-سوکی؟؟
...
-سوکی عزیزم؟؟
...
دستشویی و حموم رو نگاهی انداخت.
-عزیزم کجایی؟
"شاید تو آشپزخونست"
-عزیزم اینجایی؟
ولی نبود. چشمش به در یخچال افتاد که یه نقاشی جدید روش چسبونده شده بود.
-چییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون نقاشی یه مرد بزرگ رو به تصویر کشیده بود که مشخصا خودش بود، یه خانوم، یه مرد صورتی پوش و یه گربه که همشون تو خونه بودن و دورشون یه قلب بزرگ بود و یه پسربچه اون سمت تصویر بود که یه کوله پشتی زرد رو دوشش بود و انگار داشت با آدمای توی خونه بای بای میکرد.
سوکی ۶ سالش بود و قاعدتا هنوز نوشتن بلد نبود، اون نقاشی شبیه نامه خداحافظی بود.
قلبش داشت میومد تو دهنش سریع گوشیش رو از تو جیبش درآورد و به یونگی زنگ زد.
-الو یونگی هیونگ سوکی پیش تو نیست؟
×وااااا نامجون کصخل شدی؟ چرا باید پیش من باشه؟
-ای وای
قطع کرد و بلافاصله به جین زنگ زد.
-هیونگ سوکی پیش تو نیست؟
#نه مگه با تو نبود؟
-هیونگ گم شده، نیست
#چی داری کص میگی؟؟
-میگم نیست هیونگ، ۲ ساعت خوابم برد، الان میبینم نیست.
#یعنی چی که خوابم برد عین آدم توضیح بده
-امروز رفته بودم دکتر ولی کارم خیلی طول کشید وقتی برگشتم خیلی خسته بودم، نونا تا اون موقع مواظب سوکی بود، وقتی که نونا رفت سوکی جای چنگ رو بازوم رو دید، کلی گریه کرد بعدش ازم خواست که واسم غذا گرم کنه، من اجازه ندادم ترسیدم بسوزه، بعد از غذا بهم گفت که خسته به نظر میام برم دراز بکشم، کلی اصرار کرد اشک تو چشماش جمع شده بود منم راضی شدم که دراز بکشم، نفهمیدم چجوری خوابم برد، بعد از ۲ ساعت بیدار شدم و میبینم که هوسوک نیست. یه نقاشی جدید رو یخچاله که شبیه ناممه خداحافظیه.
#آروم باش، یونگی میدونه؟
-نه
#خب الان بهش زنگ میزنم میگم تو فقط آرامش خودت رو حفظ کن.
-هیونگ الان نزدیک غروبه، سوکی من تنهاست اون از تنهایی میترسه، گرسنشه، هیونگ اون الان تو ساید ۶ سالگی خودشه مطمئنم گم شده، هیونگ داره تاریک میشه، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگه کسی اذیتش کنه چی؟
نمیتونست اشکاش رو کنترل کنه.
#نامجون دو دیقه خفه شو و سعی کن آروم باشی، به یونگی زنگ میزنم و ماجرا رو میگم، بزار با اون رفقای پلیس الدنگش دنبال هوسوک بگرده الان میام اونجا تو فقط آروم باش نمیتونم تو رو هم جمع کنم تو این وضع
...
+گشنمه
+الان از خوراکیام برمیدارم.
*اوپا گشنمه
'بیا بریم خونه
*ولی من گشنمه، دلم خوراکی میخواد
'قول میدم فردا بیشتر کار کنم واست خوراکی بخرم، الان بیا بریم خونه مامان تنهاست.
هوسوک به اون دختر کوچیک و پسر نوجوون خیره شده بود
'همینجا صبر کن برم داروهای مامان رو بخرم، جایی نریا!!!
*باشه اوپا
سوکی کولش رو باز کرد و یه کیک کوچیک بیرون آورد و داخل جیب هودیش گذاشت. داخل کولش رو نگاه کرد، مداد رنگیاش، خوراکی هاش، مانگ، کویا و آقای خرس داخلش بودن. خواست مانگ رو برداره ولی پشیمون شد.
+ببخشید
با دو خودش رو به دختربچه رسوند و کوله رو تو بغلش انداخت و گفت:
+این واسه توئه
و با سرعت هر چه تمام تر از اون جا دور شد.
