هوسوک به جلسه ی دربار رفته بود و از آنجایی که کران خارج از قصر بود یونگی تصمیم گرفت کمی به نزدیکانش سر بزند.
پس ردای سلطنتی و مخصوصش را پوشید و همراه یکی از خدمتکاران به سمت اقامتگاه بردگان رفت.
خدمتکار پسر امگایی بود که خجالتی و معذب به نظر میرسید و صورت زیبایی داشت.
یونگی آستین ردایش را جمع کرد و لبخند محوی بر لب نشاند و پرسید:
"اسمت چیه؟"
پسر خدمتکار با شنیدن صدای ملکه ی جوان هول شد:
"ج..جونگکوک.. ه..هستم ..سرورم"
پسر لکنتی بود و دستان کوچکش زیر آستینش مشت شده بود.
یونگی به وضوح استرس او را دید پس به نرمی سرش را نوازش کرد:
"لازم نیست از من بترسی.باور کن من ترسناک نیستم!"
گونه های پسرک به سرخی گرایید.
شایعات زیادی راجب ملکه ی یخی و زیباروی ولیعهد در قصر میپیچید.
آنها میگفتند ملکه ی جوان بسیار سرد است و قصد شورش دارد و با خدمتکاران رفتار بدی دارد!
اما شایعه تنها شایعه بود.
امگای زال روبه رویش زیبایی بی همتایی داشت.اما به هیچ وجه سرد نبود و رفتار ملایمی داشت.
جونگکوک سرش را پایین انداخت:
"قصد.. بی..بی احترامی.. ن..نداشتم..ملکه ی..جوان"
"تو بی احترامی نکردی.آروم باش"
جونگکوک چند نفس عمیق کشید و سعی کرد بر خود مسلط شود.
با رسیدن به اقامتگاه بردگان،یونگی توانست جثه ی کوچک بائو را که درحال جارو زدن حیاط بود را ببیند.
بائو با شنیدن قدم هایی سرش را بالا آورد و با دیدن رهبر دوست داشتنی اش،جارو را رها کرد و سمت او دوید:
"لادااا !!"
او با خوشحالی به آغوش لادا رفت و در آنجا آرام گرفت.یونگی با ملایمت دستش را به سرش میکشید و اورا نوازش میکرد:
"لادا.دلم برات تنگ شده بود.."
"منم همینطور بائو"
اورا از خود فاصله داد و موهایش را به هم ریخت:
"شیائو یان کجاست؟"
بائو نگاهی به جونگکوک انداخت و لبانش را کنار گوش او برد و با صدای بچگانه اش زمزمه کرد:
"لادا.خدمتکارای اینجا آ-یان رو اذیت میکنن.الان رفته رخت بشوره"
جونگکوک نمیتوانست بفهمد پسرک چه میگوید زیرا او به زبان چینی سخن میگفت.اما هرچه بود لادا را آشفته حال و چهره اش را تیره کرده بود.
یونگی عصبی شده بود.لبانش را بهم فشرد و گفت:
"شما کجا رخت میشورید؟"
"تو رودخونه ی پشت قصر...جیه جیه!"
بائو با دیدن شیائو یان حرفش را قطع کرد و سمت او دوید:
"جیه جیه.لادا اومده.زود باش بیا!"
چشمان خسته ی شیائو یان با شنیدن آن خبر درخشید.با دیدن قامت آشنای لادا،خستگی از تنش بیرون رفت.
یونگی با دیدن قامت ظریف او که لاغر تر از قبل شد در دلش غصه خورد.او در امکانات زندگی راحتی داشت درحالی که خانواده ی او در سختی زندگی میکردند.
جسم شکننده ی اورا درآغوش گرفت و شیائو یان با حس کردن آن آغوش آشنا،گویی به قبیله و خانواده اش برگشته باشد.احساس آسودگی و آرامش دروجود پیچید و باعث شد نفسش را بیرون بدهد.
