𝗉𝖺𝗋𝗍 3

148 37 7
                                    

جنی با تعجب به شمشیر چشم می‌دوزد اما چیزی نمیگوید.
لیسا با صورت جدی به جنی نگاه می‌کند سپس میگوید: این شمشیر متعلق با توعه همون شمشیر که داخل جنگ اوردی، سرباز ها پیداش کردن بهتر بود شخصا اینو بهت بدم و ی اخطاری هم بهت بدم، بهت اعتماد کردم و این شمشیر رو از بین نبردم پس فکر اشتباه به سرت نزنه عزیزم.
جنی فقط سکوت میکند.
سپس با صدای بلند خدمت کار را صدا میزند: ایشون رو ببرید.
خدمتکار ها جنی رو به بیرون هدایت میکنن ولی به سمت اقامتگاهش نمی‌برند، جنی با تعجب به اطراف نگاه می‌کند همه جا پر از خدمتکار است.
میخواد سوال کند که به کجا می‌رود اما چیزی نمیگوید، در همان لحظه خدمتکاری میگوید: اینجاست.
و به رخت شور خونه اشاره میکند‌.
رزی .
جنی به سمت جلو می‌دود درست مثل یک خرگوش که از دام فرار کرده است، جلو می‌رود و محکم رزی را بغل میکنم و سرش را روی شونه ی رزی می‌گذارد و رزی در جواب همینکار را می‌کند.
خدمتکار ها بدون سر و صدا می‌روند و جنی و رزی تنها می‌شوند.
رزی داخل رخت شور خونه روی زمین می‌نشیند و جنی هم کنار او می‌نشیند و با چشم های بارانی به رزی نگاه می‌کند و با صدای لرزان میگوید: حالت خوبه؟!
رزی لبخند غمگینی میزند: من خوبم نگران نباش
جنی سکوت میکند و سرش را پایین میاندازد، رزی که متوجه حس جنی شده بود با لحن مهربانی میگوید: جنی تو مقصر نیستی
انگار که ناگهان چیزی درون جنی تغییر می‌کند
- چرا مقصر منم ! اگر من احمق بازی درنمی‌اوردم اینجوری نمیشد اگر من احساساتی نمی‌شدم اینجوری نمیشد بخاطر من کلی سرباز مردن و مفقود شدن و کلی آدم اسیر شدن! همش...
رزی انگشت اشاره‌اش را به نشانه سکوت جلوی دهان جنی می‌گیرد: هیش... اروم باش، تو خیلی سختی کشیدی اروم باش عزیزم
سپس دستانش را باز می‌کند تا جنی را بغل کند و جنی شتاب زده روی بغل رزی می‌نشیند.
رزی با دست هایش شروع به نوازش جنی میکند و جنی بلاخره آزاد میشود، آنچنان گریه میکنه که از اشک هایش میشد رودخانه ی خشک شده‌ای را به زندگی برگرداند.

*****

غروب میشود و آسمان به رنگ صورتی و نارنجی در می‌آید، خدمتکار ها می‌اید تا جنی را به اتاقش ببرند، رزی و جنی برای آخرین بار همدیگه را بغل می‌کنند و سپس جنی به همراه خدمتکار ها می‌رود.
دیگر خالی شده بود، تا حدودی، غمی که جنی تحمل می‌کرد قابل تصور و درک نبود و تنفر و ترسی که از لیسا داشت از غم او شدید تر هم بود اما در آخر چه اتفاقی می‌افتد؟ جنی قرار بود چگونه به زندگی ادامه دهد؟ .

جنی در اقامتگاهش بود و لباس خواب به تن داشت و سرش را روی بالشت گذاشته بود و تلاش خودش را برای خوابیدن میکرد‌.
چشمانش به بخاطر گریه هایش به شدت درد می‌کردند و قرمز بودند و دید او را تیره و تار کرده بودند.
هنوز آن شدت از خشمی که دیشب دیده بود را درک نمیکرد، کار لیسا بود.
ولی چرا؟ اول که عصبی و خشمگین شد و بعد جنی را به دیدن رزی فرستاد چه دلیل برای این کارهایش وجود داشت؟ چرا جنی هم مثل اسیر ها نیست؟ چرا و چرا و چرا های بینهایت که جوابی برای آنها ندارد.

