قصر در سکوت زشتی فرو رفته بود.
هوسوک به اقامتگاه مادرش رفته بود تا کمی با او درد و دل و مشورت کند.
ملکه فنجانی چای برای او ریخت و گفت:
"حال ملکه ی جوان چطوره؟"
هوسوک دستانش را دور فنجان گرم حلقه کرد و با ناامیدی زمزمه کرد:"هنوز به هوش نیومده"
میانگ سو نفسش را بیرون داد و به صورت شکسته ی او خیره شد.تمام عمر منتظر این لحظه بود.
"امیدوارم خودت رو برای عواقب کار همسرت آماده کرده باشی!"
"منظورتون چیه؟"
"اگه امگات بمیره...این کشور بدون لونا میشه و سرزمین های دیگه به محض فهمیدن این موضوع برای غارت به کشور حمله میکنن، همچنین اگه زنده بمونه باید توجلسه با وزراحکمی براش رد کنی، چون او قصد کشتن لونا و وراث این کشور رو داشته"
هوسوک فنجان را در مشتش فشرد...
حس می کرد تمام صورتش تیک گرفته است:
"اون وزرای لعنتی تنها حکمی که پیشنهاد میدن اعدامه...من نمیتونم لونام رو اعدام کنم"
میانگ سو به سرعت پیشنهاد داد:
"پس از قصر طردش کن!"
خون در رگ های آلفا یخ زد:"چـــ...چــی؟"
"وقتی فرزندت رو به دنیا آورد از قصر طردش کن...تا وقتی لونات بیرون از قصر زنده باشه تو ضعیف نمیشی...بیرونش کن و وارث رو به تنهایی بزرگ کن"
هوسوک با استیصال لب زد:
"اما من عاشقشم...چطور طردش کنم؟"
"اگه اون عاشقت بود هیچوقت سعی نمیکرد با گرفتن خودش از تو بهت آسیب برسونه"
میانگ سو با گفتن این حرف، دهان اورا بست.
"بانوی من، پیشکار یوجون اجازه ی ورود میخوان"
"بگو داخل بشن"
یوجون وارد شد و پس از تعظیمی که به آن دو کرد و با لبخند بزرگی گفت:
"سرورم خبر خوش!ملکه ی جوان، لونای شما به هوش اومدن"
هوسوک از جا برخاست و پس از تعظیمی که به مادرش کرد با قلبی لرزان اقامتگاه ملکه را ترک کرد.
لبخندی روی لب های قرمز ملکه سوسو زد:
"مین یونگی...شاید نتونم با کشتنت این امپراطوری رو ضعیف کنم...اما با دور کردنت از آلفات قطعا دستم برای آسیب های بیشتر باز میشه!"
_***
کران درحال معاینه ی یونگی بود.
هوسوک طبیبان دیگر را بی مصرف خوانده بود و اگر پیگیری های کران نبود اکنون تمام پزشکان به دستور او اعدام شده بودند!
یونگی با صورتی رنگ پریده و نگاهی خالی نشسته بود و به صورت اخم آلود خواهرش نگاه میکرد.
کران دستش را از مچ دست یونگی جدا کرد و بدون آن که نگاهی به او بیاندازد گفت:
"حالت تهوع داری؟"
"دارم"
صدای خشدار امگا به زحمت شنیده می شد.
کران میان داروهایی که از درمانگاه برداشته بود گشت و بطری کوچکی برداشت و مایع بی رنگی را درون کاسه ی کوچکی ریخت و به او داد.
دستان یونگی می لرزیدند و کاسه ی کوچک در دستش سنگینی می کرد.
"من داروهاشو بهش می دم"
کران با شنیدن صدای هوسوک از جا پرید، بلند شد و تعظیمی کرد و پس از آن که حالِ یونگی و نحوه ی استفاده از داروها را توضیح داد از اتاق بیرون رفت.
هوسوک برگشت و به امگایش خیره شد.
