها با نگاه عجیبی به گیره سر زل زده بودند، یعنی متوجه گذشته ی این گیره شده بودند؟
بعد از اتمام کمک آنها یکی از خدمتکار ها جلو آمد و با صدای آرام گفت: مایل هستید به جایی سر بزنید؟
جنی‌ برای چند ثانیه سکوت میکند و بعد از سکوت سرش را بالا میگیرد و میگوید: میخوام برم رخت‌شور خونه
خدمتکار سرش رو پایین انداخت و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما خدمتکار ارشد مانع شد و با حالت کنایه آمیزی گفت: هرجا که بخوان میتونن برن
جنی که جنبش میان خدمتکار ها را حس کرده بود دیگر چیزی نگفت و به همراه خدمتکار ها به سمت رخت‌شور خونه رفت
رزی را درحال صحبت با یک دختر جوان با موهای بلند قهوه‌ای و چشم های کشده دیده که بنظر میرسید از صحبت با همدیگر لذت میبرند
جنی دقایقی به آنها زل میزند و بعد از دقیقه ای رزی متوجه ی حضور جنی می‌شود و با لبخند بزرگ و زیبا به سمت او می‌رود و دستان جنی را در دست هایش میگیرد و با لبخند میگوید: انتظار نداشتم دوباره ببینمت اونی !
جنی جواب لبخندش را می‌دهد و می‌گوید: به نظر دوست جدید پیدا کردی
دختر جلو می‌اید و لبخند می‌زند درحالی که لباس هایی برای شستن در دستش داشت: سرورم
جنی تعجب میکند : با منی؟
دختر با لبخند درخشان و چشمگیرش ادامه داد: شما ملکه ی ما بودید !
جنی از متواضع بودن دختر شکه می‌شود اما با لبخند جوابش را می‌دهد: لطفا با من رسمی صحبت نکن هرچی بود مال گذشته بود!
میلیون ها اشک و غم پشت این حرف بود .
رزی موهای طلایی‌اش را پشت گوشش می‌اندازد و میگوید: اونی مایلی باهم آشنا بشید
جنی با تعجب سرش را به نشانه تایید نشان می‌دهد
دختر جلو می‌اید و رزی پشت او می‌رود، باد از طرف چب به صورت او برخورد می‌کند ک موهای صاف و ابریشمی‌اش با جهت باد همراه شد و باعث درخشیدن زیبایی هایش شد، جنی با گونه های سرخ شده از تعجب به او نگاه میکند، سپس دختر با صدای ملایمی خودش را معرفی میکند: من کیم جیسو هستم دو سال هست که اینجا مشغول به کار هستم
جنی لبخند درخشانی میزند و دست جیسو را می‌گیرد و میگوید: از آشنایی باهات خوشبختم جیسو !
جیسو لبخند دندون نمایی میزند و پاسخ می‌دهد: منم همینطور !
رزی تمام مدت خیره به جیسو بود و حرفی نمیزد
جنی این نگاه رو میشناخت، یعنی...

𝗍𝗁𝖾 𝖪𝖨𝖦𝖣𝖮𝖬𝖤 | 𝖩𝖾𝗇𝗅i𝗌𝖺Where stories live. Discover now