"آ-یان.حالت خوبه؟"
"من خوبم لادا.الان واقعا خوبم"
یونگی صورت نرم اورا نوازش کرد و با ناراحتی به سمت چپ صورتش که کبود بود نگاه کرد.علامت پنج انگشت صورت کوچکش را کبود کرده بود.یکی از خدمتکاران به او سیلی زده بود.
با ملایمت کبودی را نوازش کرد:
"کار کیه؟"
شیائو یان سرش را پایین انداخت:"مهم نیست لادا."
"برای من مهمه.بگو کار کی بوده"
"اتفاقی افتاده سرورم؟"
یوجون که برای نظاره کردن به بردگان و خدمتکاران به انجا آمده بود با دیدن آشفتگی امگای ولیعهد جلو رفت و پرسید.
یونگی برگشت و با دیدن یوجون،خدمتکار شخصی هوسوک گفت:
"یوجون.سوالی ازت داشتم"
"بفرمایید سرورم"
"خدمتکارها اجازه ی این رو دارن که برده هارو کتک بزنن؟¹"
یوجون با شنیدن لحن سرد او سرش را پایین انداخت:
"خیر سرورم.همچین چیزی مجاز نیست."
یونگی صورت کبود دخترک را به او نشان داد:
"پس میشه این زورگویی رو به من توضیح بدید؟نکنه چون اون با این قشر جامعه تفاوت داره لایق کتک خوردنه؟"
یوجون نمیخواست ملکه ی جوان دلخور باشد.در این صورت ولیعهد سر او را بیخ تا بیخ میبرید و میگذاشت کف دستش!
هول شده تعظیمی کرد:
"اینطور نیست سرورم.لطفا به دل نگیرید.من در کمترین زمان ممکن اون شخص رو براتون پیدا میکنم"
یونگی سر تکان داد:"ممنونم"
دست بائو و شیائو یان را گرفت و خطاب به جونگکوک گفت:
"برمیگردیم"
وارد اقامتگاه خود که شد،قبل از وارد شدن به اتاق دستور داد کمی خوراکی به بیاورند.
دو کودک را داخل برد و به جونگکوک اشاره کرد تا او هم وارد شود.
بائو و شیائو یان با اشتیاق و چشمانی براق به اطراف نگاه میکردند.
یونگی آنها را روی صندلی نشاند و خود روبه رویشان نشست.
"لادا.شیجیه کجاست؟"
یونگی موهای نرم و بلند دختر را نوازش کرد و جواب داد:
"آ-ران رفته تا جفتش رو ببینه"
خدمتکاران وارد شدند و خوراکی های متنوع و رنگارنگ را روی میز چیدند.یونگی تشکر کرد و به جونگکوک که گوشه ای معذب ایستاده بود اشاره کرد:
"جونگکوک.بیا و کنار ما بشین"
جونگکوک کمر خم کرد:
"ج..جسارت.. ن..نمیکنم"
یونگی چند ضربه به صندلی زد:
"این یه درخواست بود"
جونگکوک روی صندلی نشست و یک عدد شیرینی زنجبیلی برداشت.
کمی معذب بود اما کم کم با رفتارهای ملایم ملکه ی جوان خجالتش از بین رفت و به شیطنت های دو کودک میخندید.
ملکه ی جوان کاملا خوش برخورد بود.با هرکس طوری که لایق بود رفتار میکرد.برای جونگکوک مهم نبود که او یک طرد شده بود و خدمتکاران به این دلیل پشت سر او غیبت میکردند و شایعه میساختند.مهم واقعیتی بود که جونگکوک به چشم دیده بود.
امگای برفی ولیعهد،لایق جایگاه خود بود.
___________________________________________________
وی یینگ در حال درست کردن داروی مخصوص برای یونگی بود.
مرحله ی آخر به اتمام رسیده بود و فقط کافی بود کمی بجوشد.
همانطور که آب را به ظرف اضافه میکرد و شعله ی آتش را تنظیم میکرد،صدایی از پشت خود شنید.
برگشت و وانگجی را دید که یک کوزه ی شراب را روی میز گذاشته است.
