part 9

134 23 0
                                    

با عصبانیت وارد کافه شد
×کیم نامجونننننننننننن
-همممم
×همممم و زهر خر، کره مار
-ولم کن یونگی هیونگ حوصله ندارم
×دو دیقه اون دسته خرا رو بزار کنار حرف منو گوش کن، چه خبرته بعد مدرسه بلافاصله میای اینجا کار کار کار. نمیفهمی داری از دستش میدی؟
نامجون با عصبانیت سینی کوکی ها رو داخل فر گذاشت و به طرف یونگی برگشت:
-کی رو از دست میدم؟ چی رو از دست میدم. اصن چی رو دارم که بخوام از دست بدم. باز اومدی گیر بدی بهم
یقه نامجون رو چسبید
×نفهم خودت رو زدی به اون راه فک نکن منم مثل خودت خرم. وقتی مثل سگ میخوایش چرا مثل ترسوها قایم میشی؟ داره با اون یارو قرار میزاره رسما، به جین گفته فک کنم ازش خوشم میاد. هرکی ندونه من و تو که میدونم طرف چه لاشی ای هست، دوباره قلب هوسوک میشکنه. این پسر مگه قلبش چقد طاقت داره که همش باید تیکه هاش رو جمع کنه؟
-کی بهت گفته من دوسش دارم؟
×آخه احمق هر خری میتونه بفهمه، فک کنم حتی خود هوسوکم فهمیده ولی انقد بی خایه ای ازت ناامید شده. توی احمق هنوز شبا با نوازشای اون خوابت میبره، حلقش رو انداختی گردنت، فک نکن خبر ندارم بچگی به قول خودتون بهش پیشنهاد ازدوباج دادی، هرروز مثل کصخلا بهش زل میزنی، وقتی که به خاطر تو کتک خورد به خاطرش رفتی باشگاه که دیگه کسی نتونه بهش چپ نگاه کنه، میدونی تو مدرسه به چی معروفی؟ بادیگارد هوبا. داری میمیری چون بعد تولدش مجبوره که از پرورشگاه بره خونه ی جدیدش و حضرت عالی مجبوری چندماه بدون اون بخوابی.
هر کلمه که می‌گفت به عصبانیت نامجون اضافه می‌کرد
-فک کردی خودم نمیفهمم؟ فک کردی خودم حالیم نيست که می‌خوامش؟ آره دوسش دارم. خیلیم دوسش دارم، از ۳ سالگی قلبم رو بهش باختم. فک کردی دلم نمیخواد بغلش کنم، لباش رو ببوسم، قربون صدقش برم، هر صبح و شب بپرستمش؟ می‌دونی وقتی می‌خنده چقد بوسیدنی میشه؟ هر بار میمیرم و زنده میشم وقتی میاد از قرارایی که میزاره بهم میگه، وقتی دیدم داشت اون پسر چلمنگ رو میبوسید حس کردم الانه که قلبم بیاد تو دهنم. از اون بدتر وقتایی هست که با قلب شکسته برمیگرده خونه چون هیچ کدوم اون عوضیا لیاقتش رو ندارن. اون آشغالا باعث میشن حس ناکافی بودن داشته باشه. یه بار ازم پرسید مگه من چقد زشتم که کسی تحمل منو نداره، خودش خبر نداره خوشگل ترین موجود دنیاست. اون عوضیا به خاطر زخمای تنش تحقیرش می‌کنن و من هربار مجبورم کلی دلداریش بدم که اونا فقط یه مشت آشغالن. همه اینا رو میبینم ولی نمیتونم هیونگ، نمیشه که بهش بگم
×چرا لعنتی؟؟؟
دستش رو روی قلبش گذاشت و چهرش از درد توی هم رفت‌. یونگی با نگرانی سمتش رفت
×چت شد یهو؟ حالت خوبه؟
سعی کرد با دستاش جای قرصاش رو نشونش بده ولی پلکاش رو هم افتادن و دیگه چیزی نفهمید.
.
.
.
آروم پلکاش رو باز کرد، سقف سفید اولین چیزی بود که به چشمم خورد، دومین چیز سرمی که بهش وصل بود، سومین چیز مانیتور ضربان قلب و در نهایت چشمش به صورت اخمالوی یونگی افتاد
×اوه، زیبای خفته بیدار شدن. سلام جناب خودم تنهایی از پس همه چی برمیام.
-متاسفم هیونگ
×متاسف واسه چی؟ مگه قرار نبود بعد از مرگت خبردار شم؟
-نه من چیزه...
×هوسوک میدونه؟
-نه
×کسی غیر از من میدونه؟
-نه
×چند وقته؟
-یه چندماهی هست که فهمیدم، دکتر بهم گفته تنها راهش عمله ولی خب خیلی گرونه و گفته که فشار روحی هم بهم نیاد.
×چقدرم که فشار روحی بهت نمیاد...واسه همین داری تا بوق سگ کار می‌کنی؟
-آره
×واسه همین بهش نگفتی دوسش داری؟
-آ..آره، می‌خواستم بعد اینکه پول عمل رو جور کردم بهتون بگم
×خر نفهم الدنگ بیشعور گاو
-هیونگ میشه بهش نگی؟؟ می‌خوام اول از زنده بودنم مطمئن بشم بعد بهش بگم، اگه وابستم بشه بعد بمیرم قلبش رو می‌شکنم. من طاقت ندارم قلبش رو بشکنم.
×ولی اون همینجوری هم وابستته کیم نامجون. چی راجع بهش فک کردی، این همه سال باهم زندگی کردین که اینجوری ولش کنی؟
-حداقل از این بیشتر وابسته نشه. بهش نگو خواهش می کنم.
×هوففففففف، تو که هر گوه کاری ای کردی منم شریکت بودم، اینم روش. وای به حالت اگه بخوای بمیری. از فردا منم دنبال کار می‌گردم.
و نامجون رو تو بغلش گرفت.

you are my life Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang