گوی طلاییِ آسمان پشت ابر ها پنهان شده بود و فضای دلگیری را میساخت.
صدای پچ پچ وزرا، مانند موریانه بر روی نورون های عصبی اش راه می رفت و باعث می شد رگ های دردناک شقیقه اش نبض بزند.
وزیر تدارکات قدمی جلو گذاشت و به نمایندگی از دیگر وزرا شجاعانه گفت:
"سرورم، باید برای مجازات ملکه ی جوان دستور رسمی بدید" هوسوک بزاق تلخ شده اش را فرو داد. متنفر بود از لاش خور هایی که آنطور مشتاق رنج کشیدن امگایش بودند.
روحش از ان همه اتفاق و شوک خسته شده بود و تمایل شدیدی به استراحت داشت...استراحتی که در آن می توانست تن نحیف دردانه اش را در آغوش بکشد و درحالی که شکم برآمده اش را نوازش می کند در میان فرومون هایش غرق خواب شود.
اما امان از دل چرکینش که همچنان از دست امگا شاکی بود؛
دست عرق کرده اش را مشت کرد و با صدای نچندان محکمی اعلام کرد:
"به دستور من، ملکه ی جوان مین یونگی، تا به دنیا آمدن وارث در قصر سرد بازداشت و پس از آن از قصر طرد خواهد شد"
برق رضایت درون چشمان آنها، باعث میشد گرگش یانگ خشمگین شود و بخواهد گلوی تک تک آن ها را از هم بدرد.
هوسوک نفس عمیقی کشید تا یانگ را آرام کند و سپس بلند شد تا در لحظات پایانی هم به امگایش فرصت دهد.
اگر یونگی راستش را میگفت دستورش را لغو می کرد و اورا طرد نمی کرد، مگر دیوانه بود بخشی از وجودش را از خود براند؟
به سمت اقامتگاه امگا حرکت کرد و با رسیدن به اتاق، به خدمتکار اشاره کرد تا حضورش را اعلام کند:
" وليعهد وارد میشوند."
با نمایان شدن قامت بلند هوسوک در لباس سلطنتی اش، یونگی نگاه بی حسش را به او دوخت.
نگاه هوسوک نگران بود ولی سعی در مخفی نمودن آن داشت.
زلف برفی رنگش پریشان و لبانش خشک و بیرنگ بودند و
شکم برآمده اش در پشت هانبوک سبز رنگ ابریشمی اش پنهان شده بود.
هوسوک جلوی او ایستاد:
"یونگی، فقط یه بار دیگه ازت میپرسم... چرا سم خوردی؟ میخواستی خودت رو بکشی یا بچمونو؟ جواب بده"
امگا سکوت کرده بود ولی نگاهش پر از حرفهای نگفته بود.
در دریای ناآرام چشمانش ماهی ها غرق میشدند.
هوسوک کلافه نفسش را فوت کرد.
" باشه...باشه...سکوتت رو میزارم به پای اینکه هنوز ازم متنفری... اینکه هنوزم تیانگ نابود شدت رو به جفت و بچت ترجیح میدی...ولی اینو بدون لادا بد بازی رو شروع کردی، شاید دیوانه وار عاشقت باشم ولى..."
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سپس گفت:
"وقتی بچه رو به دنیا آوردی، مارکم رو از روت برمیدارم و از اینجا میری"
سمت در چوبی رفت و قبل از باز کردنش جمله ای زمزمه کرد و تیر خلاص را به قلب شیشه ای امگایش زد:
"وقتی رفتی از اینجا دور شو، محو شو...نمیخوام نحسیت بچم رو گرفتار کنه زال زوال!"
یونگی ناباور به پشت او نگاه کرد و زمزمه کرد:"نحس؟"
گویا آلفا صدای شکسته ی او را نشنیده بود، رفت و پیکر خم شده ی امگایش را تنها گذاشت.
لبان یونگی از ناامیدی و بغض می لرزید، او ناباورانه به چرکین شدن روحش خیره شده بود و حتی نمی توانست برای این اتفاق بگرید.
یونگی سر پایین انداخت و به دستانش خیره شد.
دستانی که بزرگ و زمخت بودند، زخم بودند و بند بند انگشتانش پینه بسته بود...دستانی که زشت بودند؛
حجم زیاد حقیقت باعث درد عمیق مغزش شد.
