. 𝖲𝖾𝖺𝗌𝗈𝗇𝗌 𝟤 . 𝗉𝖺𝗋𝗍 1

166 33 9
                                    

اون ی اسیر بود، نه بیشتر و نه کمتر.
نباید این موضوع را فراموش میکرد، ولی رفتار های لیسا ی جور دیگه نشون میداد نه؟ حداقل دلش می‌خواست اینجوری برداشت کنه.
چه بلایی سرت اومده بود، چطور میتونی اونقدر عاشق ی زن بشی که حتا از یک نژاد هم نیستید، به کشورت حمله کرد و اونجارو با خاک یکسان کرد؟ هیچ توجیحی برای این موضوع وجود نداشت.
یک هفته از اون اتفاق گذشته بود، جیسو و رزی تبرئه شدند ولی به مدت دو ماه کار سخت و بدون استراحت نصیبشان شد.
اما جنی.
یک هفته بود که از اتاق خارج نشده بود، یک هفته بود که لیسا به دیدن او نیامده بود، یک هفته بود که احساس می‌کرد که بخشی از وجودش نیست و نابود شده بود.
یک هفته بود که لب به غذا نزده بود، شب ها نمیخوابید. ان یک هفته مثل سال ها برای او گذشت. در این یک هفته به شدت لاغر شده بود و زیر چشم هایش سیاهش افتاده بود از شدت اشک ریختن چشم هایش قرمز تر از حد تصور شده بود، از روز شیشم آن هفته به بعد جنی خنثی شد، ساکت، بی روح، بی حرکت.
از تغییراتی که بعد از آن اتفاق در قصر افتاد می‌توان اشاره کرد به: هیچکس اجازه رفت و آمد به اقامتگاه جنی را نداشت، جنی اجازه خروج از اقامتگاه را نداشت، نگهبان هایی با مقام بالا بر اقامتگاهش نظارت دارند، نگهبان های کل قصر به شدت افزایش یافته بود.
جنی با لباس سفیدی گوشه ی اتاق نشسته بود، موهای سیاش دور تا دورش را فرا گرفته بود و مثل آبشاری تا کمرش جاری شده بود.
در خودش جمع شده بود و با چشم هایی همچو کاسه ی خون به گوشه ی نامشخصی چشم دوخته بود.
صدای باز شدن در آمد.
جنی حتا انگشتش را تکان نداد و همچنان به خیره شدن به گوشه ی نامشخصی پرداخت، به احتمال زیاد برایش غذا آورده بودند.
اینطور نبود.
لیسا امده بود.
برعکس همیشه اصلا به خودش نرسیده بود، موهایش باز بود و لباس قرمز تیره ای با کمربند پهن سیاه پوشیده بود و صورتش رنگ پریده بود.
بعد یک هفته حتا برای پرسیدن راجب اون اتفاق نیامده بود. یعنی برایش مهم نبود؟
لیسا جلو میرود و جلوی جنی می‌نشیند.
هزار تکه ی وجودش خرد شد.
با دیدن جنی در این وضعیت یاد اولین باری افتاد که جنی را به قصر آورده بودند، ولی اینبار داغون تر.
لیسا ظرف غذا را برمی‌دارد و جلوی جنی می‌گذارد و با صدای آرومی گفت: یک هفته هست که چیزی نخوردی، با من مشکل داری با غذا که مشکل نداری
صداش رو تقریبا از یاد برده بود.
جنی همچنان توجه ای نمیکرد. لیسا نفس عمیقی کشید، از جایش بلند شد و کنار جنی نشست و مثل جنی در خود جمع شد و پاهایش را بغل کرد.
- نمیخوای چیزی بگی ؟
سکوت.
حدود چهل دقیقه ای بود که جنی حرفی نزده بود و لیسا همچنان کنار جنی به همون صورت نشسته بود، لیسا سرش را به سمت بالا برد و گفت: تا حرفی نزنی نمیرم بيرون عزیزم.
- به من نگو عزیزم.
روز از نو، روزی از نو. لیسا لبخند غمگینی زد و با صدای آرومی گفت: پس اینطوریه نه ؟
جنی کنترلش را از دست داد: تو حتا از من نپرسیدی اون شب چه اتفاقی افتاد، تو به من اعتماد نداشتی و نداری، حق نداری وقتی منو اون زن خطاب کردی الان بهم بگی عزیزم.
این بار قلب لیسا هزاران تکه شد و زیر پای جنی خرد شد.
لیسا موهایش را کنار زد و ادامه داد: چی باید ازت میپرسیدم؟ چیزی که دیدم فرا تر از حد تصورم بود جنی.
اشک از چشمان جنی جاری شد: حتا نمیخوام اسمم رو به زبون بیاری! من نمیخواستم باهاشون فرار کنم ولی نمیتونستم جلوی دو نفر بایستم و اگر حرف میزدم اونا مجازات میشدن من نمیخواستم فرار کنم وقتی سربازت مارو دید جیسو منو بالا برد ولی بعد تو اومدی و تصمیم گرفتی بجای اینکه اجازه بدی توضیح بدم قضاوتم کردی !!!!
سکوت.
لیسا دستش رو جلو آورد و موهای جنی را کنار زد. با چشمان قرمزش مواجه شد و لاغری بیش از اندازه اش. همش تقصیر او بود...
جنی نگاهش را از لیسا گرفت.
لیسا سکوت میکند و دیگر حرفی نمیزند، بعد ار پنج دقیقه سرش را پایین میاندازد و میگوید: عذرمیخوام
جنی با خشم ادامه میدهد: همه چیز بین ما تموم شد مانوبان
انگار هزاران زغال اتشین به بدن لیسا پرتاب کرده اند و بلافاصله آب یخ روی سرش ریخته‌اند.
لیسا شتاب زده گفت: میدونی این حرفت چه معنی ای میده؟!

𝗍𝗁𝖾 𝖪𝖨𝖦𝖣𝖮𝖬𝖤 | 𝖩𝖾𝗇𝗅i𝗌𝖺Where stories live. Discover now