وی یینگ لبخند بزرگی زد و درون آغوش او فرو رفت:
"لان ژان!برگشتی"
وانگجی گیسوان بلند اورا نوازش کرد:"هوم"
وی یینگ از او جدا شد.کوره ی شراب را برداشت و سرش را باز کرد و آن را بویید:
"بوی خیلی خوبی میده.کاملا اعلاس!بیا باهم بنوشیم!"
پشت میز نشست و به او اشاره کرد بنشیند.وانگجی روبه رویش نشست و گفت:"دیر وقته."
وی یینگ میدانست وانگجی نگران سلامتی او است.
فنجان ها را از شراب پر کرد و یکی از آنهارا برداشت و دو پایش را روی میز گذاشت:
"نگران نباش لان ژان.دیگه داروی مخصوص یون گا حاضر شده و میتونم اون رو تحویل ولیعهد بدم.از این به بعد تا دیروقت اینجا نمیمونم"
"درست بشین!"
وانگجی بدون آنکه به فنجانش دست بزند هشدار داد.
وی یینگ گونه هایش را پر از باد کرد و پاهایش را روی زمین گذاشت:
"لان وانگجی!اگه انقدر نگران سلامتی منی میتونی منو ببری اقامتگاهت تا ازم مراقبت کنی!"
او با پررویی تمام گفت و با ابروهای بالا رفته به او نگاه کرد:
"هوم"
با تایید او،وی یینگ فنجان خالی شرابش را روی میز گذاشت:
"جدی؟"
وانگجی به صورت پر شیطنت او نگاه کرد.نگاهش ملایم و نرم بود.
"آره"
وی یینگ یک فنجان شراب برایش کافی نبود.کوزه ی شراب را برداشت و با نیشخند گفت:
"پس به افتخار فرمانده لان این کوزه رو تموم میکنم! توهم باید باهام بنوشی! امشب از پرهیز خبری نیست!"
وانگجی پس از مکثی،دستان کشیده اش که مانند یشم تراش خورده بود را سمت فنجان برد و در طی یک حرکت شراب را نوشید.
وی یینگ با نیشخند ماندگار روی لبهای خیس از شرابش سوت کوتاهی زد و به گوش های رنگ گرفته ی وانگجی نگاه کرد:
"خیلی سکسی شراب مینوشی فرمانده لان!"
انتظار داشت مانند همیشه وانگجی اورا 'بی حیا،چشم سفید و یا بی شرم' بخواند اما این اتفاق نیوفتاد.
وانگجی با گیجی پلک زد و سپس ..تق!
صورتش با میز برخورد کرد!
وی یینگ متعجب کوزه را روی میز گذاشت و خود را کنار او کشید.با انگشت به شانه اش زد:
"لان ژان؟"
انگشتش را درون گونه ی نرمش فرو برد:"لان وانگجی؟"
فایده ای نداشت!
وی یینگ سر خود را خاراند و زمزمه کرد:"واقعا با یه پیاله شراب مست شد و خوابید؟"
فرمانده لان بزرگ تنها با نوشیدن یک فنجان شراب خوابش برده بود!
هرکس این خبر را میشنید به دیوانه بودن فردی که این خبر را پخش کرده بود پی میبرد!
لبخند شیطنت آمیزی بر لبهای سرخ وی یینگ نشست.
با دو انگشت،دو طرف لبهای او را به لبخندی باز کرد.صورت خفته اش معصوم بود و حال با آن لبخند ساختگی بسیار زیبا شده بود:
"همون بهتر که نمیخندی ! وگرنه تا الان یه مشت سلیطه تورو ازم میدزدیدن!"
وی یینگ زیر لب غر زد و ناگهان چشمان وانگجی باز شد!
وی یینگ برای لحظاتی خشکش زد و سپس درحالی که مصنوعی میخندید سمت عقب رفت:
"هاهاها! لان ژان شنیدی چی گفتم؟"
لان وانگجی سر کج کرد و تنها با چشمان خمارش به او نگاه کرد.