او نحس بود...همیشه بود.
برای مدتی این موضوع را فراموش کرده بود و حال یاس و غم به سینه اش هجوم آورده بود.
امگا روی تخت دراز کشید و جنین وار در خودش جمع شد، گویی ناگهان تمام خون بدنش را بیرون کشیده بودند و بدنش مانند جنازه ای سرد شده بود.
شنیدن چنین جمله ای از محبوبش مانند نیشتری به قلبش بود.
دیدن غریبه شدن شخصی که به او ارزش داده بود و پناهگاهش شده بود دردناک بود.
آلفا اولین پناهگاهی نبود که بر سرش آوار شده بود.
مادر و پدرش بدون توجه به او ترکش کرده بودند و مکانی که در آن بزرگ شده بود به خاک و خون کشیده شده بود.
لادا همیشه قوی و استوار بود، او به کسی تکیه نمی کرد و خود پناه دیگران می شد؛
اما هوسوک اولین پناهگاهی بود که به آن پناه برده بود و انتظار داشت همیشه خانه ی امنش بماند.
هرچند خودش پناهگاهش را از خود رانده بود.
او سزاوار این رفتار بود...مگر نه؟
تکان کوچکی را از اسمت جنینش حس کرد و باعث شد تلخندی بزند...فرزندش متوجه ی غم او شده بود.
دستش را روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد:
"نگران نباش کوچولوی من...من خوب میشم...یه روزی منم خوب میشم"
قطره اشکی از گوشه ی پلکش چکید و چشمانش را بست، نفهمید چقدر گذشت یا چقدر خوابیده است اما با نوازش دست های خنک و صدای لطیفی هوشیار شد:
"آیون؟بیدار شو عزیزم"
زبان سنگین شده اش را تکان داد:
"مامان؟"
دست های ظریف برای لحظاتی متوقف شدند و بعد دوباره شروع به نوازش صورتش کردند:
"بیدار شو آیون، وقتشه بلند شی گربه کوچولو"
بلاخره توانست صدای مهربان خواهرش را تشخیص دهد.
با تنبلی چشمانش را باز کرد و به صورت درخشان او نگاه کرد:
"شیجیه، میشه بازم بخوابم؟"
کران لبخند غمگینی زد و بوسه ای به پیشانی اش زد:
"باید بریم یونگی...وقتی رفتی میتونی بخوابی"
یونگی ابتدا با گیجی به او خیره شد، اما بعد نظرش به یوجون و دو خدمتکار دیگر جلب شد که در حال جمع کردن وسایل ضروری او بودند.
یادش رفته بود که باید به قصر سرد میرفت.
درد و غم دوباره به قلبش هجوم آوردند... او اکنون به عنوان یک گناهکار وارد قصر سرد میشد...مکانی که حتی پنجره ای برای ورود نور نداشت و اجازه نداشت شخصی را ملاقات کند.
تنها کران سروقت برای خوراندن دارو و غذا حق داشت به پیش او برود.
قصر سرد مکانی بود که زمانی همسران ولیعهد و امپراطور دست به گناه بزرگی میزدند در آنجا زندانی و بازداشت میشدند.
یونگی سعی داشت خود و فرزندانش را که لونای این کشور و وارثان بودند را بکشد، گناه او نابخشودنی بود.
قصر سرد تاریک بود...سرد و تنها...درست مانند زندگی اش.
کران دستش را پشت کمر او گذاشت و گفت:
"مراقب باش سرت گیج نره، از صبح چیزی نخوردی"
یونگی به او تکیه کرد و به دنبال یوجون حرکت کرد.
قصر سرد کمی از قصر اصلی دور بود و در شرقی ترین بخش آنجا قرار داشت.
در راه یونگی توانست قامت ظریف ملکه را تشخیص دهد که درحال قدم زدن بود، حتی با دیدن او بی قرار و وحشت زده میشد.