سرش پایین بود و از نگاهِ او فراری بود.
روی تخت نشست و کاسه را برداشت و داروی تلخ و تیز را آهسته به او خوراند.
دارو گلوی یونگی را سوزاند باعث تشدید حالت تهوع اش شد،
اما چیزی نگفت...
شاید هم خجالت می کشید از حال بدش چیزی به او بگوید...
به هرحال این انتخاب خودش بود...مگر نه؟
هوسوک با ملایمت با دستمال سفیدی دهان او را پاک کرد و بعد دنبال بطریِ داروی قلبش گشت.
سکوتِ آلفا بیشتر شرمنده اش می کرد و می دانست این آرامشِ قبل از طوفان است.
پتو را میان مشتش فشرد و با صدای گرفته از گلو درد و لرزان از بغض زمزمه کرد:
"چرا چیزی نمیگی؟"
هوسوک بطری را برداشت و دارو را درون کاسه ریخت و همانند او با صدای آرامی صحبت کرد:
"چی بگم؟"
"سرزنشم کن...سرم فریاد بکش...ولی سکوت نکن"
هوسوک نگاهش را بالا آورد و به مردمک های طلایی و لرزان او چشم دوخت.
مهره های کمر یونگی از نگاهش تیر کشید و قلبش یک تپش را جا انداخت.
درون نگاهش خستگی، غم، گلایه و خشم موج می زد، اما تمام آن ها پشت لب هایش قفل شده بودند.
"فکر می کنی تورو سرزنش کنم آروم می شم؟"
هوسوک همچنان با ملایمت صحبت می کرد.
به نظر برای فریاد زدن انرژی نداشت:
"فکر می کنی فریاد بزنم اعتماد شکسته شدم بر می گرده؟"
یونگی با شرمندگی سرش را پایین انداخت، دوست داشت فریاد بزند که تمام این ها برای محافظت از او و خانواده اش بوده اما با شنیدن جمله ی بعدی اش حس کرد تمام دنیا روی سرش آوار شده است:
"فکر می کنی این کارهارو انجام بدم پسرمون زنده میشه؟"
رعشه ای به بدن یونگی افتاد و نگاه خیسش را بالا آورد:
"چی گفتی؟"
هوسوک ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد:
"چرا تعجب کردی؟مگه از اول قصد نداشتی با کشتن خودت و بچه هامون از من انتقام بگیری؟"
ابر خشم چشمهای منطق را پوشاند و قدرت عجیبی به بدن
بی جانش داد و باعث شد چنگی به یقه ی هانبوک او بزند و فریاد بکشد:
"مزخرف نگو! من اونقدر بی رحم نشدم که تکه ای از وجودم رو برای انتقام فدا کنم!"
"پس میشه به من بگی کاری که انجام دادی دقیقا چی بود لادا؟"
مچ دستش را که به یقه اش چنگ انداخته بود را گرفت و فشرد و هیستریک خندید:
"میخواستی خودکشی کنی اما نمیخواستی به تکه ای از وجودت آسیب بزنی؟اصلا وقتی داشتی اون سم کوفتی رو میخوردی به بچه هامون فکر می کردی؟"
امگا سرش را پایین انداخت و بغض زشت درون گلویش ترکید و گره ی دستانش شل شد.
حال که داروها تاثیر خودشان را گذاشته بودند به وضوح می توانست جای خالی یکی از فرزندانش و رایحه ی تلخ و ناراحت فرزند امگایش¹ را حس کند.
هوسوک دست اورا از یقه اش جدا کرد و با صدای لرزان از بغض گفت:
"نمیدونم چرا از کسی که یه بار ترکم کرده بود انتظار علاقه داشتم...از طرف تو هیچوقت رابطه ای شروع نشده بود...تنها چیزی که برای تو اهمیت داره قبیله ی نابود شده ات هست زال زوال...مگه نه؟"
یونگی در خودش جمع شد.
