چهل دقیقه از ورود لیسا به اتاق جنی گذشته بود، ولی همچنان جنی به لج بازی ادامه میداد و حتا مسیر نگاهش را عوض نکرده بود.
لیسا نفس عمیقی میکشد، موهاش را با یک دست کنار میزند و سرش را به سمت بالا میبرد و میگوید: چقدر دیگه قراره ساکت بمونی عزیزم؟ این همه بد اخلاقی برای چیه؟
-به من نگو عزیزم
دیگه دیر شده، افکارش را بلند بیان کرده بود و به لیسا باخت. لیسا پوزخندی میزند: اگر میدونستم انقدر راحت به حرف میای زودتر بهت میگفتم عزیزم
جنی نفس عمیقی میکشد دیگر تسلیم شده است رو به لیسا میکند و میگوید: الان که صحبت کردم قصد نداری بری بیرون؟
-حواست باشه چطور صحبت میکنی عزیزم اینجا قصر منه و تو دیگه ملکه نیستی یادته؟
جنی سرش رو پایین میندازه و پارچه ی دامنش زیر دست های مشت شدهاش گیر میکند.
لیسا دوباره جوری حرف میزند که انگار همین یک ثانیه پیش نبوده که با لحن تهدید آمیز صحبت کرده بود: خیل خب، صدات رو شنیدم، الان وقتشه یکم از نیازهات بگی بعد هم ی فکری برات میکنم به هر حال نمیتونم اجازه بدم همینجوری آزادانه برای خودت بگردی.
-رزی
لیسا تعجب میکند: ها؟
-رزی رو میخوام. میخوام کنارم باشه
لیسا بدونه اینکه خودش متوجه بشه دندون هاش رو به هم فشرده و فکر منقبض شده با لحن عصبی اما با صدای اروم به جنی گفت: چرا باید برات مهم باشه؟ اون الان خدمتکار رخت شور خونست دیگه وقتی برای تو نداره.
جنی بی اختیار صداش رو بالا میره: پس منم باید برم قسمت رخت شور خونه!!
لیسا سیب توی دستش رو به زمین میکوبه، بلند میشه و مچ دست جنی رو تو هوا میگیره و چنان فشار میده که انگار تمام عصبانیتش رو روی جنی خالی میکنه در اثر این حمله ناگهانی جنی روی زمین میوفته و شکه میشه و لیسا حالت خیمه مانند روی جنی دارد و با صدای بلند میگوید: عزیزم چند دقیقه پیش بهت نگفتم که حد خودتو بدون؟ اون ی ندیمه ی ناچیزه و من تایین میکنم تو داخل چه پستی باشی به نفعته انقدر ی دنده بازی درنیاری!!!
به خودش میاید.
دست جنی را رها میکند و به عقب میرود، پشتش را به جنی میکند و دستی در موهایش میکشد. به نظر میآید هر وقت عصبی است یا بی حوصله این حرکت را از روی عادت انجام میدهد.
نفس عمیقی میکشد و به سمت در میرود، در کشویی را میکشد و بدونه اینکه به پشت سرش نگاه کند با لحن اروم میگوید: سعی نکن منو عصبی کنی عزیزم، فردا صحبت میکنیم.
در را میبندد و میرود.****
صبح روز بعد جنی از خواب بیدار میشود، البته نمیتوانیم بگوییم خواب، فقط دو دقیقه چشم روی هم گذاشت هنوز از شک اتفاق دیروز خارج نشده است.
دستش هنوز کبود است و خودش در تعجب است که چرا لیسا رو انقدر عصبی کرده است، دیشب در لحنش حسادت را میشد حس کرد... ولی حسادت؟ چه دلیلی برای حسادت وجود داشت؟
در باز میشود.
خدمتکار ها با لباس های عجیب و تیره رنگی که تاحالا ندیده بود وارد میشوند.
یکی از ندیمه ها جلو میاید و میگوید: این لباس ها از طرف بانو مانوبان برای شماست.
لباس را به خونه برانداز میکند.
لباس جنگ؟ اما... این لباس برا چیست؟
خدمتکار ها جلو میاید و در پوشیدن این لباس کمک میکنند و سپس سر بندی به سر جنی میکنند و موهای بلندش را از بالا میبندند، موهای مشکیاش به خوبی با لباسی که ترکیبات خاکستری، سیاه و زغالی است ست شده است.
خدمتکار دیگری جلو میاید: همراه ما بیاید، باید بریم به اقامتگاه ملکه.
جنی چیزی نمیگوید، از خشم لیسا ترسیده است، احساس حماقت و کوچکی میکند.
یکی از ندیمه ها در را باز میکند.
-مارو دنبال کنید
جنی دنبال آنها میرود.
در راه سرباز های درحال تمرین را میبیند، درختان بزرگ و زیبا ی سیب، و امیدوار است رزی هم بتواند ببیند.
نقش خودش را برای ثانیه ای روی یک جوی آب میبند، عجیب است، شبیه سرباز ها شده است، این لباس ها برای چیست؟
رسیدند.
یکی از خدمتکار ها در میزند و صدایی آشنا به گوش میرسد.
-بیاید داخل
در باز میشود و جنی داخل میرود، لیسا با علامت دست به خدمه میگوید که بروند.
استرس جنی را فرا گرفته است
-بیا جلو عزیزم!
تکون نمیخورد.
انگار که بر جایش قول و زنجیر شده است.
لیسا آهی میکشد و از جایش بلند میشود، هنوز با لباس های دیروز است.
بهسمت جنی میاید و دستش را میگیرد. دستای نرمیدارد.
جنی را با دستانش جلو میکشد، ناگهان جنی که از همه جا بیخبر بود بدنش شل میشود و با کشیده شدن توسط لیسا روی او میافتد و سرش روی سینه های او مینشیند.
هردو متعجباند، جنی سریع خودش را عقب میکشد و صورتش را که سرخ شده است مخفی میکند.
لیسا پوزخندی میزند و دستی روی موهایش میکشد.
از جایش بلند میشود و جلوی جنی میرود اما جنی همچنان صورتش را مخفی میکند.
با شیطنت میگوید: به چی فکر میکنی عزیزم؟
جنی بیشتر احساس شرم میکند از چیزی که فکر میکرد.
لیسا میخندد و عقب میرود، به سمت میزش میرود و چیزی پارچه پیچ شده را در میآورد و جلو جنی میگیرد.
-بازش کن
جنی با دستان لرزان وسیله ی پارچه پیچشده را از لیسا میگیرد و آن را باز میکند
یکشمشیر محکم و سبک.
-----------
های گایز، اینم از پارت دوم امیدوارم که خوشتون اومده باشه، جدا خیلی ها بودن که بوک رو حمایت کردن ولی فالو نکردن، ممنونمیشم فالو کنید و ووت یادتون نره
KAMU SEDANG MEMBACA
𝗍𝗁𝖾 𝖪𝖨𝖦𝖣𝖮𝖬𝖤 | 𝖩𝖾𝗇𝗅i𝗌𝖺
Romansa★ پادشاهی ★ یک نبر بزرگ بین دو امپراطوری قدرتمند اما چیمیشه اگر یک امپراطوری پادشاهش رو از دست بده و ملکه تصمیم احساسی بگیره؟ این تصمیم چهگونه تمام میشه؟ هیچکس جواب این سوال رو نمیدونه آیا شکل گرفته عشقی از تنفر پایان خوشاست، یا مرگ هزاران انسان...