میانگ سو با لبخند فریبنده ای جلو آمد و گفت:
" از الهه ی ماه متشکرم که لونای فرزندم رو به ما برگردوند...من خیلی نگران تو و نوه ی عزیزم بودم"
یونگی تنها توانست سرخم کند...کران با دیدن اضطراب و ترسی که درون چشم هایش پیدا شده بود اخمی کرد و با صدای خشکی گفت:
"بانوی من...برادر من حالشون مساعد نیست و اگه میشه اجازه ی مرخصی به ما بدید"
لبخند میانگ سو کمی محو شد اما خود را نباخت:
"شما خواهر خیلی خوبی هستید دوشیزه لو...من دیگه میرم"
کمی سرش را سمت گوش یونگی خم کرد و با صدای آرامی گفت:"مراقب نوه ی عزیزم باش ملکه ی جوان"
یونگی از روی غریزه دستش را روی شکمش گذاشت و این واکنش او از چشمان تیزبین کران دور نماند.
کران به زن که درحال دور شدن بود خیره شد و دندان هایش را به هم سابید...هاله ی تاریکی صورتش را پوشانده بود.
"شیجیه؟ حالت خوبه؟"
یونگی با دیدن صورت درهم کران پرسید و اورا به خود آورد.
کران لبخند مهربانی به روی او پاشید و دستش را پشت کمر او گذاشت تا مراقبش باشد:
"خوبم دی دی، نباید زیاد سرپا بمونی بهتره بریم"
به قصر سرد که رسیدند، یوجون دستور داد وسایل او را بچینند و بعد از اتمام کار تعظیمی کرد و رفت.
درون آنجا یک تخت نسبتا بزرگ، میز کوچکی برای نوشتن و در کشویی وجود داشت که یونگی حدس میزد در پشت آن در حمام وجود داشته باشد.
نه پنجره ای وجود داشت و نه وسیله ای که بتواند با آن به خود آسیب برساند...همه چیز حساب شده و کنترل شده بود.
کران به او کمک کرد روی تخت بنشیند و از سینی که خدمتکاران آورده بودند ظرف سوپ داغی را که خودش پخته بود برداشت و با قاشق آن را هم زد و گفت:
"یادته کوچیک که بودیم خیلی بد مریض شده بودم و تو با عمو تمین رفتی و برام سوپ خریدی؟"
یونگی لبخندی از یاداوری خاطرات گذشته زد و قاشق پر از سوپ را که کران سمتش گرفته بود را به دهان گرفت:
"یادمه...همش میترسیدم که مثل مامانبزرگ بمیری"
کران قاشق دیگری به او خوراند و گفت:
"راستش من هم ترسیده بودم...میترسیدم بمیرم و تو و خواهرام تنها بمونین"
یونگی به صورت زیبای او خیره شد و زمزمه کرد:
"هیچوقت اینو بهم نگفته بودی"
کران شانه ای بالا انداخت:
"لازم نبود بگم... اون شبی که برام سوپ رو آورده بودی متوجه ی زخم دست هات شدم...بعد اون تلاش کردم امیدم رو از دست ندم و با همون امکانات کم خوب شم"
دست سرد او را نوازش کرد و ادامه داد:
"فقط به خاطر تو...چون یه دلیل برای زندگی بهم دادی"
یونگی خجل سر پایین انداخت و غر زد:
"خودم میتونم غذام رو بخورم شیجیه"
کران متوجه شد او نمی خواهد دیگر راجب به گذشته صحبت کند، پس لبخندی زد و به شوخی ضربه ی آرامی به پیشانی او زد:
"دلم می خواد برادر کوچولوم رو لوس کنم! حرفی نباشه!"
یونگی تکخندی زد و صورتش را جلو برد تا او دهانش را پاک کند...درست مانند بچگی هایش.
کران با ملایمت با دستمال دهان اورا پاک کرد و گونه اش را کشید:"گربه کوچولوی من!"
یونگی مانند هربار با او بحث نکرد...به نظر ذهنش مشغول بود. کران با صبوری منتظر ماند تا او خودش حرف بزند.
امگا پس از مکثی به حرف آمد:"شیجیه...بهم یه قولی بده"
"چه قولی؟"
یونگی دست های ظریف خواهرش را میان دستان بزرگش گرفت:
"وقتی لیکسو به دنیا اومد، بعضی اوقات بهش سر بزن...افراد مورد اعتماد زندگیم همه آلفان...نمیخوام دخترم کمبود محبت داشته باشه"
کران بزاق تلخ شده اش را فرو داد...حس خوبی به این بحث نداشت:
"وقتی تو طرد بشی منم همراهت از قصر بیرون میشم...چطور بهش سر بزنم؟"
یونگی لبانش را به هم فشرد...نمی دانست چطور خواهرش را که از الان رنگش پریده بود قانع کند:
"من اون قدری دوام نمیارم که هوسوک بخواد از قصر طردم کنه"
دستان کران مانند دستان او یخ زد:
"منظورت چیه؟"
یونگی آهی کشید و گفت:
"شیجیه، من جسم و روح گرگی ندارم...بدن انسانیم طاقت به دنیا آوردن توله گرگ رو نداره"
کران تند سر تکان داد:
"مضخرف نگو! وی یینگ برات درمان پیدا کرده، دوباره داروهات رو نمیخوری نه؟ چند بار باید بگ.."