در باز می‌شود.
لیسا و لباس خواب و یک شیشه یشمی با لبخند وارد میشود: اجازه هست پرنسس؟
جنی از جایش بلند میشود ولی چیزی‌نمیگوید.
لیسا لبخند می‌زند و وارد میشود و در را میبندن سپس روی زمین کنار جنی‌ می‌نشیند.
او واقعا زیبا و غیر قابل پیش‌بینی است.
شیشه ی یشمی را جلوی جنی میگیرد: شرمنده این وقت شب اومدم ولی خواستم ببینم از امروز راضی بودی؟
جنی چیزی نمیگوید.
لیسا آهی می‌کشد و سپس میگوید: بابت دیشب عذرمیخوام‌ جدا خیلی جسوری و خیلی سمج بازی در آوردی و برای عذرخواهی امروز این کار رو کردم.
دقایقی سکوت برقرار می‌شود.
جنی سکوت را میشکند: بازم میتونم ببینمش؟
لیسا با لبخند مصنوعی میگوید: اگر کار اشتباهی انجام ندی میتونی هروقت بخوای بهش سر بزنی پرنسس.
لیسا شیشه ی یشمی را توی دست جنی می‌گذارد و سپس دو لیوان کوچک‌می آورد و هردو را پر‌می‌کند: این مشروب ها حرف ندارن! بیا ی امتحانی بکن !
جنی درک نمیکرد، چرا باید از اون عذرخواهی کند؟ سپس درخواست نوشیدن بدهد؟ چنین ملکه ی قدرتمند و با عظمتی همیشه چنین رفتار میکند؟
لیسا جلو میرود: عزیزم میتونی امروز رو با نوشیدن با من جبران کنی بی ادبی نبست که درخواستم رو رد کنی؟
جنی اروم میگوید: این وقت شب؟
لیسا پوزخندی میزند: چرا که نه
جنی تسلیم میشود و شروع به نوشیدن میکند، واقعا خوش طعم است، او را یاد زمانی می اندازد که به همراه امپراطور می‌نوشید، اما الان دیگر امپراطوری نیست.
جنی و لیسا در طی نوشیدن باهم صحبت می‌کنند و جنی بارها به صحبت های لیسا می‌خندد و این باعث می‌شد لیسا بیشتر حرف بزند و مرتب لیوان جنی را پر کند.
لیسا می‌رود تا لیوان جنی را پر کند ولی مشروب تمام شده بود، همه آن را نوشیدند.
ناگهان لیسا چیزی را روی شونه‌اش حس میکند،
جنی روی شونه ی لیسا خوابش برده است.
لیسا حس عجیبی پیدا می‌کند، سرخوشی؟
انگار که چیزی درون لیسا تغییر میکند، گونه های لیسا کمی سرخ شده بود و در اعماق وجودش میخواست این لحظه بیشتر طول بکشد، لیسا پوزخند میزند و جنی را روی جایش می‌گذارد و پتو را روی او می‌کشد و سپس زمزمه میکند: خوش‌گذشت پرنسس کوچولو.
بلند میشود و می‌رود به سمت در و در را باز می‌کند قبل از رفتن به جنی که در خواب عمیق است نگاهی می‌اندازد و سپس می‌رود و در را می‌بندد.

____________

خب سلام! بچه ها ببخشید انقدر طول کشید
اصلا حال نوشتن نداشتم و وقتش هم همینطور، این فیک نصفه نمیمونه قول میدم ممنون میشم حمایت کنید ووت فالو و کامنت یادتون نره!

𝗍𝗁𝖾 𝖪𝖨𝖦𝖣𝖮𝖬𝖤 | 𝖩𝖾𝗇𝗅i𝗌𝖺Where stories live. Discover now