- الان نمیتونی بری بیرون !
یک روز دیگه و یک دعوای دیگه. روز از نو روزی از نو.
جنی صورتش را در هم میبرد و چشمانش را در حدقه میچرخاند تا نارضایتیاش را نشان دهد.
لباس استراحت کاملا سفیدی پوشیده و با کمربند پارچه ای پهن سفید لباسش را سفت کرده است.
لیسا جلوی او ایستاده است، با نیم تنه ی سیاه و توری که روی موهای سیاهش است و تا شانه هایش ادامه دارد، دامن بلند سیاه و گردنبندی از مروارید و الماس به تن داشت، گوشواره های طلا که با الماس تزئین شده بود.
طبق عادت همیشگی لیسا دستی در موهایش میکشد و پاهایش را جوری به زمین میکوبد که انگار تیک عصبی است. با صدای خش داری که واضح است دارد سعی میکند اعصابش را کنترل کند با صورتی درهم خطاب به جنی میگوید: فقط دوروز از اون آسیبی که دیدی گذ...
جنی با لجبازی حرف لیسا را قطع میکند: به لطف تو
لیسا دوباره و دوباره دستی در موهایش میکشد و ادامه میدهد: به لطف من یا هر شخص دیگه ای، الان این موضوع ما نیست. فقط دوروز از اون اتفاق گذشته و هنوز به طور کامل سلامتت رو به دست نیوردی و تا وقتی کاملا خوب نشدی نمیتونم اجازه بدم از اینجا بری بیرون و به نفعته به حرفام گوش بدی چون چاره ی دیگه ای هم نداری.
جنی با عصبانیت سعی میکند حرفی بزند اما لیسا مانع میشود: فکر نمیکنم حرفهام نامفهوم باشه.
سپس به جنی پشت میکند و از اتاق خارج میشود.
پشت در نفس عمیقی میکشد و دستی در موهایش میکشد و واضح است که چقدر عصبی است، انقدر که متوجه که حضور رزی در کنار خود نشد.
رزی متعجب از آنهمه خشم به رفتن لیسا نگاه میکند ولی ترجیح میداد از خود جنی بپرسد. در را باز میکند و با ظرف کوفته برنجی داخل میرود و با لبخند به جنی سلام میکند. جنی متوجه ی حضور رزی میشود و سریع تغییر حالت میدهد، ار خسم به خوشحالی. سعی میکند بلند شود و رزی را بغل کند اما درد شدیدی در کمرش حس میکند و دوباره روی جایش مینشیند.
رزی کنار جنی مینشیند و ظرب کوفته برنجی کنار جنی میگذارد.
رزی موهای بلوندش را پشت گوشهایش میگذارد و با لبخند همیشگی میگوید: حالت چطوره؟ واقعا بابت اون اتفاق شکه شدم...
چهره ی ناراحتی به خود میگیرد، جنی با مهربانی دستش را روی شونه ی رزی میگذارد و میگوید: من حالم خوبه نگران نباش، جیسو چطوره؟
رزی ادامه میدهد: جیسو مشغول کاره، راستی این کوفته برنجی ها کار جیسوعه خیلی خوشمزس امتحان کن !
رزی کوفته برنجی را از ظرف برمیدارد و به طرف جنی میگیرد و در دهان جنی میگذارد. طعم عالی داشت و همچنین خیلی نرم و عالی بود. جنی دستش را جلوی دهانش میگیرد و با دهان پر میگوید: خیلی خوشمزس!
رزی به واکنش جنی میخندید و گفت: همینطوره!
بعد از دقایقی صحبت رزی تصمیم میگیرد از جنی سوالاتی بپرسد.
با حالت کنجکاوی از جنی پرسید: وقتی داشتم میومدم بانو مانوبان رو دیدم که از اینجا داشت خارج میشد خیلی هم عصبی به نظر میرسید، جریان چیه؟
جنی با حالتی که انگار غمی سنگین را دوباره به یاد آورده میگوید: اومده بود بهم سر بزنه
رزی گفت: همین ؟
جنی نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: میخواستم بیام به دیدنت اما اجازه نداد، میگفت تا وقتی کامل بهبود پیدا نکردم اجازه نمیده از اتاقم خارج بشم. دلیل کار هاش رو نمیفهمم خب که چی !
رزی اروم میخندد و میگوید: من هم با حرف بانو موافقم، تو حتا نمیتونی از جات بلند بشی بعد میخوای اونهمه راه پیاده بیای تا منو ببینی؟ از دست تو!
جنی لپش را باد میکند و به رزی مشت آرومی میزند: واقعا ازت انتظار نداشتم خانم پارک !
رزی دوباره حرفش را تکرار میکند: من با بانو موافقم !
رزی متوجه یک چیز نمیشد، رفت و امد های پی در پی لیسا و نگرانی عجیبش ولی ترجیح داد جو را خراب نکند و ذهن جنی را درگیر نکند.
STAI LEGGENDO
𝗍𝗁𝖾 𝖪𝖨𝖦𝖣𝖮𝖬𝖤 | 𝖩𝖾𝗇𝗅i𝗌𝖺
Storie d'amore★ پادشاهی ★ یک نبر بزرگ بین دو امپراطوری قدرتمند اما چیمیشه اگر یک امپراطوری پادشاهش رو از دست بده و ملکه تصمیم احساسی بگیره؟ این تصمیم چهگونه تمام میشه؟ هیچکس جواب این سوال رو نمیدونه آیا شکل گرفته عشقی از تنفر پایان خوشاست، یا مرگ هزاران انسان...
