جو سنگین تر از چیزی بود میشد تصور کرد، انگار که زمان متوقف شده بود ولی عقربه ها در تلاش برای حرکت باشند.
هر دو سعی میکردند واکنشی به هم نشان ندهند، لیسا به گوشه اتاق تکیه داد و جنی هم به گوشه ی دیگر. موهای لیسا همچنان بلند و سیاه بود، شاید هم بلندتر از قبل.
لیسا دستش را بلند میکند تا دستی در موهایش بکشد اما وقتی به سرش نزدیک میشود سریع دستش را عقب میکشد زیرا میدانست جنی این عادت او را میشناسد. پانزده دقیقه است که هر دو داخل اتاق نشستهاند و حتا به هم نگاه هم نکردند.
در باز میشود و نگاه ها به سمت در میرود، یری داخل میاید، در دستانش سینی بزرگی از کیمچی و گوشت تازه است، به سمت لیسا میرود سینی را جلوی لیسا میگذارد و بعد عقب میرود و میگوید: شرمنده اگر دیر شده واقعا سرمون شلوغ بود اما حالا از غذاتون لذت ببرید!
- عام.. ممنون
لیسا لیوان سوجو را برمیدارد.
یری کنار جنی مینشیند و سعی میکند سر صحبت را باز کند: راستش کنجکاو شدم نسبتتون رو با جنی بدونم، میشه ؟؟
سوجو در گلوی لیسا میپرد و لیسا شروع به سرفه کردن میکند.
یری با چهرهای نگران جلو میرود و دستش را روی شانه ی لیسا میگذارد: حالتون خوبه؟!
لیسا نگاهی به دست یری میکند سپس یری متوجه میشود که باید دستش را بردارد.
- نسبتی نداشتیم، فقط دوستای قدیمی بودیم
یری دوباره لبخند زد و گفت: جدی؟ میتونم اسمتون رو بدونم؟
جنی مشتی به کمر یری میزند تا انقدر سوال نپرسد، یری رو به جنی میگوید: دونستن اسم دوستت که مشکلی نداره جنی!!
لیسا پوزخند میزند. در این لحظه جنی آرزو دارد در زمین محو شود و دیگر اثری از او نماند.
لیسا گلویش را صاف میکند: لالیسا مانوبان، میتونی لیسا صدام کنی
یری مانند بچهها لبخند میزند: ولی به نظر نمیاد اهل اینجا باشید نه؟
- او درسته، من تایلندی هستم
- که اینطور! جای خاصی قرار بمونید تو این مدت که اینجا هستید؟
- راستش، نه
- ما ی اتاق خالی داریم خوشحال میشیم اینجا بمونید!!
یری هر لحظه شرایط را برای جنی سخت تر میکرد. پوزخند لیسا بزرگتر میشود: باعث افتخارمه
یری با لبخند بچهگانهای گفت: خوشحالمون کردین!
صدای فریاد مشتری ها شنیده شد: کسی اینجا هست؟؟
یری از جایش بلند میشود و به سمت آنها میرود: ایگو! آقای پارک الان میام!!
یری قبل از رفتن به جنی نگاه کرد و گفت: جنی اتاق دوستت رو بهش نشون بده همونطور که میبینی سرم شلوغه.
یری بدون قبول کردن هیچ اعتراضی میرود تا به مشتری ها رسیدگی کند.
لیسا از جایش بلند میشود و به سمت در میرود، سرش را برمیگرداند و با چشمان سرد به جنی نگاه میکند: مجبور نیستی اتاق رو بهم نشون بدی، خودم میتونم پیداش کنم.
اولین مکالمه ی آنها بعد یک سال به سردی یخ بود.
جنی میخواست حرفی بزند اما دیر بود لیسا در را بست و از اتاق جنی خارج شد. جنی پشت سر لیسا از اتاق خارج میشود، خوشبختانه لیسا انقدر هم از اتاق دور نشده بود بلکه آرام آرام در حال قدم زدن به سمت اتاق جدیدش بود. جنی جلوی لیسا میرود و بدونه اینکه به لیسا توجه کند شروع به توضیح دادن میکند: اینجا متعلق با خانم و آقای لی هست ولی تقریبا بیشتر مسولیت ها با یه ریم هست...
- انقدر علاقهمندی به من اینجارو نشون بدی ؟
جنی توجه نمیکند و دوباره شروع میکند، لیسا پوزخندی میزند و سرش را برمیگرداند.
جنی به سمت اتاقی میرود که جلویش فضای خالی سر سبزی است. در اتاق را باز میکند و بدون اینکه به لیسا نگاه کند گفت: این اتاق برای شماست.
لیسا جلو میرود و وارد اتاق میشود و در را روی صورت جنی میبندد.
جنی با عصبانیت زمزمه میکند: حتا از قبل هم رو اعصاب تره.
و بعد به اتاق خودش بر میگردد.
لیسا صدای جنی را میشنود ولی توجهی نمیکند.

CZYTASZ
𝗍𝗁𝖾 𝖪𝖨𝖦𝖣𝖮𝖬𝖤 | 𝖩𝖾𝗇𝗅i𝗌𝖺
Romans★ پادشاهی ★ یک نبر بزرگ بین دو امپراطوری قدرتمند اما چیمیشه اگر یک امپراطوری پادشاهش رو از دست بده و ملکه تصمیم احساسی بگیره؟ این تصمیم چهگونه تمام میشه؟ هیچکس جواب این سوال رو نمیدونه آیا شکل گرفته عشقی از تنفر پایان خوشاست، یا مرگ هزاران انسان...