آن کسی که با بی رحمی او را زال زوال می خواند همسر خودش بود؟
پس چرا آن لحن سرد آنقدر نا آشنا بود؟
"چرا یونگی؟...چرا؟"
تنها همین سوال در ذهنش می پیچید...
او که تمام وجودش را به پای او ریخته بود...تمام تلاشش را کرده بود تا او احساس تنهایی نکند، کمتر عزادار قبیله اش باشد و گذشته ی تلخش را فراموش کند.
حتی تمام خدمتکارانی که پشت سرش شایعه پراکنی می کردند را اخراج کرده بود و سعی در جبران خطای پدرش داشت...
پس چرا...چرا فقط گذشته را رها نکرد و نیم نگاهی به قلب تنها و شیدای آلفا ننداخت؟
یک بار پس زدن و شکستنش کافی نبود که با خودکشی سعی در نابود کردنش داشت؟
ولیعهد حتی به یاد نمیاورد که امگایش برای یک بار به زبان بیاورد که به او علاقه دارد.
هوسوک کلافه دستی به صورتش کشید، از جا بلند شد و به او پشت کرد:
"هفته ی بعد زمان تاج گذاری منه،بهتره تا اونموقع خودت رو جمع و جور کنی...به اندازه ی کافی هرج و مرج به خاطر این تاخیر به وجود اومده...نمیخوام به خاطر اشتباه تو کشورم به خطر بیوفته!"
با رفتن او، یونگی بیشتر جمع شد و یک دستش را به شکمش رساند.
جای خالی فرزندش درد می کرد.
اشک های شور با سرعت بیشتری صورتش را خیس کرد و هق هقی از دهانش بیرون آمد.
می توانست رایحه ی دلخور فرزندش را حس کند:
"متاسفم...متاسفم که برادر کوچولوت رو ازت گرفتم...اوما خیلی
بی رحمه نه؟ توهم از من بدت میاد دخترم؟"
چنگی به قفسه سینه ی دردناکش زد و درحالی که اشک میریخت با فرزندش حرف زد:
"مطمئنم حتی کران هم از من نا امید شده...تمام عمرم تلاش کردم تا کسی رو از خودم ناامید نکنم...تلاش کردم تا همه رو راضی نگه دارم...ولی نمیشه همه چیز رو باهم داشته باشم نه؟
هرچیزی یه بهایی داره...فکر کنم دارم بهای عاشقیم رو میدم...شاید هم بهای خنده های از ته دلی که پیش هوسوک می کردم؟ دارم بهای چه چیزی رو میدم هوم؟"
بوسه ای به انگشتش زد و سپس انگشتش را به شکمش چسباند و با هق هق زمزمه کرد:
"خواهرم دیگه نگاهش رو از من میگیره...پدرت هم دیگه بهم اعتماد نداره...وی یینگ و وانگجی هم مطمئنم از من ناامید شدن...لطفا تو من رو دوست داشته باش دخترم...حداقل تو مامان بی رحمت رو دوست داشته باش!"
یونگی احساس خفگی می کرد، خون جمع شده درون دهانش را قورت داد و روی تخت جنین وار در خودش جمع شد.
دلش آغوش آلفایش را می خواست.
همان آغوش هایی که به یونگی ثابت می کرد اگر قبیله اش نابود شده خانه ی دیگری هم جز آن جا دارد...
آغوش هوسوک خانه اش بود.
لادا این را زمانی فهمید که از لبخند او...
نگاه او...
آغوش او...
و وجود او محروم شد.
دیگر برای جبران و دلتنگی دیر بود.
_****
مینگ یو عصبانی و کلافه بود.
اوضاع قصر کاملا از دست خارج شده بود.
ابتدا مسمومیت خواهر زاده ی عزیزش، بعد دستگیری وی یینگ فرزند دوست مرحومش، و پس از آن خودکشی ملکه ی جوان.
