Part 7

234 78 64
                                    

با احتیاط از ماشین چانیول پیاده شد. میترسید کسی سمتش حمله ور بشه. چانیول سریع کنارش ایستاد و دستش رو  دورش حلقه کرد و گفت:«نترس. من اینجام.»

بکهیون بهش نگاه کرد و سر تکون داد و هر دو سمت قنادی حرکت کردن. بکهیون اطراف رو با احتیاط نگاه میکرد و چانیول تو دلش به خودش لعنت می‌فرستاد که باعث آسیب روانی اون پسر شده. وقتی در رو باز کردن، بکهیون سریع داخل شد و بعد از ورود چانیول سریع درب رو قفل کرد و بهش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. چانیول آروم گفت:«نمیدونم چی بگم ... معذرت می‌خوام.»

بکهیون بهش نگاه کرد و آروم گفت:«باید هم بخوای.»

چانیول سمتش رفت و یهویی در آغوشش کشید و گفت:«منو ببخش دیگه.»

بکهیون خودش رو کمی تو آغوشش تکون داد و گفت:«قرارمون این نبود.»

چانیول ازش فاصله گرفت و گفت:«من نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم.»

بکهیون سمت یخچال ها رفت و به شیرینی های کهنه نگاه کرد و گفت:«عوضیا! باعث شدن شیرینی هام خراب بشن.»

و قسمت پشت یخچال رفت و به چانیول گفت:«بیا اینجا کمک کن.»

چانیول سریع دنبالش رفت و گفت:«چکار کنم؟»

-:«از آشپزخونه کابینت سمت راست بالا، کیسه زباله بیار.»

-:«چشم.»

و رفت. بکهیون لبخندی زد و درب یخچال رو باز کرد. چانیول با کیسه زباله اومد و بکهیون تک تک شیرینی ها و کیک ها رو توی کیسه زباله انداخت و با هربار انجام اینکار، یه آه می‌کشید.

وقتی یخچالهاش خالی شد، با غصه کیسه رو توی آشپزخونه روی زمین گذاشت و گفت:«باید نگاه کنم مواد اولیه م تاریخشون نگذشته باشه.»

و داخل یخچال مخصوص آشپزخونه رو سرک کشید و شیرها و خامه های تاریخ گذشته رو هم توی سطل زباله انداخت و با ناراحتی به کابینت تکیه زد. چانیول سمتش رفت و گفت:«میتونم خسارتش رو بدم؟»

بکهیون نگاهش کرد و گفت:«خسارتش برام مهم نیست. اینکه کلی مواد غذایی رو دور ریختم، ناراحتم می‌کنه. می‌دونی چقدر برای هر کدوم از این مواد غذایی، زحمت کشیده شده؟ و چقدر آدم دلشون میخواد این مواد غذایی دستشون برسه؟»

و با بغض نگاهش رو دزدید. چانیول بهش نزدیک شد و دستهاش رو دو طرف بدن بکهیون گذاشت و گفت:«تا حالا به این بعد فکر نکرده بودم.»

-:«من هر روز به این فکر میکنم. برای همین این مغازه کوچک رو گرفتم و هر روز به تعداد کم، کیک و شیرینی درست میکنم.»

چانیول کمی روش خم شد و گفت:«وقتی دیدمت، برای اولین بار، گفتم این خودشه. ولی الان که انقدر بهم نزدیکی، حس میکنم واقعا سالها کنار هم بودیم. چرا تک تک حرفهات برام آشناست.»

Big Fat Lier (Completed)Where stories live. Discover now