5

291 48 5
                                    

P5

بعد اینکه لباس رو پوشیدم رفتم هال دیدم که یونگی هوسوک سر میز نشستن و منتظر منن رفتم روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم

یونگی:دستت خوبه ؟

جیمین :اره یونگی یه سوال

یونگی :بپرس

جیمین :قصد دخالت ندارم ببخشید خیلی ذهنم رو درگیر کرده

یونگی:بپرس جیمین راحت باش

جیمین :تو با جیسو چه نسبتی داری؟

یونگی :اوو جیسو خواهر ناتنی منه من به سن 1سالگی نرسیده بودم مامانم منو بابام رو رها کرد و رفت بابام بعد اون با مامان جیسو اشنا شد و باهم ازدواج کردن من هنوزم مامان جیسو رو کمتر از مادر نمیبینم چون واقعن دوسش دارم هم بازی تمام بچگی من جیسو بود جواب سوالتو گرفتی

جیمین که خیالش راحت شد که یونگی نمیتونه با جیسو رابطه ی عاشقانه داشته باشه خیالش راحت شد

جیمین :اه اره ممنون
.
.
.
"بعد شام "

جیمین :بچه ها من خستم فردا هم مدرسه داریم من میرم بخوابم ممنون بابت غذا کجا باید بخوابم

یونگی:تو اتاق کنار گلخونه

هوسوک :ولی قرار بود خوشبگذرونیم

یونگی :هوسوک بزار بخوابه امروز حتماً روز سختی داشته شبت بخیر

جیمین لحظه ای به یونگی و هوسوک نگاهی انداخت داشت چیکار میکرد اونا رو باهم تنها میذاشت ؟

جیمین :میخوای خوشبگذرونیم ؟

هوسوک :اگه خسته ای که هیچ خودم با یونگی وقت میگذرونم

جیمین :نه نمیشه ازش گذشت بریم خوشبگذرونیم

هوسوک تحمل نکرد جیمین رو بغل کرد یونگی که از دیدن این صحنه خوشش نمیومد از هم جداشون کرد و گفت :بسه بریم گیم بزنیم سه نفره

جیمین هر لحظه چشمش به یونگی بود بخاطر اون بود که داشت با شدت خستگی گیم بازی میکرد چیشد الان اون داشت دلشو به یونگی میباخت یعنی چی چرا باید حسودیش بشه که هوسوک با یونگی تمام شبو تنها باشن یا چرا باید حسودی کنه که چرا جیسو بغلش کرد

جیمین:اهههههههه

جیمین اههههه بلندی کشید و بعد یونگی و هوسوک با تعجب به جیمین نگاه میکردن

یونگی:چیشد حالت خوبه

جیمین:آآآ ....هوسوک منو بخشش خودتون بازی کنید من متاسفم

سری به سمت اتاق رفت و درو بست

هوسوک به حالت پوکری گفت:چقدر مودیه /:

یونگی :هوسوک ظرفا رو بشور من برم ببینم چش شد یهو

هوسوک :همیشه انقدر نگرانی ؟

یونگی:کم چرت و پرت بگو برو ظرفارو بشور

"تق/ تق"

یونگی:جیمین حالت خوبه چیشد یهو؟

جیمین با شنیدن صدای یونگی گونه هاش سرخ شد و سری از تخت امد بیرون

جیمین :آآآ حالم خوبه متاسفم کمک نکردم میزو جمع کنید خیلی خستم

یونگی خنده ارومی کرد و گفت:اشکال نداره بخواب فردا مدرسه داری

جیمین :آآآ اره شب بخیر

یونگی :شب بخیر
.
.
.
.
.
با صدای یونگی از خواب بیدار شد

یونگی:جیمین .....جیمین خوابالو بیدار شو صبحونه بخور پاشو

جیمین :یه پنج دیگه ترو خدا

یونگی :پاشو نه پنج دقیقه دیگه نداریم پاشو

با هل محکمی به شونه جیمین جیمین رو از خواب بلند کرد

جیمین :صبح بخیر ...دیشب خوش گذشت

یونگی: نه دیشب بعد جمع کردن میز رفتم خوابیدم باورت نشه تا رفتم تو تخت خوابم برد

جیمین :او پس بدون من گیم نزدین خوبه ....هوسوک کو؟

یونگی: رفت خونه برنامه امروز رو بیاره

با شنیدن اینکه هوسوک نیست فقط خودشو یونگی هستن قلبش تند و تند تر میزد

یونگی :بریم صبحونه بخوریم بعد برین دم دره خونه شما تو برنامت رو بزاری خب......

جیمین :باشه بریم

مدرسه مورد علاقم :)Where stories live. Discover now