'سویون اون چیه؟
*یه آقایی این رو انداخت تو بغلم و گفت این مال توئه و فرار کرد، خیلی عجیب بود اوپا
با کنجکاوی کوله رو باز کردن
*هییییییییییی اوپا توش پر خوراکیه!!! عروسکم توشه، وای مدادرنگیم داره
'اون آقا از کدوم ور رفت؟
*از اونور ولی خیلی سریع بود، خیلی دور شده
'از اونجایی که گفته این مال توئه فک کنم باید قبولش کنیم
*می خوام اون آقای مهربون رو بازم ببینم
'منم...
...
#یونگی چی شد؟
×گزارش مفقودیش رو دادم، به خاطر شرایطش این بار تونستیم سریع به عنوان مفقودی ثبتش کنیم.
-هیونگ حالا چی میشه؟
×عکس و مشخصاتش به تمام اداره های شهر داده شده، زود پیدا میشه نگران نباش.
*نامجون بیا این اب میوه رو بخور رنگت پریده
-نونا من میترسم.
*منم همینطور پسرم ولی با غصه خوردن چیزی حل نمیشه، اول باید ببینیم چرا فرار کرده
-یعنی اذیتش کردم؟؟ من که خیلی دوسش دارم چرا رفت؟
*مطمئنی کاری نکردی؟
-نمیدونم
سرش رو روی شونه نوناش گذاشته بود و اشک میریخت. جین یونگی رو یه گوشه کشیده بود
#اینکه زود پیدا میشه رو راست گفتی؟
×اگه دزدیده نشده باشه...
یقه یونگی رو چسبید
#عوضی منظورت چیه؟؟؟
×هیونگ منطقی باش اون تو ساید ۶سالگیش هست هرلحظه ممکنه یکی ازش سوءاستفاده کنه
جین یقش رو ول کرد، رو زمین نشست و سرش رو بین دستاش گرفت. یونگی هم نشست و دستاش رو از سرش جدا کرد و سرش رو تو آغوشش گرفت
#من دیگه تحمل ندارم بلای دیگه ای سر خانوادم بیاد یونگی
×پیداش میکنم هیونگ
بوسه آرومی روی موهای جین گذاشت.
...
رو نیمکت توی پارک نشسته بود و پاهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و به بازی بچه ها نگاه میکرد. هنوز کیک رو تو دستش نگه داشته بود و بسته بندیش رو باز نکرده بود. میخواست بازش کنه که یه پسربچه جلوش افتاد زمین و زانوش زخمی شد. با دو خودش رو به بچه رسوند و بلندش کرد.
*پام درد میکنه
+بذار فوتش کنم
+بیا بریم کنار اون شیر آب زانوت رو بشوریم، نامجونی وقتی زخمی میشم واسم میشوردش
*با..هق...باشه
دست پسر رو گرفت و زخمش رو شست.
+اینو میخوای؟
*واسه من؟
لبخندی زد
+آره مال تو، دیگه گریه نکن باشه؟
*باشه هیونگ
'جونگی، جونگی اینجایی؟
*مامانی افتادم زمین پام زخم شد هیونگ واسم شستش بهم این کیک رو هم داد
'ازتون ممنونم آقا
سوکی که قرمز شده بود با لکنت گفت
+خوا..خواهش میکنم.
با قطره های بارونی که صورتش رو لمس کردن سرش رو بالا گرفت.
'جونگی بیا بریم خونه، بارون گرفت.
در عرض چند دقیقه پارک خالی شد. بارون شدیدی گرفته بود. سوکی واسه خیس نشدنش داخل سرسره سرپوشیده نشسته بود و از سرما تو خودش جمع شده بود. با صدای ترسناک رعد و برق از جا پرید و سرش به بالای سرسره خورد. از درد و سرما و ترس و تنهایی گریش گرفته بود.
+جونی من میترسم. سردمه نامجونی. گشنمه. چیکار کنم جونی
سرش رو روی پاش گذاشت و گریه کرد.
...
-هیونگ پیداش نکردین؟
×نه...
-سوکی از رعد و برق میترسه، توروخدا پیداش کنید. سردشه، تنهاست. تاریکه.
جین با چشما اشکی بغلش کرد
#پیدا میشه، مطمئنم پیدا میشه
ESTÁS LEYENDO
you are my life
Fanfic-ازدوباج یهنی چی؟ +ازدواج یعنی اینکه دو نفر که همدیگه رو خیلی دوست دارن، با هم زندگی کنن و به همدیگه عشق بدن. ... -هیونگ بیا بلیم ازدوباج تنیم!!