مینگ یو حتی نمی توانست تصور کند آن امگای زال که هوسوک همیشه با اشتیاق از او صحبت می کرد و در ذهنش از او یک قدیسه ساخته بود چنین کاری کند.
یک چیزی مشکوک بود...
حسش مانند زمانی بود که برای فرزندش پاپوش ساخته بودند.
حال و هوای قصر مانند چندین سال پیش، پس از مرگ ملکه مینگ سو شده بود.
همانقدر گرفته و غمگین.
درست بعد از مرگ ملکه مینگ سو و جنینش و ورود میانگ سو به عنوان بدل او به قصر بود که آن اتفاقات ناگوار افتاد.
اولینش مرگ جیمین، پسر دوست داشتنی اش بود.
مینگ یو میتوانست با چیدن سرنخ ها به یک نتیجه برسد.
تاریخ درحال تکرار بود:
مرگ امپراطور، مسمومیت ولیعهد و عقب افتادن جشن تاج گذاری، دستگیری شخصی که رازی مهم را می دانست و نفوذ خوبی در قصر داشت و پس از آن خودکشی ملکه ی جوان و مرگ وارث.
و تمام این ها به یک شخص بر می گشت.
خواهرش میانگ سو!
"فرمانده پارک"
صدای بمی رشته ی افکارش را پاره کرد.
برگشت و با دیدن لان وانگجی لبخند کمرنگی زد:
"فرمانده لان! چه خوب که دیدمت.چه کمکی از دستم بر میاد؟"
وانگجی نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
"اگه میشه به اقامتگاه من بیاید.پیغامی از طرف وی یینگ دارم که باید تو خلوت گفته شه"
فرمانده پارک اخم کمرنگی کرد و گفت:
"البته!حتما پیغام مهمی بوده که تورو دنبال من فرستاده"
لان وانگجی سری تکان داد و اورا راهنمایی کرد.
وقتی به اقامتگاهش رسیدند پشت میز کوتاهی نشستند و وانگجی به خدمتکار دستور داد وسایل پذیرایی بیاورند.
از زمانی که وی یینگ دستگیر شده بود به اقامتگاهش نیامده بود و فقط شیفت نگهبانی میرفت.
آن جا بدون وی یینگ دلگیر بود.
خدمتکار وسایل پذیرایی آورد، آن ها را روی میز چید و رفت.
شیرینی های زنجبیلی، پنکیک پیازچه و یک قوری کوچک چای بابونه و یک بطری شراب.
خوراکی های مورد علاقه ی وی یینگ.
مینگ یو نفس عمیقی کشید:
"خب لان وانگجی، اون پیغام مهم چی هست؟"
وانگجی فنجانی چای برای او ریخت.
او در حرف زدن خوب نبود و حال نمی دانست چطور به آن پدر داغدیده بگوید فرزندش در تمام این سالها زنده بوده است.
نفسش را بیرون داد و با همان تُن صدای محکم و ملایم به حرف آمد:
"سال ها پیش، زمانی که به پسرتون اتهام زدن و حکم براش بریدن رو به یاد میارین؟"
اخمی بر چهره ی فرمانده نشست و سایه ی تیره ی غم صورتش را پوشاند.
مگر می توانست آن سال نحس را فراموش کند؟
زمانی که جیمینش در سیاهچال به او التماس می کرد و به جانش قسم می خورد که او بی گناه است؟
"چی شده که از گذشته یاد کردین؟"
"مسئول ساخت اون سم وی یینگ بود، به یاد دارین؟"
اضطراب به قلب آلفای میانسال چنگ انداخت:
"به یاد دارم...هدفت از شخم زدن گذشته چیه؟"
وانگجی مکثی کرد و با لحنی آرام حرفش را زد:
"وی یینگ سم رو نساخت، اون رو با دارویی مخصوص جا به جا کرد و به کمک پدرش جسدی رو جایگزین جیمین کرد"
رعشه ای به تن مرد افتاد و با لکنت گفت:
"یعنی...یعنی جیمینِ من...اون..."
