part 14

132 17 3
                                    

۴ سال بعد:
×حالش چطوره دکتر؟
*متاسفم که این رو میگم، ایشون دوتا عمل سنگین رو پشت سر گذاشتن ولی نتایج رضایت بخش نبودن.
-دکتر ولی حال من تا حدود یک سال بعد از عمل اولم رو به بهبود بود چرا اینجور شد؟
*متاسفانه این بهبودی موقت بود، بهتون گفته بودم بیماری شما مادرزادی هست و با افزایش سنتون بیشتر درگیرش می‌شید آقای کیم. با توجه به موثر نبودن دو عمل جراحی قبلی و اینکه امکان بهبودی خیلی پایینه شما دیگه نمی‌تونید با این قلب ادامه بدین.
-منظورتون چیه دکتر؟
*اسمتون رو توی لیست انتظار پیوند قلب نوشتم. امیدوارم هرچه زودتر واستون قلب پیدا بشه
×چقد طول می‌‌کشه؟
*باید امیدوار بود ولی معمولا بیشتر از یه سال
-دووم میارم؟
*همه چیز بستگی به خودتون داره
از مطب دکتر پارک بیرون اومدن و سوار ماشین یونگی شدن.
×هوففففففففف، بیا بریم باید داروهات رو بگیریم
...
×هوی چته؟
-هیونگ...
×ها؟؟
-اگه قبل اینکه بتونم بهش بگم دوسش دارم بمیرم چی؟
×خب قبلش بهش بگو
-نمیتونم هیونگ، اون دوست پسر داره
×دوست پسر لاشی خیانتکار
-ولی خب همون لاشی رو دوست داره
×قبلا کصخل بودی می‌گفتی وابستم میشه بزار بعد عمل. عمل کردی گفتم برو بگو گفتی بزار ریکاوری بشم بعد میگم، انقد نگفتی تا رسما با اون پسره قرار گذاشت. با اون کات کرد عمل دوم رو هم انجام دادی، بعدشم که فس فس کردی بازم آقا رفت رل زد. رلش لاشی دراومده دیگه چه مرگته؟؟؟
-خب آخه واقعا دوسش داره... با اینکه دوبار مچش رو گرفته ولی بازم برگشته بهش. آهههه نمیدونم چجوری بدن شکستن دلش بهش بگم...
×می‌دونی...بعضی وقتا لازمه دلت بشکنه، لازمه بشکنی تا بتونی خودت رو از نو بسازی. اول سعی کن راجع به این پسره قانعش کنی بعد که تونست خودش رو سرپا کنه راز دلت رو بهش بگو. یه بار نامجون، فقط یه بار تو زندگیت به حرف هیونگت گوش کن.
نامجون بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد، شاید باید اینبار به حرف هیونگش گوش می‌داد.
.
.
.
کلید رو انداخت و وارد خونه شد. ۵ سال از وقتی که از پرورشگاه رفته بود می‌گذشت. اوایلی که از پرورشگاه بیرون اومده بود پیش هوسوک مونده بود، فک می‌کرد می‌تونه اون و دوست پسرش رو تحمل کنه ولی واقعا با وجود عمل سنگینش و ریکاوری و این نکته که باید بهش فشار روحی نمیومد، این کار ممکن نبود. پس یه خونه دیگه خرید. کتاب هاش به شکل فوق‌العاده‌ای فروش رفته بود و الان یه نویسنده مشهور محسوب می‌شد. یونگی هم تو اداره پلیس مشغول به کار شده بود و به خاطر هوشش تونسته بود به سرعت ترفیع درجع بگیره. جین تو یه رستوران معروف تونسته بود سرآشپز بشه و هوسوک هم حالا سالن رقص خودش رو داشت. نامجون بعد از شبی که به هوسوک مست اعتراف کرده بود فهمید که اون پسر هیچی از اتفاقات زمان مستیش به یاد نمیاره. هرچند خودش گفته بود نمی خواد بهش اعتراف کنه ولی ته دلش دوست داشت بهش بگه واسه همینم اون شب بهش اعتراف کرد. دوبار به بهونه سفر واسه الهام گیری واسه کتابش مدتی رو پنهانی تو بیمارستان بستری شده بود تا قلبش رو جراحی کنن ولی خب امروز متوجه شد که دیگه این قلب به دردش نمی‌خوره.
-هوففففف یعنی بهش بگم؟؟؟
تلفنش رو برداشت:
-الو هیونگ؟ می‌تونی امشب باهام بیای جایی؟ فقط خودمون دوتا. مثل بچگیامون

you are my life Donde viven las historias. Descúbrelo ahora