"شیجیه!"
یونگی به او تشر زد:
"سم، اثر دارو رو از بین می بره...من همین الان چهره ی تورو دارم تار میبینم! سم شروع به آسیب زدن به چشمام کرده و داره همینطوری پیشروی میکنه"
کران میتوانست جمع شدن اشک های داغ را پشت پلک هایش احساس کند:
"تو...تو خودت دخترت رو بزرگ می کنی...من میرم هوسوک رو راضی میکنم...حتما یه درمانی پیدا می..."
"شیجیه لطفا..."
یونگی می توانست پرش های عصبی صورت اورا ببیند و از این بابت از خود متنفر شد:
"هوسوک چیزی راجب به این موضوع نمیدونه، نمی خوام بهش عذاب وجدان بدم...تو مادرخوانده ی لیکسو هستی...لطفا همونطور که من رو بزرگ کردی دخترم رو بزرگ کن...بزار با خیال راحت بمـــ..."
"خفه شو!"
کران فریاد کشید:
"خفه شو یونگی! فکر میکنی بعد تو منی وجود داره؟ هیچ فکر کردی چه بلایی سر ما میاد؟...من، هوسوک، وی یینگ..."
صدایش با فریاد بعدی درهم شکست:
"وقتی داشتی اون سم کوفتی می خوردی به ما فکر می کردی؟"
یونگی شرمنده سر پایین انداخت تا صورت خشمگین خواهرش را نبیند:
"فکر می کردم...تا لحظه ی آخر به فکر شما بودم...همش به خاطر شما بود"
"وقتی اون زنیکه ی کثافت تهدیدت کرد باید میومدی به من میگفتی نه این که بترسی و تصمیم احمقانه بگیری...من همه چیز رو میدونم..."
یونگی بهت زده شد:"چطور؟"
کران صورت رنگ پریده ی او را نوازش کرد:
"وی یینگ این راز رو می دونست...ملکه هرکی رو که از رازش خبر دار بشه از سر راه بر میداره...اول جیمین قربانیش بود و حالا وی یینگ"
یونگی نگران دست اورا فشرد:
"توهم رازش رو میدونی...پس تو خطری"
کران لبخندی برای آسوده کردن او زد، برادرش همچنان به فکر دیگران بود:
"نگران نباش، وی یینگنقشه ای چیده...بعد از این که مراسم تاج گذاری هوسوک تموم شد فرمانده پارک جیمین رو پنهانی به قصر میاره و وانگجی وی یینگ رو آزاد میکنه...اون دونفر تمام حقیقت رو به هوسوک میگن و دست ملکه رو میشه، با وجود قتل امپراطور و سوءقصد به جون ولیعهد و حتی تهدید تو حتما اعدام میشه"
کرام با دیدن آن که او عکس العملی نشان نمی دهد پرسید:
"چی شده؟"
یونگی بزاقش را فرو داد و پس از مکثی زمزمه کرد:
"تو هویت واقعی ملکه رو میدونی؟"
اخمی بر چهره ی دختر نشست:"نه...مگه مهمه؟"
یونگی به چشمان درشت و مشکی او خیره شد:
"اون پارک میانگ سو دختر تاجر پارکه...همسر نامشروع عمو لی..."
نفس کران در سینه حبس شد.
به نظر گذشته از آن چیزی که به نظر می رسید تاریک تر بود.
***************
'فلش بک: بیست و یک سال قبل_قبیله ی تیانگ'
لی یو وون، از آلفاهای قوی و جنگجوی قبیله ی تیانگ بود، او از قدرت و زیبایی ظاهری خوبی بهره مند بود و از دوستان نزدیک تمین به شمار می رفت.