وی یینگ دستش را جلوی صورت او تکان داد:
"لان ژان؟هنوز مستی؟"
گویا پس از یک چرت،مستی فرمانده لان تازه شروع شده بود!
وی یینگ دستانش را به کمر زد و با افکار شیطانی که در سرش میچرخید جلو رفت:
"لان ژان! باید به چندتا سوالم جواب بدی!"
وانگجی چندبار پلک زد.
"راستش رو بگو.از کی بهم علاقه پیدا کردی؟"
با سکوت او،لبانش را برچید و روی پای او نشست:"جواب بده دیگه"
وانگجی با چشمان مستش به صورت زیبای او خیره شد و با صدای کشداری گفت:
"وی یینگ..از وقتی وارد..قصر شد..جفت من بود.."
جملاتش را بریده بریده ادا کرد و چشمان وی یینگ درخشید:
"یعنی از همون لحظه ی اول از من خوشت اومد؟"
وانگجی جواب نداد و چشمان خمارش را در شفاخانه چرخاند.
وی یینگ با سربند وانگجی بازی کرد و بار دیگر پرسید:
"خب سوال بعدی.تو خرگوشارو دوست داری؟"
نگاه وانگجی به دندان های خرگوشی او قفل شد و پاسخی نداد.
وی یینگ با لجبازی لبهای خود را پیچاند:"خودم دیدم تو اقامتگاهت دوتا خرگوش داری! تازه هر روز قبل اینکه بری سر پستت بهشون غذا میدی و باهاشون بازی میکنی!"
قبل از آنکه غر زدن هایش ادامه یابد وانگجی او را بلندکرد. یک دست شانه هایش را نگه داشته بود و دست دیگر زیر زانوهایش را. با سه قدم به سمت تخت رفت و وی یینگ را روی آن انداخت.
روی تخت نشست و سمت صورت حیرت زده ی او خم شد و بوسه ای به لبهای سرخ او زد:
"خرگوش..دوست دارم!"
وانگجی پاهایش را دو طرف لگن او قرار داد و او را حبس کرد.
وی یینگ آب دهانش را قورت داد.اگر پس از هربار مست کردن او قرار بود کار به تخت بکشد...وی یینگ حاضر بود هرروز اورا مست کند!
دستانش را دور گردن او حلقه کرد و با شیطنت زمزمه کرد:
"لان گاگا..نظرت چیه هرروز مستت کنم؟"
زبانش را روی لاله ی صورتی شده ی گوش او چرخاند و به آرامی گازش گرفت.
بدن وانگجی تکان نامحسوسی خورد.کمربند ردای اورا باز کرد و پس از لحظاتی هردوی آنها برهنه بودند. وانگجی بوسه ای روی سینهاش گذاشت.وقتی وانگجی دهان باز کرد و آن نقطه ی حساس و قهوه ای رنگ رامکید، بدنش به رعشه افتاد.
وی یینگ نفس زنان با صدایی لرزان کنار گوش او شروع به وراجی کرد:
"چطوره لان گاگا؟خوابیدن با یه آلفا چطوره؟"
وی یینگ میتوانست سخت تر شدن عضو ارغوانی اورا ببیند.
او با پررویی دست دراز کرد و آلت او را گرفت و مالید.
حرکت لبهای وانگجی برای لحظاتی ایستاد و سپس سر بلند کرد.
سر بندش را از پیشانی جدا کرد و دستهای گستاخ و کنجکاو اورا بست.
وی یینگ معترض شد:"لان ژان! این عدالته؟منم میخوام لمست کنم!"
وانگجی درجواب تنها نفس تیزی کشید و استخوان برجسته ی لگنش را به دندان گرفت.
وی یینگ لرزید و ناله ای کرد و دوباره مشغول به وراجی شد:
"آه..لان گاگا..چرا اینقدر خشنی..به این باکره رحم کن!"
البته که او باکره نبود.او در همان شبی که به فرمانده لان اعتراف کرده بود باکرگی اش را هم تقدیمش کرده بود!.
او فقط میخواست وراجی کند و واکنش های جفتش را تماشا کند!