لان وانگجی فرضیه ی اورا کامل کرد:
"پارک جیمین هویت جدیدی برای خودش ساخت و حالا، وقتش رسیده که همدیگه رو ملاقات کنید...هم پسرتون و هم عروستون"
اشک از چشمان مرد پایین ریخت که در تضاد با لبخندش داشت:
"پسرم زندست...جیمینِ من زندست...خدای من"
لبخندش بزرگ تر شد و چروک های گوشه ی چشمش بیشتر نمایان شدند:
"پسرم اونقدر بزرگ شده که جفت پیدا کرده؟اون کیه؟"
وانگجی فنجان چای بابونه را سمت او گرفت تا خودش را آرام کند:
"میشناسیدش...لو کران، خواهر خوانده ی ملکه ی جوان"
مینگ یو مقداری از چای نوشید.
هنوز دستش می لرزید و بعد از چندین سال بالاخره در قلبش شادی حس می کرد:
"اون بانوی جوان و زیبا، اون عروس منه؟الهه ی ماه!...
کی میتونم با جیمین ملاقات کنم؟"
صدای آلفا از شوق دیدار فرزندش می لرزید.
وانگجی گفت:
"اول باید به جونگکوک بگم تا بانو لو رو هم در جریان بزاره و بعد به سراغ جیمین بره.
جیمین مکان و زمان ملاقات رو تو نامه ای به بانو لو میگه...احتمال داره مدتی تا آروم شدن اوضاع قصر طول بکشه"
فرمانده پارک سری تکان داد و اشک گوشه ی پلکش را پاک کرد:
"کاش همسرم زنده بود و تو این شادی با من سهیم می شد...از غم دوری پسرمون دق کرد و از دنیا رفت"
مقداری دیگر از چای نوشید تا بغضش را فرو ببرد.
حال که از زنده بودن پسرش خبر دار شده بود بی قرار شده بود
***_
شمشیر با قدرت در دستان ظریفش می چرخید و به آدمک تمرینی ضربه می زد.
درون زمین شمشیر زنی سربازان رفته بود تا خشمش را خالی کند.
فریادی کشید و با ضربه ای که زد، سر آدمک جدا شد و گوشه ای پرتاب شد.
شمشیر را رها کرد و چنگی به موهای قیر رنگ و بلندش زد.
او درحال آماده کردن ونتون مورد علاقه ی یونگی بود تا با خوردن آن نیرو بگیرد که خبر خودکشی اورا را شنید و برای لحظاتی قلبش نتپید.
حتی نمی دانست آن لحظه چطور خودش را به برادرش رسانده بود.
با بیچارگی نشست و به بدن آدمک تکیه داد.
نتوانسته بود از برادرش مراقبت کند.
یعنی چقدر تحت فشار بود که بدون در نظر گرفتن همسر و فرزندان درون شکمش تصمیم گرفت خودش را بکشد؟
موهایش را کشید و سرش را پایین انداخت:
"خاله لیکسو...عمو تمین...متاسفم...من نتونستم بهترین خواهر دنیا بشم...نتونستم از امانتی شما محافظت کنم...من خیلی متاسفم"
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.
وقتی داشت اورا معاینه می کرد نمی توانست به صورتش نگاه کند.
می ترسید به او نگاه کند و با دیدن صورت شکسته اش نابود شود.
حتی از فکر به آینده می ترسید، از فکر کردن به سمی که در رگ های برادرش جریان داشت و هر لحظه شیره ی جانش را میمکید میترسید.
از فکر به زندگی بدون گربه کوچولویش می ترسید.
تمام عمر سعی در حفاظت از او داشت، آنقدر که به او محبت و توجه می کرد به خواهر های مرحومش توجه نداشت.
زمانی که کودک بود اورا لوس می کرد و نازش را می خرید، همیشه اورا به آغوش می کشید و از غذای خودش به او می داد تا کوچولوی دوست داشتنی اش گرسنه نماند.