او همیشه برای خرید و همچنین اجرای خیابانی با پنهان کردن نشان خود به شهر می ر فت و پول به دست می اورد.
اما مدتی، وقتی به شهر می رفت با تاخیر به قبیله بر می گشت و تمین همیشه اورا به سخره میگرفت که دل در گروی شخصی دارد و به همین دلیل دیر بر می گردد...یو وون همیشه در جواب می خندید و یا برای پیچاندن بحث یونگیِ کوچک را در آغوش می گرفت و اورا اذیت می کرد تا غیرت آلفای پدر باعث فراموشی اش شود.
اما تمین هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی شوخی هایش واقعی شود.
تمین ناباور غرید:
" یووون زده به سرت؟ تو...تو با دختر یه تاجر خوابیدی و حالا میخوای اون رو به همسری بگیری؟"
یو وون گفت:"من دوستش دارم...درسته جفت حقیقی نیستیم و نشانمون فرق داره ولی من عاشقشم و حاضرم مسئولیتش رو بپذیرم"
تمین فریاد کشید:"تو اصلا میدونی این امگا کیه؟"
دختری که پشت یو وون پنهان شده بود، با شنیدن صدای فریاد آلفا از ترس لرزید.
یو وون ترس اورا احساس کرد پس گفت:
"رئیس، اون امگای منه...اجازه نمیدم بهش توهین کنی!"
تمین نفسش را با خشم فوت کرد:
" یو وونا، اون دختره تاجر پارکه...خواهر خوانده ی ملکه...میدونی یعنی چی؟"
"میدونم...حاضرم ریسکش رو بپذیرم"
تمین یقه ی ردای او را به چنگ گرفت و غرید:
"ورود اون امگا به این قبیله یعنی لو رفتن مکان ما برای دربار...اگه افراد سلطنتی از وجود ما خبردار شن مارو قتل عام میکنن...من به فکر همه هستم وون"
لیکسو با دیدن آن که دختر بسیار از تمین ترسیده و دارد می لرزد، دلسوزانه جلو رفت و شانه ی ظریفش را در دست فشرد:
"تمین بس کن...این دختر ترسیده...فعلا بزار اینجا بمونه...چندروز باعث نمیشه دنیا خبردار بشه هوم؟"
تمین پلک هایش را به هم فشرد و یقه ی آلفا را رها کرد، نمی توانست به امگایش نه بگوید.
لیکسو لبخند مهربانی زد و چشمان کهربایی رنگش را به صورت زیبای دختر دوخت:"من لیکسو هستم...امگای تمین"
دختر تحت تاثیر صورت مهربان و لحجه ی ناشیانه و بامزه ی او آرام گرفت و لبخند کمرنگی زد:
"من میانگ سو هستم...پارک میانگ سو"
در همان لحظه توله امگای زال قبیله که از بازی با شیجیه اش خسته شده بود با صورت و دستانی خاکی تاتی تاتی کنان به چادر آمد.
او در نزدیکی مادرش تعادلش را از دست داد و به نزدیک ترین وسیله چنگ انداخت تا نیوفتد.
سرش را بالا آورد و متوجه شد به دامن امگای غریبه ای چنگ زده و آن را خاکی کرده است.
یونگی ترسیده از آن که غریبه دعوایش کند با پاهای کوتاهش دوید و پشت دامن مادرش پنهان شد.
میانگ سوی جوان لبخندی به شیرین بودن او زد و کمی خم شد تا بتواند چشم های طلایی او که از مادرش به ارث برده بود را ببیند:
"عیبی نداره کوچولو، من دعوات نمیکنم"
لیکسو با مهربانی گیسوان شلخته ی پسرش را نوازش کرد:
"آیون، این خانم قراره امگای عمو لی بشه"
یونگیِ کوچک چند بار نگاهش را میان میانگ سو و یو وون چرخاند و با درک حرف مادرش، دست های کوچکش را به هم کوبید و خندید:"عروسی! عروسی!"
جمع به خنده افتاد و یو وون یونگی را بلند کرد و گونه ی اورا به آرامی گاز گرفت:"آره برف کوچولو...عروسی!"
یو وون از ته دلش آرزو کرد که زمانی توله دار شد، فرزندش به شیرینی و زیبایی یونگی باشد.
هرچند بعضی از آرزو ها هرگز برآورده نمی شدند...
