32

141 20 2
                                    

بعد ملاقات با خانواده یونگی وقتی داشتیم برمیگشیم خونه بارون شروع کرد به بارش با ذوق به قطره های بارون که رو شیشه می قلتیدن نگاه میکرد که با حس گرمای یه دست روی رون های پام برگشتم

+انقدر بهشون نگاه نکن حسودیم میشه

لبخند ملایمی زدم و دستشو گرفتم

+جیمین بریم بیرون؟

-میشه

+راننده وایسا

=چشم

ماشین رو نگه داشت یونگی منو از ماشین پیاده کرد

+اجوشی شما میتونید برید

=نمیخواید برسونمتون خونه الان بارونه ؟

+بعد این پل خونمه نزدیکه اجوشی نگران نباشید

=چشم لطفآ مواظب خودت باشید

+چشم

بعد خدافظی با راننده یونگی به سمت من برگشت نمیدونم چرا این نگاهش با بقیه نگاهاش فرق داشت انگار داشت میگفت این اخرید دیدارمونه

+جیمین

انقدر تو فکر بودم که صدای یونگی رو نشنیدم

+عزیزم حالت خوبه ؟

یونگی دستشو گذاشت رو پیشونیم که ببینه تب ندارم و بعد دستشو محکم کوبید به پیشونی خودش

+منه احمق چه فکری کردم ایش جیمین برات ماشین میگیرم برو خونه

جیمین دیگه نمیتونست تحمل کنه یونگی از قبلش هم تحریک کننده تر شده بود با دستاش صورت یونگی رو گرفت و بوسه عمیقی به لباش زد
بعد از جدا شدن جیمین محکم یونگی رو بغل کرد

-ممنونم که اوردیم یونگیا

+جیمینا

-بله

+دوست دارم

جیمین حلقه دور کمر یوتگی رو محکم تر کرد و خودشو به یونگی نزدیک کرد

-خودتم میدونی من بیشتر دوست دارم

یونگی موهای جیمین رو نوازش میکرد و جیمین رو تو بغل خودش فشار میداد

.
.
.
.
"فردای روز بارونی"

با حس گرمای شدید بدنم چشامو باز کردم ساعت یه ربع به هشت بود خواب مونده بودم سریع دستو صورت خودم شستم یه صبحونه سر سری خوردم و لباسامو پوشیدم موتورمو برداشتم راهی مدرسه داشتم بدنم داغ کرده بود حس میکردم تو بدنم اتیش برزخ روشن کردن که انقدر داغ بود هر جور شده خودمو به مدرسه رسوندم وارد کلاس شدم معلم داش درس میداد

=سلام کجا بودی یه نگا به ساعت کردی

تعظیم کوتاهی کردم چرا واقعن این معلما نمیخوان هیچ وقت مارو درک کنن

مدرسه مورد علاقم :)Where stories live. Discover now