همیشه لباس هایش را رفو می کرد تا سرما بدن ضعیفش را نلرزاند.
حتی زمانی که مادرش، نیه نیانگ بر اثر بیماری فوت کرده بود گریه نمی کرد تا قلب لطیف برادرش نشکند و در تنهایی به دور از چشم دیگران ضجه می زد.
اولین قدم هایش را به چشم دیده بود، اولین حرف زدن هایش و اولین خنده هایش.
به یاد داشت زمانی که نوزاد بود تا موهای مشکی رنگش را در دست نمی گرفت خوابش نمی برد.
چه بر سر برادرش آمده بود؟
از زمانی که جفتشان یتیم شده بودند به ندرت خنده های از ته دلش را می دید.
به ندرت اورا شیجیه صدا می زد و کمتر از همیشه غذا می خورد.
تمام فکر و ذکرش برپا ماندن تیانگ بود و با نابود شدن تیانگ نه تنها خاطرات، بلکه تار و پود و یک عمر زحمت لادا نابود شده بود.
زمانی که به قصر آمده بودند کران بعد از مدتی می توانست برق چشمان کهربایی رنگ اورا ببیند.
خیالش راحت بود که برادرش خوشحال است و با به دنیا آمدن فرزندانش این خوشبختی تکمیل می شود.
پس چه شد؟
یعنی یونگی در تمام این مدت عذاب می کشید و به او چیزی نمی گفت؟
لادا چنین بازیگر ماهری بود؟
یا دیگر خواهرش را محرم اسرار نمی دانست؟
یونگی آنقدر ضعیف نبود که جا بزند.
می شکست، زمین می خورد اما جا نمی زد.
حتی اگر فکر خودکشی به سرش می زد به خاطر فرزندانش این کار را نمی کرد.
چه چیزی اورا وادار کرده بود که خودش و فرزندانش را بکشد؟
یک چیزی مشکل داشت.
کران بهتر از هرکسی یونگی را میشناخت.
یونگی تنها برادرش نبود، او دوست صمیمی اش بود، مانند فرزندش بود و تنها عضو خانواده اش بود.
یونگی پسرش بود و اورا بزرگ کرده بود.
این حقیقتی بود که هیچوقت تغییر نمی کرد.
باید دلیل این اتفاق را پیدا می کرد.
کران نمیزاشت پسرش عذاب بکشد.
برای او، از خواسته های خودش می زد.
یک عمر یونگی برای خانواده اش از خودش گذشت.
حالا نوبت او بود.
و برای اکنون، کران نمیزاشت یونگی به تنهایی برای فرزند از دست رفته اش عزاداری کند.
باید به پسرش اطمینان میداد که در هر لحظه ای با اوست و به او اعتماد دارد.
به هر دلیلی که این کار را انجام داده بود، کران به او باور داشت.
***_
بر بستر تنهایی خویش میگریم
دل من دریای غم بود ساحلِ بی معرفت.
مرا غرق کن در تلاطم آغوشت
آن چنان که از تو به ساحل دیگری نرسم.
_لادا
************
1*مادرهای امگا میتونن رایحه ی جنین رو حس کنن
*
درماندگیشون رو حس می کنید؟ :)
هوسوکی که بین طرد کردن و اعدام عشقش مونده و اعتمادش شکسته شده.
لادایی که شکسته و میدونه اگه راز دلش رو بگه هوسوکش باور نمیکنه.
وانگجی که بدون وی یینگش خونه براش معنی نداره.
جیمینی که از درد دوری پریزادش کلافست.
و کرانی که به خاطر شکسته شدن پسرش نابود شده:)
این وسط فکر کنم مینگ یو یکم خوشحاله که اونم بعد چندین سال غم حقشه✊️
عیدی من ووت و نظرات خوشگل شماست🌝🤝
YOU ARE READING
Agnosthesia
Historical Fictionیونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد: "به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟" هوسوک...