{پایان فلش بک}
*************
هوسوک در حال خواندن اسنادی بود که ناگهان دردی را در قلبش حس کرد، قبل از آن که به دلیل درد فکر کند در باز شد و قامت هراسانِ یوجون نمایان شد:
"سرورم، حال ملکه ی جوان مساعد نیست، طبیب گفته ایشون فورا به فرومون های شما نیاز دارن"
هوسوک به سرعت بلند شد و به سمت قصر سرد دوید.
قانون ملاقات را نقص می کرد؟
ارزش امگایش از قانون بیشتر بود.
درون اتاق را فانوس و چند شمع معطر روشن می کرد و در زیر نور آنها، جسم دردمند و عرق کرده ی یونگی که به سختی نفس می کشید معلوم بود.
هوسوک بی توجه به دیگران کنارش نشست، اورا درآغوش کشید و فرومون هایش را آزاد کرد.
یونگی با حس رایحه ی گندم، گویی به او اکسیژن رسیده باشد نفس عمیقی کشید و بینی اش را به غده ی رایحه او چسباند و عمیق تر نفس کشید.
هوسوک همانطور که مهره های کمر اورا نوازش می کرد پرسید:
"چه اتفاقی افتاده؟"
طبیب پاسخ داد:
"ملکه ی جوان در دوران حساسی هستن و دوری از آلفاشون براشون مضره عالیجناب، ایشون نیاز دارن تا اتمام بارداریشون هرشب مقدار زیادی از فرومون های شمارو استشمام کنن...الهه ی ماه به ما رحم کرد که دوشیزه لو متوجه ی حال بد ایشون شدن"
هوسوک شوریده حال سر تکان داد و زمزمه کرد:"تنهامون بزارید"
با خالی شدن اتاق، تن رنجور اورا محکم تر به خود فشرد.
صدای ضعیف هق هق یونگی توجهش را جلب کرد:"ببخشید"
اخمی روی پیشانی آلفا نشست:"برای چی؟"
یونگی پیشانی اش را به گردن او تکیه داد و هق زد:
"میدونم حالت از دیدن من به هم می خوره...میدونم نمی خوای امگای نحست رو ببینی...ببخشید"
چهره ی هوسوک از غم جمع شد، گونه اش را به سر او تکیه داد و تنها فرومون هایش را بیشتر آزاد کرد.
با حس تکان ریزی از شکم یونگی، چشمانش درشت شد و کمی او را از خود فاصله داد:
"اون...تکون خورد؟"
یونگی با چشمان سرخ از اشک لبخندی به او زد:
"آره، اون الان خوشحاله چون فرومون تورو شناخته"
هوسوک لبخندی پر از عشق زد و شکم اورا نوازش کرد:
"دختر کوچولوی من"
می توانست نگاه خیره ی یونگی را حس کند، لبخندش محو شد و پس از مکثی بلند شد:
"فکر کنم حالت بهتر شده...برای مراسم تاج گذاری سعی کن سرحال باشی، خبر خودکشی و بازداشت تو تا به دنیا اومدن لیکسو از بیرون از قصر خارج نمیشه"
یونگی بی توجه به سخنانش دست اورا گرفت و زمزمه کرد:
"هوسوک؟"
"هوم؟"
"ممنونم"
هوسوک مبهم به او نگریست:"برای چی؟"
لبخند یونگی در تضاد با اشک هایی بودند که از چشمانش به روی صورتش میچکیدند:
"ممنونم، برای این که بهم هویت دادی!"
هوسوک لبانش را به هم فشرد و بدون حرفی از اتاق بیرون زد.
حس می کرد نفس کشیدن برایش سخت شده است.
در بیرون از قصر کران منتظر ایستاده بود، قبل از آن که دلیل ایستادنش را بپرسد مشتی بر دهانش کوبیده شد.
دستش را جلوی سربازان گرفت و آن ها را متوقف کرد.