وانگجی چنگی به ران های بلورینش زد و پاهایش را باز کرد.
با بی تابی آلتش را وارد او کرد و به حبس شدن نفسش خیره شد.
وی یینگ تکه تکه نفسش را از سینه خارج کرد و خندید:
"آه..لان گاگا..نمیدونستم..سکس خشن دوست داری!"
وانگجی کمرش را حرکت داد و کنار گوش او غرید:"دهنتو ببند!"
وی یینگ دستان بسته اش را تکان داد و نفس زنان گفت:
"لان گاگا..خدا به من دهن داده که حرف بزنم..آهه..چرا اینقدر آروم حرکت میکنی.. هوم؟"
وانگجی پوست گردن اورا به دندان گرفت و ضربه هایش را تندتر کرد.
وی یینگ با حس عمیق تر شدن ضربه های او، لب به دندان گرفت:
"آه..آهه..لان گاگا..به آلفای بیچارت رحم کن..آه..آخ!"
نوک آلتش نقطه ی حساس اورا لمس کرد و بدن وی یینگ لرزید.
پیچ و تابی به بدنش داد و ران هایش را به هم نزدیکتر کرد که باعث شد حفره اش هم دور عضو وانگجی تنگ شود.
آلت بزرگ و نبض دار وانگجی به سرعت درون بدن گرمش حرکت میکرد و لذت را به هردویشان انتقال میداد.
"لان گاگا..کمرم بی حس شده"
آنها مدت طولانی درآن پوزیشن درحال سکس بودند و وی یینگ دیگر کمرش را حس نمیکرد.
وانگجی،وی یینگ را بلند کرد تا او را روی پای خود بنشاند. این موقعیت جدید باعث شد عضو او عمیقتر از قبل وارد وی یینگ شود و نفس او از شوک برای لحظه ای بند آمد.دستان بسته اش را به سینه ای او تکیه داد و نفسش را بیرون داد:
"قسم میخورم..آه..با سوزن های طبیم یه روز..شکنجت..آهه..کنم"
صدای نفس های تند و برخورد بدن هایشان به هم در شفاخانه میپیچید.وی یینگ قوسی به کمرش داد و لبهای وانگجی را گزید:
"لان گاگا..آه..نظرت چیه..به جای هرروز..هر چهار روز مستت کنم؟"
"نه"
وی یینگ نفس تندی کشید:"هرسه روز چی؟"
وانگجی لبخند محوی زد و کمر اورا گرفت و تندتر ضربه زد:
"نه"
وی یینگ با دیدن لبخند زیبای او نالید و سرش را به سینه ی او تکیه داد:
"لان ژان..بی رحم نباش..آهه..اصلا..هر دوروز..خوبه؟آههه"
وانگجی بوسه ای به کتف او زد و با همان لبخند روی لبش پاسخ داد:
"هرروز یعنی هرروز"
آن دو برای مدت بسیار طولانی،تا سپیده دم در میان ملحفه ها به یکدیگر پیچیدند و تنها زمانی که وی یینگ از شدت خستگی دهانش را بست و بی حال شد وانگجی به او اجازه ی استراحت داد.
هنگام خواب هم دستانش را دور تن رنجور و خیس از عرق او حلقه کرد و گرمای تنش را در اختیار اوگذاشت..
درآخر،وی یینگ نتوانست آن کوزه ی شراب را تمام کند.
__________________________________________________
تو را جانم صدا کردم
ولیکن برتر از جانی؛
مگر جان بی تو میماند
در این تندیس انسانی؟
_لان وانگجی
______________________________________________
این قسمت کلا فسق و فجور بود..رسما حال کنید که قسمت بعد خبرای خوش داریم🤌
اگه ووت ها بالای ۱۵ و کامنت ها بالای ۲۰ بشه قسمت بعد هم آپ میشه.
میدونستید یوهنگ کلی دوستون داره؟👈👉
VOCÊ ESTÁ LENDO
Agnosthesia
Ficção Históricaیونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد: "به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟" هوسوک...