کران از خشم نفس نفس می زد:
" این رو زدم تا یادت بیارم چطور برای داشتن برادرم خودت رو به آب و آتیش می زدی و حالا به راحتی داری دورش میندازی"
هوسوک نگاه تاریکش را به او دوخت و خون کنار دهانش را پاک کرد:
" یونگی خطای بزرگی کرد، حالا داره نتیجش رو میبینه"
کران پوزخندی زد:
" چرا فقط سعی نمیکنی باورش کنی؟تو چطور عاشقی هستی که نمیتونه معشوقش رو ببخشه و بهش اعتماد کنه؟"
هوسوک دندان هایش را به هم سابید:
"تو به من بگو، اگه جیمین با زور و اسارت کنارت می موند و بعد از خطایی که کرد به مادرت تهمت میزد، تو حرف جفتت رو باور می کردی یا مادرت رو؟"
با دیدن نگاه بهت زده ی او پوزخند زد:
"من حتی به توهم اعتماد ندارم! تو هم جفت یه خائنی!"
کران دست هایش را مشت کرد، حدقه ی چشمانش از خشم و غم سرخ شده بودند:
"پشیمون میشی هوسوک، روزی پشیمون میشی که دیگه نمیتونی جبران کنی...روزی پشیمون میشی که یونگی دیگه بینمون نیست"
بند دل آلفا به ناگه پاره شد:
"منظورت چیه؟"
صدای لرزان از بغض دختر در گوش هوسوک زنگ زد:
"یونگی به محض به دنیا آوردن لیکسو میمیره...اون حتی نمیتونه یه بار بچشو ببینه"
قدمی جلو برداشت و گریست، برای بخت سیاه برادرش که نمی توانست طعم خوشی را بچشد:
"لطفا...تو این چندماه باقی مونده باهاش خوب باش...بهش ترحم نکن، واقعا دوستش داشته باش...همون هوسوکی شو که برای دیدن یونگی خطر لو رفتن رو به جون می خرید...نزار برادرم با حسرت بمیره"
هوسوک حس می کرد نفسش جایی در میان قفسه ی سینه اش گره خورده است، مغزش قفل شده بود و توانایی پردازش حرف های اورا نداشت...صدای یونگی در سرش رژه میرفت:
'ممنونم، برای اینکه بهم هویت دادی'.
کران به او پشت کرد و قبل از رفتن زمزمه کرد:
"حقیقت اونطور که تو فکر میکنی نیست...گذشته مبهم تر از اونیه که فکرش رو میکنی...ما داریم تقاص کار والدینمون رو میدیم"
هوسوک با نفس های سنگین به رفتن دختر خیره شد.
تصور مرگ یونگی باعث میشد به پوچی برسد.
از ابتدای درد تا انتهای پوچی فقط خودش بود و خودش.
به کدام خدا پناه می برد؟ الهه ماه از او روی برگردانده بود؟
می توانست صدای غمگین یانگ رو بشنود که از او می خواست برود و امگایش را در آغوش بکشد و حس پوچی قلبش را از بین ببرد.
اما هوسوک در پوچی گم شده بود.
مانند سردرگمی در مسیری پر از مه؛
او تصمیم داشت زمانی که یونگی را از قصر طرد کرد، برای رفع دلتنگی پنهانی برود و هر از گاهی او را تماشا کند و اگر اوضاع مساعد می بود و می توانست یونگی را ببخشد، دخترشان را به دیدن او ببرد.
اما حال هوسوک تنها به یک چیز می توانست فکر کند:
'چگونه می توانست در دنیایی نفس بکشد که لادایش در آن نفس نمی کشید؟'
********************************
' من هم گناهکار بودم
شاید با کارهایم او را نکشته باشم
اما با کار هایی که نکردم اورا کشتم '
_یانگ
****************************
یونگی:به هوسوک نمیگم دارم میمیرم که عذاب وجدان نگیره🥰💔
کران:میرم هوسوک رو کتکش میزنم و حسابی بهش عذاب وجدان میدم و به گریش میندازم🥰🗡
قسمت بعد خیلی حساسه🌚
اگنوستزیا پنج هزار تا و کانالمون سیصد تایی شد، من ذوق*
BẠN ĐANG ĐỌC
Agnosthesia
Tiểu thuyết Lịch sửیونگی به گیسوان سفیدش چنگ زد و درحالی که قطره اشکی از روی بیچارگی از پلکش چکیده بود فریاد زد: "به چی قسم بخورم تا باورم کنی؟ به اعتماد از بین رفتت؟ به جون خواهرم؟ به روح پسرمون؟ به خون پایمال شده ی مردمم؟ به کدوم خدا پناه بیارم تا باورم کنی؟" هوسوک...